عوامل نادیده گرفتن غدیر و اجتماع در سقیفه

از ویکی غدیر

واقعه مهم غدیرخم، از طریق روایات شیعه و سنی، به‌طور متواتر نقل شده است و در اصل وقوع آن هیچ تردیدی نیست. پس باید به این پرسش پاسخ داد که چه عواملی سبب شد تا پس از رحلت پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله، مردم، بخصوص انصار، بدون توجه به واقعه غدیر خم، در سقیفه اجتماع کردند و اقدام به تعیین جانشین برای پیامبر صلی الله علیه و آله نمودند؟

این مقاله با استناد به متون معتبرتاریخی و با ریشه یابی وقایع، از هنگام بعثت پیامبر صلی الله علیه و آله تا واقعه غدیرخم، و پس از غدیرخم تا رحلت پیامبر صلی الله علیه و آله و تشکیل سقیفه، سعی نموده است تا تصویر روشنی از علل نادیده گرفتن واقعه غدیرخم و تجمع انصار در سقیفه ارائه نماید.[۱]

مقدمه

حدیث غدیر، از جمله روایات متواتر است.[۲] که شیعه و سنی در اصل آن اتفاق نظر دارند. بر وفق این حدیث، پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله در سال دهم هجری، پس از انجام مراسم حجةالوداع، در روز هجدهم ذی‌حجه، در مکانی به نام غدیرخم، دستور توقف دادند و پس از قرائت خطبه ای طولانی، فرمودند: «من كنت مولاه فعلي مولاه‏»: هر کس من مولای او هستم، پس علی نیز مولای اوست.

در تحقق این واقعه مهم هیچ تردیدی وجود ندارد و با توجه به صراحت سخنان رسول گرامی اسلام و قراین بی‌شمار حالیه و مقالیه، بسیار واضح است که مراد از مولا، همان ولی و جانشین است و گمان نمی‌رود که با وجود آن همه ادله و شواهد روشن، هیچ محقق بی غرض و منصفی، کم‌ترین تشکیکی در این باره بنماید. پس در این‌جا این سؤال اساسی مطرح می‌شود که چرا پس از رحلت رسول گرامی اسلام، در حالی که تنها دو ماه و چند روز از واقعه مهم غدیر خم گذشته بود، مردم همه چیز را از یاد بردند؟ و مهم‌تر از همه، اینکه چرا انصار، که سابقه ای بسیار درخشان در اسلام داشتند و در راه تعالی و پیشرفت اسلام، از بذل جان و مال خویش دریغ نکرده بودند، پیش از همه در سقیفه اجتماع کردند و به دنبال تعیین جانشینی برای پیامبر صلی الله علیه و آله بودند؟!

از این مهم‌تر آنکه در بسیاری از روایاتی که از طریق شیعه و سنی نقل شده است: «عباس بن عبدالمطلب (عموی پیامبر صلی الله علیه و آله)، در آخرین لحظات حیات پیامبراکرم صلی الله علیه و آله، از آن حضرت می‌پرسد که پس از آن حضرت، آیا ولایت امر، در خاندان ما می‌باشد؟ اگر در خاندان ماست این را بدانیم و اگر نیست، درباره ما به دیگران سفارش شود.»[۳] اگر پیامبر صلی الله علیه و آله به دستور وحی، علی علیه السلام را به جانشینی خود منصوب کرده‌اند، دیگر این سؤال، آن هم از طرف نزدیک‌ترین افراد به پیامبر صلی الله علیه و آله، چه معنایی می‌تواند داشته باشد؟

این یک سؤال بسیار مهم و اساسی است که جوابی مستند و قانع کننده می‌طلبد، و نمی‌شود فقط با جملاتی شعارگونه و ادبی به آن پاسخ گفت. برای اینکه پاسخی کاملاً مستند به این پرسش داده شود، لازم است‌با نگاهی گذرا به بعضی از حوادث پس از بعثت پیامبر صلی الله علیه و آله تا ماجرای سقیفه، به ریشه‌یابی آن بپردازیم.

وقایع پس از بعثت تا غدیرخم

۱. دلایل مهاجرت پیامبر صلی الله علیه و آله به مدینه

پیامبراکرم صلی الله علیه و آله در آغاز نبوت خویش، با دشمنان سرسختی از قریش روبه رو گشت، و با آن همه تلاش طاقت فرسایی که انجام داد، فقط موفق شده بود عده اندکی از آنان را به اسلام هدایت کند، که بیشتر این افراد نیز از طبقه ضعیف جامعه بودند و عموم ثروتمندان و زورمداران، با سرسختی و جدیت در مقابل پیامبر صلی الله علیه و آله ایستاده بودند. آنان‌که در راه سرکوب و ریشه‌کن کردن این آیین مقدس، از هیچ کوششی دریغ نمی‌کردند، آن‌چنان عرصه را بر پیامبر صلی الله علیه و آله تنگ کرده بودند که پیامبر صلی الله علیه و آله برای مسلمانان چاره‌ای جز مهاجرت به سرزمین‌های دیگر نیافت.

پیامبر اکرم در راه تبلیغ دین خدا هرگز کوتاه نیامده بود و از کم‌ترین فرصت‌ها بیش‌ترین بهره را می‌برد. در همین راستا در ملاقاتی که با بعضی از بزرگان یثرب (مدینه) داشت، آنان را به اسلام دعوت کرد و آنان نیز اسلام را پذیرفتند و با پیامبر عهد و پیمانی بستند که به بیعةالنسا (بیعت زنان) معروف گشت. شاید دلیل این نامگذاری بدین سبب بود که این بیعت‌شامل جنگ و قتال نمی‌شد.[۴]

مشرکان قریش سرانجام برای ریشه کن کردن اسلام تصمیم به قتل پیامبر صلی الله علیه و آله گرفتند، اما پیامبر با وحی الهی از نقشه آنان آگاه شد و تصمیم گرفت تا به‌طور مخفیانه و شبانه از مکه خارج شود و به سوی مدینه مهاجرت نماید، و برای آن‌که مشرکان قریش از خروج پیامبر صلی الله علیه و آله آگاه نگردند از علی علیه السلام خواست تا در بستر آن حضرت بخوابد و علی علیه السلام نیز برای حفظ جان پیامبر صلی الله علیه و آله حاضر شد تا جان خویش را فدای جان پیامبر کند؛ بنابراین، با آرامش قلبی تمام، در بستر پیامبر خوابید و با ایمان راسخی که داشت، لحظه ای دچار تردید و ترس و وحشت نگردید و خود را در آغوش خطری انداخت که می‌دانست تا چند لحظه دیگر مورد هجوم نیزه‌های دشمنان قرار خواهد گرفت.[۵]

پیامبر صلی الله علیه و آله نیز موفق شد در این فرصت، از مکه خارج شود و به سوی مدینه مهاجرت نماید.

۲. حوادث پس از مهاجرت و نقش انصار در حمایت از پیامبر صلی الله علیه و آله

در هر صورت، پیامبر صلی الله علیه و آله به مدینه مهاجرت نمود. پس از مهاجرت پیامبر صلی الله علیه و آله به مدینه، انصار استقبال شایانی از پیامبر صلی الله علیه و آله و دیگر مهاجران نمودند و حاضر شدند در راه حمایت از پیامبر صلی الله علیه و آله و دین خدا، در مقابل سرسخت‌ترین و کینه‌توزترین دشمنان، یعنی مشرکان قریش، بایستند و انصافاً در این راه از هیچ کوشش و ایثاری دریغ نورزیدند.

قرآن کریم نیز در سوره حشر،[۶] به ایثار و فداکاری آنان اشاره می‌کند و آن را می‌ستاید. پس انصار در راه حمایت از پیامبر صلی الله علیه و آله حاضر شدند تا برای پیشرفت اسلام، پنجه در پنجه مشرکان قریش بیندازند و خود را درگیر جنگ‌هایی سخت و خونین با آنان نمایند. این گروه در نخستین درگیری با مشرکان قریش، در جنگ بدر - که جنگی نابرابر بود - موفق شدند حدود ۷۰ تن از مشرکان قریش را به هلاکت برسانند که عموماً از سران قریش بودند.[۷]

همچنین ۱۴ تن از مسلمانان در این جنگ به شهادت رسیدند که ۸ تن آنان از انصار بودند.[۸]

پس از جنگ بدر، طولی نکشید که جنگ احد پیش آمد. در این جنگ نیز مسلمانان موفق شدند ۲۳ تن از مشرکان را به هلاکت برسانند، ولی سهل انگاری عده ای از مسلمانان که بر روی تپه «عینین‏» مستقر بودند، سبب شد تا حدود ۷۰ تن از مسلمانان به شهادت برسند.[۹] به‌طور معمول در فاصله بین جنگ‌های بزرگ، سرایا و غزوات دیگری نیز پشت سر هم اتفاق می‌افتاد.

سپس در سال پنجم هجری،[۱۰] تمام دشمنان اسلام، دست‌به دست هم دادند و با ده هزار نیرو و به منظور ریشه‌کن کردن اسلام، مدینه (موطن انصار) را مورد محاصره قرار دادند، به گونه‌ای که ترس و وحشت مدینه را فرا گرفته بود. این جنگ که جنگ خندق یا احزاب نامیده شد، با رشادت و شجاعت مولا علی علیه السلام که با ضربتی تاریخی، عمروبن عبدود، قهرمان عرب را به هلاکت رساند، به نفع مسلمانان تغییر کرد و سرانجام به خاطر طوفان و بارش شدید باران، ترس و وحشت فراوانی در دل مشرکان افتاد و آنان از محاصره مدینه دست کشیدند.[۱۱]

در مجموع، پیامبر صلی الله علیه و آله پس از مهاجرت به مدینه، در طول این ۱۰ سال، درگیر ۷۴ جنگ، اعم از غزوه و سریه شدند،[۱۲] که در این نبردها انصار نقش بسیار مهمی داشتند و می‌توان گفت: موفقیت و گسترش اسلام در سایه کمک‌های انصار بود و در اصل، به خاطر همین کمک‌ها و نصرتی که آنان در راه پیشرفت اسلام نمودند، پیامبر صلی الله علیه و آله آنان را انصار نامید.

تعداد مسلمانان روزبه روز افزایش می‌یافت. در این میان، بعضی واقعاً به حقانیت اسلام پی می‌بردند و مسلمان می‌شدند، ولی عده‌ای نیز بودند که به دلیل قدرت یافتن اسلام یا به دلیل منافعی که مسلمان شدن برایشان داشت، مسلمان می‌شدند.

سرانجام در سال هشتم هجری مکه به دست مسلمانان فتح شد و اسلام در جزیرةالعرب گسترش یافت. اهل مکه که در برابر عظمت‌سپاهیان اسلام شگفت‌زده شده بودند، چاره‌ای جز مسلمان شدن نداشتند.[۱۳] در این زمان تعداد مسلمانان از لحاظ کمی به اوج خود رسیده بود، ولی از لحاظ کیفی وضع خوبی نداشت و به غیر از عده‌ای که از عمق وجودشان به اسلام ایمان آورده بودند و در برابر فرمان خدا و رسولش مطیع محض بودند، تعداد زیادی از آنان را می‌توان مسلمان مصلحتی دانست.

با افزایش تعداد مسلمانان، انصار دیگر تنها گروه مسلمان جزیرةالعرب نبودند، بلکه فقط تعدادی اندک بودند که در میان جمعیت عظیمی از مسلمانان قرار داشتند، اما پیامبر صلی الله علیه و آله همواره از انصار قدردانی می‌کردند و آنان را مورد حمایت‌بی‌دریغ خویش قرار می‌دادند، زیرا آنان در حمایت از پیامبر صلی الله علیه و آله در آن لحظات سخت، از هیچ تلاش و کوششی دریغ نکرده بودند و نیز این افراد عموماً اسلام و ایمانشان ریشه‌دار بود، چون سال‌ها در کنار پیامبر صلی الله علیه و آله از تعالیم آن حضرت بهره‌مند شده بودند.

پیامبر صلی الله علیه و آله در اواخر عمر شریفشان سفارش‌های اکیدی درباره انصار می‌نمودند، چنان‌که در این‌باره فرمودند: «انهم كانوا عيبتي التي اويت اليها فاحسنوا الي محسنهم و تجاوزوا عن مسيئهم‏»[۱۴] ؛«انصار موضع اطمینان و سر من بودند که من بدان پناهنده شدم، پس به نیکوکار ایشان نیکی کنید و از بدکارانشان درگذرید .» انصار نیز به این عنایت‌ها و حمایت‌هایی که پیامبر صلی الله علیه و آله از آنان می‌کرد بسیار دلگرم بودند.

چگونگی ابلاغ وحی درباره جانشینی حضرت علی علیه السلام

پس از نازل شدن سوره Ra bracket.png إِذَا جَاءَ نَصْرُ اللَّهِ وَالْفَتْحُ La bracket.png[۱۵] سخنانی از پیامبراکرم صلی الله علیه و آله شنیده شد که خبر از نزدیک بودن وفاتش می‌داد؛[۱۶] همچنین در حجةالوداع، در بعضی از سخنانش به صراحت و در بعضی دیگر با تلویح، نزدیک بودن وفات خود را اعلان می‌نمود.[۱۷]

این مطلب به‌طور طبیعی می‌توانست این سؤال را در اذهان ایجاد کند که پس از پیامبر چه کسی زمام امور مسلمانان را به دست می‌گیرد و چه خواهد شد؟ ظاهراً هر حزب و گروهی مایل بود که خلیفه رسول خدا از میان آنان باشد و شاید خود را سزاوارتر نسبت‌به این امر می‌پنداشتند و به آن می‌اندیشیدند.

اگرچه پیامبر صلی الله علیه و آله درباره لیاقت و جانشینی علی علیه السلام در مجالس و محافل مختلف سخن به میان آورد،[۱۸] ولی این سخنان عموماً در اجتماعات بسیار محدودی مطرح شده بود، اما در غدیر خم، این وحی الهی بود که به همه توهمات پایان داد و پیامبر صلی الله علیه و آله را مکلف ساخت تا علی علیه السلام را به جانشینی منصوب و معرفی کند.

پس از نزول وحی، پیامبر اکرم به دنبال یافتن فرصت مناسبی بود تا آن را به مردم ابلاغ کند، اما با توجه به شناخت و بصیرتی که پیامبر صلی الله علیه و آله از جامعه مسلمانان آن زمان داشت، اوضاع را برای ابلاغ این وحی مناسب تشخیص نمی‌داد و سعی می‌کرد تا زمینه را آماده سازد یا فرصت مناسب‌تری برای این امر پیش آید تا بتواند وحی الهی را به مردم ابلاغ کند. البته باید به این نکته توجه داشت که وحی الهی، به‌طور کلی مسئله جانشینی علی علیه السلام را مطرح کرده بود و چگونگی ابلاغ آن در اختیار خود پیامبر صلی الله بود.[۱۹]

پس مطلبی که در بعضی از روایات[۲۰] ذکر شده مبنی بر تأخیر پیامبر صلی الله علیه و آله در ابلاغ وحی، هرگز به معنی کوتاهی پیامبر صلی الله علیه و آله در ابلاغ وحی نیست؛ چنان‌که شیخ مفید نیز در این‌باره می‌گوید: «قبلاً وحی بر پیامبر صلی الله علیه و آله نازل شده بود، ولی وقت ابلاغ آن معین نگردیده بود و پیامبر صلی الله علیه و آله به دنبال یافتن وقت مناسبی برای آن بود، و هنگامی که به غدیر خم رسیدند آیه تبلغ نازل شد.»[۲۱]

این مطلب که قبلاً بر پیامبر صلی الله علیه و آله وحی نازل شده بود و پیامبر صلی الله علیه و آله ابلاغ آن را به وقت مناسب‌تری موکول می‌کرد، به وضوح از خود آیه تبلیغ،[۲۲] قابل فهم است؛ زیرا این آیه می‌فرماید: «ای رسول! آنچه که بر تو نازل شده بود را ابلاغ کن‏» و سپس تهدید می‌کند که «اگر این کار را انجام ندهی رسالتش را انجام نداده‌ای .» پس می‌بایست قبلاً بر آن حضرت مطلبی نازل می‌شد، تا در این آیه بفرماید: «آنچه بر تو نازل شده بود را ابلاغ کن‏» و از تهدیدی که در آیه وجود دارد نیز می‌توان فهمید که پیامبر صلی الله علیه و آله بنا به عللی، ابلاغ آن را به بعد موکول می‌نمود. این آیه سپس می‌فرماید:Ra bracket.png وَاللَّهُ يَعْصِمُكَ مِنَ النَّاسِ La bracket.png ؛ و خداوند تو را از (خطرات احتمالی) مردم نگاه می‌دارد.

با دقت در این آیه، و روش پیامبر صلی الله علیه و آله در ابلاغ وحی، این پرسش مطرح می‌گردد که در جامعه اسلامی آن زمان چه می‌گذشت و چه جوی در میان مسلمانان حاکم بود که سبب شد تا پیامبر صلی الله علیه و آله ابلاغ وحی را به زمانی دیگر موکول کند؟ اگر به این پرسش به خوبی پاسخ داده شود، می‌تواند بسیاری از ابهامات موجود در این زمینه را برطرف سازد و ما را به موقعیت اجتماعی و سیاسی مسلمانان در آن زمان واقف گرداند.

اکنون در پاسخ به این پرسش، نکات قابل توجهی از مسائل سیاسی - اجتماعی آن زمان را مورد بررسی قرار می‌دهیم:

۱. وجود تعداد بسیاری تازه مسلمان

اگرچه تعداد مسلمانان در اواخر دوران رسالت‌به اوج خود رسیده بود، ولی بیش‌تر این تعداد را تازه مسلمانان تشکیل می‌دادند که البته باید گفت: کم نبودند کسانی که از ایمانی مستحکم و استوار برخوردار بودند، ولی این تعداد در برابر جمعیت عظیم مسلمانان چندان زیاد نبودند، و بیشتر این تازه مسلمانان، از ایمان عمیق و ریشه‌داری بهره‌مند نبودند.[۲۳] چون عده‌ای به خاطر منافعی که مسلمان شدن برایشان داشت، اسلام را پذیرفتند و عده‌ای دیگر، چون در اقلیت قرار گرفته بودند، به ناچار اسلام اختیار کردند و بعضی دیگر نیز که تا آخرین حد ممکن، در برابر اسلام ایستادگی کرده بودند و دیگر توان مقابله با اسلام را نداشتند، شیوه دیگری را برگزیدند که از آن جمله، می‌توان از ابوسفیان و اطرافیانشان که جزو طلقا در فتح مکه بودند، نام برد. بدیهی است ابلاغ چنان امر عظیمی در میان این جمعیت، مشکلاتی را به همراه خواهد داشت.

۲. وجود منافقان در میان مسلمانان

یکی از بزرگ‌ترین مشکلات پیامبر صلی الله علیه و آله در طی سال‌های رسالتش، وجود منافقان در میان مسلمانان بود. این گروه که در ظاهر مسلمان بوده، ولی در باطن هیچ اعتقادی به اسلام نداشتند، در فرصت‌های مناسب، ضربه خویش را به اسلام وارد می‌ساختند و سبب گمراهی دیگران نیز می‌شدند.

قرآن کریم، در سوره‌های متعددی، همچون بقره، آل عمران، نساء، مائده، انفال، عنکبوت، توبه، احزاب، فتح، حدید، حشر و منافقون به این مسئله پرداخته است و با شدیدترین عبارات از آنان سخن گفته است. در مجموع ۳۷ مرتبه فقط از ریشه کلمه نفاق در قرآن استفاده شده است.

این افراد که در جنگ احد، یک سوم مسلمانان را به خود اختصاص داده بودند، به سرکردگی عبدالله بن ابی از جنگ کناره گرفتند و سبب تفرقه در سپاه اسلام شدند که سوره منافقون در شان این افراد نازل شده است.[۲۴] اکنون جا دارد که این مسئله را مطرح کنیم که در زمانی که اسلام طرفداران چندانی نداشت و از اقتدار چندانی نیز بهره‌مند نبود و انگیزه چندانی نیز برای پنهان کردن اعتقادات نبود، این گروه، یک سوم مسلمانان راتشکیل می‌دادند، حال معلوم است که در زمان اقتدار کامل اسلام و فراگیر شدنش، این تعداد به چه میزان زیادی می‌توانست افزایش یابد.

پیامبراکرم صلی الله علیه و آله همواره با این گروه مشکل داشت، اینان به یقین در حجةالوداع نیز همراه پیامبر صلی الله علیه و آله بودند و از لحاظ فکری نیز معلوم بود که این افراد هرگز راضی به جانشینی علی نخواهند شد و به توطئه می‌پردازند و جامعه اسلامی را به هرج و مرج می‌کشانند و به این سبب، اصل اسلام و قرآن به خطر می‌افتد، پس جا دارد که پیامبر صلی الله علیه و آله از این امر نگران و خائف باشد.

اصل وجود منافقان، تا آخرین لحظات حیات پیامبر صلی الله علیه و آله، امری غیرقابل انکار است، حتی عمر پس از رحلت پیامبر صلی الله علیه و آله، وفات یافتن پیامبر صلی الله علیه و آله را انکار می‌کرد، می‌گفت: «گروهی از منافقان گمان می‌کنند که پیامبر صلی الله علیه و آله مرده است.»[۲۵] همچنین بعضی از نقل‌های تاریخی، کسانی را که نسبت‌ به امیر بودن اسامه به خاطر جوان بودنش اعتراض می‌کردند، «گروهی منافق‏» ذکر کرده‌اند.[۲۶] این جماعت، در زمان پیامبر صلی الله علیه و آله از خطرناک‌ترین دشمنان آن حضرت به‌شمار می‌آمدند، اما معلوم نشد که پس از وفات پیامبر صلی الله علیه و آله و جانشینی خلفای سه‌گانه، چگونه این گروه به یکباره محو شدند و دیگر مشکلی برای حاکمان به‌شمار نمی‌آمدند! آیا این جماعت پس از وفات پیامبر صلی الله علیه و آله همگی برگشته و یکباره مسلمان شده بودند؟! یا این‌که با آنان مصالحه شده بود؟! یا این‌که کسانی بر سر کار آمده بودند که دیگر مشکلی با آنان نداشتند؟!

۳. کینه‌توزی بعضی نسبت به علی علیه السلام

یکی از خصلت‌های بارز عرب کینه‌توزی است.[۲۷] با توجه به سابقه علی علیه السلام در جنگ‌های متعدد، و افرادی که در آن جنگ‌ها به دست علی علیه السلام کشته شده بودند، و در این زمان، اقوام همان افراد، جزو جمعیت عظیم مسلمانان بودند، بدیهی است که این افراد کینه‌ای دیرینه از علی علیه السلام در دل خود داشته باشند و هرگز راضی به جانشینی او نباشند. تصور این‌که این افراد دیگر مسلمانان شده بودند و گذشته‌ها را فراموش کرده بودند، ناشی از عدم شناخت‌خوی عربی، بخصوص عرب آن زمان است. به عنوان نمونه: وقتی سوره منافقون نازل شده بود و عبدالله بن ابی (رئیس منافقان) رسوا گشت، پسر عبدالله بن ابی از پیامبر خواست تا خودش، پدرش را به هلاکت‌برساند. وی گفت: نمی‌خواهم دیگری او را به قتل برساند، تا من کینه او را در دل بگیرم.[۲۸]

در صدر اسلام، نمونه‌های بسیاری در این‌باره می‌توان یافت، ولی کافی است در همین یک نمونه، تأمل شود تا معلوم گردد چگونه یک فرد حاضر است تا با دست‌خویش پدرش را به قتل برساند، ولی حاضر نیست دیگران این کار را انجام دهند، تا مبادا کینه دیگران را در دل بگیرد. پس با این مطلب می‌توان فهمید که چرا عده‌ای، کینه علی علیه السلام را در دل داشتند.

۴. وجود تفکرات جاهلی مبنی بر جوان بودن علی علیه السلام

عده‌ای به خاطر طرز تفکر جاهلی، هرگز حاضر به اطاعت از یک جوان کم سن و سال نبودند و حتی صرف امارت یک جوان را برای خود ننگ می‌دانستند. به عنوان نمونه، ابن‌عباس می‌گوید: در زمان خلافت عمر، روزی با عمر می‌رفتم، او به من رو کرد و گفت: «او (علی) از همه مردم نسبت‌به این امر سزاوارتر بود، اما ما از دو چیز می‌ترسیدیم: یکی این‌که او «کم سن بود» و دیگر این‌که به فرزندان عبدالمطلب علاقه‌مند بود.»[۲۹]

نمونه دیگر: پس از کشاندن علی علیه السلام به مسجد برای بیعت‌ با ابوبکر، ابوعبیده وقتی دید علی علیه السلام هرگز حاضر نیست تا با ابوبکر بیعت کند، رو به علی علیه السلام کرد و گفت: «تو «کم سن» هستی و اینان مشایخ قوم تو هستند و تو، همانند آنان شناخت و تجربه نداری، پس با ابوبکر بیعت کن و اگر عمرت باقی باشد، به خاطر فضل و دین و علم و فهم و سابقه قرابتت، سزاوار این امر هستی.»[۳۰]

پس اگرچه علی را شایسته این امر، یا حتی سزاوارتر از همه می‌دانستند، ولی نمی‌توانستند قبول کنند که یک جوان بر آن‌ها امیر باشد. این موضوع را در لشکر اسامة بن زید، هم می‌توان دید: وقتی که پیامبر صلی الله علیه و آله اسامه جوان را به سرپرستی سپاهی برگزید که مشایخ قوم نیز در آن بودند، عده‌ای نسبت‌به این انتخاب پیامبر صلی الله علیه و آله اعتراض کردند. وقتی پیامبر صلی الله علیه و آله از این اعتراض باخبر شد، غضبناک شد و بر منبر رفت و فرمود: شما قبلاً درباره پدرش نیز اعتراض کرده بودید، در حالی که هم او و هم پدرش لیاقت امارت داشته و دارند.[۳۱]

البته از جهتی می‌توان ریشه این امر را در حسادت دانست، چون این عده، وقتی می‌دیدند یک جوان، مانند علی علیه السلام این همه لیاقت و شایستگی دارد و نزد رسول خدا صلی الله علیه و آله از محبوبیت‌بسیاری برخوردار است، و همین فرد، پس از رسول خدا امیر آنان خواهد بود، به شدت نسبت‌به آن حضرت حسادت می‌ورزیدند.

۵. نداشتن انقیاد کامل گروهی از مسلمانان در برابر دستورات پیامبر صلی الله علیه و آله

در میان مسلمانان افرادی بودند که اطاعت آنان از پیامبر صلی الله علیه و آله مشروط بود؛ یعنی تا زمانی که اطاعت از پیامبر صلی الله علیه و آله ضرری برایشان نداشت، حرفی نداشتند، ولی اگر پیامبر صلی الله علیه و آله دستوری می‌داد که باب میل آنان نمی‌بود یا آنان با عقل قاصر خود، قادر به درک آن نمی‌بودند، اقدام به مخالفت آشکار یا پنهان می‌نمودند. نمونه آن، مخالفت عده‌ای از مسلمانان در انجام بعضی از مراسم حجةالوداع است: پیامبر صلی الله علیه و آله در حین مراسم حج فرمودند: هرکس با خودش قربانی ندارد حجش را به عمره تبدیل کند و آنان‌که قربانی همراه دارند بر احرام خویش باقی باشند. عده‌ای اطاعت نمودند و عده‌ای دیگر مخالفت کردند،[۳۲] که یکی از آن مخالفان، شخص عمر بود.[۳۳]

از دیگر شواهد این مطلب می‌توان به اعتراض عمر در صلح حدیبیه اشاره کرد.[۳۴] نمونه دیگر، اعتراض عده‌ای از مسلمانان به انتخاب اسامه، به فرماندهی سپاه بود،[۳۵] که نه تنها به آن اعتراض کردند، بلکه از همراهی با سپاه نیز امتناع می‌کردند؛ یعنی با این‌که پیامبر صلی الله علیه و آله دستور اکید می‌دادند که مهاجران و انصار باید به همراه لشکر اسامه از مدینه خارج شوند، با این وجود، افرادی از همین به اصطلاح سران مهاجر از این امر سرپیچی می‌کردند و به بهانه‌هایی، لشکر اسامه را همراهی نمی‌کردند،[۳۶] تا آنجا که دیگر پیامبر لعنت کردند کسانی را که از این امر تخلف نمایند و لشکر اسامه را همراهی نکنند.[۳۷]

نمونه دیگر آن، در آخرین لحظات حیات رسول گرامی اسلام اتفاق افتاد و آن ماجرای کتابت‌بود:[۳۸] پیامبر صلی الله علیه و آله فرمودند: وسایل کتابت‌بیاورید تا مطلبی را مکتوب کنم که هرگز پس از آن، گمراه نگردید، ولی عمر گفت: «پیامبر هذیان می‌گوید!» برخی از همین روایات می‌گوید: بعضی از حاضران در آن مجلس می‌گفتند: کلام همان است که رسول خدا فرمود، و بعضی دیگر می‌گفتند: حرف، حرف عمر است.[۳۹] که این امر نشانگر آن است که عمر و عده‌ای، از فرمان رسول خدا تمرد نمودند و حتی بر پیامبری که قرآن به صراحت می‌گوید: Ra bracket.png وَمَا يَنْطِقُ عَنِ الْهَوَىٰ La bracket.png[۴۰] تهمت هذیان زدند!

با توجه به مطالب گذشته، در مجموع می‌توان فهمید که چرا پیامبر صلی الله علیه و آله ابلاغ وحی را به فرصتی دیگر موکول می‌نمود! زیرا با توجه به شناخت دقیقی که پیامبر صلی الله علیه و آله از اوضاع و احوال مسلمانان داشتند، احتمال «تمرد آشکار» می‌دادند؛ یعنی می‌دانستند که اگر علی علیه السلام را به جانشینی خود معرفی کنند، عده‌ای «به‌طور علنی‏» در مقابل پیامبر صلی الله علیه و آله می‌ایستند و هرگز به این امر راضی نمی‌شوند؛ ولی وحی الهی در قسمت آخر آیه تبلیغ به پیامبر صلی الله علیه و آله اطمینان داد که: «خداوند تو را از مردم مصون نگاه می‌دارد»: یعنی تو را از شر مردم، و مخالفت علنی مردم محافظت می‌نماید.

مؤید این مطالب روایتی است که در تفسیر عیاشی از جابربن عبدالله و ابن‌عباس نقل شده است: «فتخوف رسول‌الله صلي الله عليه و آله ان يقولوا: حامي ابن عمه و ان تطغوا في ذلك عليه»‏[۴۱] یعنی: «پیامبر خوف این داشتند که مردم بگویند: از پسر عمویش پشتیبانی کرد و بدین خاطر بر پیامبر صلی الله علیه و آله طغیان کنند.» البته در بعضی از نسخ[۴۲] به جای حامی «جاءنا» یا «خابی‏» و به جای «تطغوا»، «یطعنوا» دارد، که در این صورت، خوف پیامبر صلی الله علیه و آله را به خاطر طعنه‌های مردم ذکر می‌کند، که اگر این هم باشد، دلالت‌بر مطالب گذشته ما دارد، ولی بعید به نظر می‌رسد که پیامبر صلی الله علیه و آله فقط به خاطر طعن مردم، ابلاغ وحی الهی را به وقتی دیگر موکول کند و ظاهراً، عبارت «تطغوا» صحیح‌تر است؛ یعنی پیامبر صلی الله علیه و آله خوف طغیان و سرپیچی علنی داشتند.

با این تقریری که نمودیم، این اشکال نیز جواب داده می‌شود که اگر منظور آیه درباره ولایت علی علیه السلام است و خداوند به پیامبرش وعده امان از شر مردم را داده است، پس چرا علی علیه السلام پس از رحلت پیامبر صلی الله علیه و آله به خلافت نرسید؟ مگر می‌شود وعده الهی عملی نگردد؟![۴۳]

پاسخ آن، همان است که وحی الهی وعده کرده بود که پیامبر صلی الله علیه و آله را از طغیان و مخالفت علنی مردم در امان نگه دارد و همین امر نیز واقع شد، همان‌گونه که روایات غدیرخم بر آن شهادت می‌دهند.

علاوه، این آیه می‌فرماید: Ra bracket.png وَاللَّهُ يَعْصِمُكَ مِنَ النَّاسِ La bracket.png؛ خداوند تو (پیامبر) را از مردم مصون نگه می‌دارد، که منظور همان است که پیش از این گفته شد؛ یعنی خداوند پیامبرش را از مخالفت علنی مردم در امان نگه می‌دارد و نفرموده است «والله يعصمه من الناس‏»؛ یعنی نفرموده که (علی) را از مردم مصون نگاه می‌دارد، تا این کلام را وعده‌ای الهی برای به خلافت رسیدن ظاهری علی علیه السلام بدانیم.

تلاش‌های پنهان و آشکار پس از غدیرخم به منظور کنار گذاشتن اهل‌بیت علیهم السلام

واقعه غدیر خم، تکلیف مسلمانان و جامعه اسلامی را به روشنی مشخص کرده بود؛ آنان که مطیع اوامر خدا و رسولش بودند، از جان و دل آن را پذیرفتند و آنان‌که در باطن با این امر مخالف بودند، در آن فرصت، توان مخالفت و طغیان نداشتند و در ظاهر، همگی این امر را پذیرفتند و جانشینی علی علیه السلام را به او تبریک گفتند. در این‌باره جمله معروف ابوبکر و عمر ««بخ بخ لك يابن ابي طالب‏»[۴۴] نمونه‌ای از این پذیرش عمومی است.

اما آنان‌که با جانشینی علی علیه السلام مخالف و در آرزوی به دست‌گیری حکومت‌بودند، اگرچه در ظاهر آن را پذیرفتند، ولی در باطن سخت ناراحت‌بودند و اقدام به کارهای مخفیانه و زیرزمینی می‌نمودند، تا علی علیه السلام را کنار زده و خود زمام امور را به دست گیرند. شواهد بسیاری بر این مطلب دلالت دارد که در اینجا به نمونه‌هایی از آن اشاه می‌کنیم:

اول: شواهد عمومی

پیامبر صلی الله علیه و آله پس از واقعه غدیرخم، مکرر جانشینی علی علیه السلام و فضایل او را گوشزد می‌نمود و همواره درباره اهل‌بیت‌سفارش می‌کرد و در سخنانش مردم را از خطرات احتمالی پس از خود آگاه می‌کرد و با آنان اتمام حجت می‌نمود. یکی از نمونه‌های بارز این مورد، حدیثی است که بیشتر کتب تاریخی و روایی شیعه و سنی آن را نقل کرده‌اند، که پیامبر صلی الله علیه و آله در اواخر حیات خود فرمودند: «اقبلت الفتن كقطع الليل المظلم‏»[۴۵] ؛«فتنه‌ها، همچون پاره‌های شب ظلمانی پی در پی در می‌رسند .» بسیاری از این روایات می‌گویند: پیامبر صلی الله علیه و آله این جمله را در آن شب‌های آخر، که برای استغفار اهل بقیع رفته بودند، فرموده‌اند.

به راستی چه اتفاقی در درون جامعه اسلامی افتاده بود و چه امری در حال شکل‌گیری بود که چنین سخنان جگرسوزی از پیامبر شنیده می‌شد؟ آن هم در آخرین لحظات عمر شریفشان و پس از آن همه رنج‌ها و کوشش‌های طاقت‌فرسا که برای هدایت مردم و تشکیل جامعه‌ای بر اساس قوانین پاک الهی انجام داده بودند. با شنیدن این جملات از پیامبر صلی الله علیه و آله در آن لحظات آخر، حزن و اندوه، وجود یک مسلمان را فرا می‌گیرد و آهی سرد از نهادش برمی‌خیزد که چرا نگذاشتند پیامبر خاتم صلی الله علیه و آله پس از آن همه رنج‌ها، لااقل با اطمینان خاطر از امت‌خویش به سوی پروردگارش رهسپار شود؟

این سخنان از پیامبر اکرم، به صراحت‌بیان‌کننده فعالیت‌های زیرزمینی عده‌ای برای انحراف جامعه اسلامی از مسیر اصلی‌اش می‌باشد و خبر از فتنه‌هایی پی در پی می‌دهد که در میان مسلمانان، در حال واقع شدن بود. پس جا دارد این پرسش مطرح گردد که فتنه‌گران چه کسانی بودند و چه هدف‌هایی در سر داشتند؟ در اینجا، بنا داریم تا با استناد به متون تاریخی و روایی، این فتنه‌گرها را معرفی نماییم.

دوم. تلاش‌های بنی‌امیه و همفکران آن‌ها

فرزندان امیه، همواره خود را در ریاست‌بر عرب، سزاوارتر از همه، می‌دانستند و در این باره، پیوسته با فرزندان هاشم در نزاع بوده‌اند و به همین خاطر پس از بعثت پیامبر صلی الله علیه و آله به شدت با او مقابله می‌کردند و تا جایی که می‌توانستند علیه پیامبر اکرم توطئه نموده و جنگ به راه می‌انداختند.

اما سرانجام با ذلت و خواری تن به شکست داده و مجبور به پذیرش اسلام شدند، ولی هرگز از خیال ریاست‌بر عرب بیرون نیامده بودند.

این گروه به خوبی می‌دانستند تا زمانی که پیامبر صلی الله علیه و آله زنده است جایی برای تحقق آمال و آرزوهایشان وجود نخواهد داشت، پس معلوم بود که آنان در فکر پس از وفات پیامبر صلی الله علیه و آله بودند. اما از آنجا که از جهت اسلامی، هیچ اعتباری در میان مسلمان نداشتند، می‌دانستند که به دست‌گیری حکومت، بلافاصله پس از رحلت پیامبر صلی الله علیه و آله کاری نشدنی است. در نتیجه، آنان می‌بایست‌برنامه‌ای درازمدت، برای به دست‌گیری حکومت تنظیم می‌کردند و تاریخ گواه آن است که چنین نیز کردند. این مطلب یک ادعای صرف نیست و شواهد بسیاری بر آن دلالت دارد که بدین شرح است:

۱. دینوری[۴۶] و جوهری[۴۷] نقل کرده‌اند: در حالی که عده‌ای در سقیفه با ابوبکر بیعت کرده بودند، «بنی امیه گرد عثمان بن عفان جمع شده بودند و بر خلافت او اتفاق داشتند.»[۴۸] این خود شاهد بزرگی است‌ بر این‌که بنی امیه در فکر به دست آوردن حکومت‌بودند و عثمان را که تقریباً از چهره‌های مثبت‌بنی‌امیه بود و بر خلاف دیگر افراد بنی‌امیه، از سابقه سویی برخوردار نبود، علم کردند، زیرا او را درآن شرایط، بهترین فرد برای این امر می‌دانستند. اگرچه به نظر ما، این امر در آن زمان، چندان جدی نبود و بیشتر می‌توان آن را یک مانور سیاسی دانست که زمینه را برای آنان آماده می‌کرد.

شاهد این مطلب آن است که عمر پس از دیدن این صحنه، یعنی اجتماع بنی‌امیه در گرد عثمان، به آنان رو کرد و گفت: چرا چنین کردید، بیایید و با ابوبکر بیعت کنید! در این جمع، نخست عثمان برخاست و با ابوبکر بیعت کرد و سپس بنی‌امیه همگی با ابوبکر بیعت کردند.[۴۹]

۲. جوهری روایت کرده است: «هنگامی که با عثمان بیعت‌شد، ابوسفیان گفت: این امر (حکومت) در قبیله تیم قرار گرفته بود، اما تیم را چه به این امر، سپس به قبیله عدی منتقل شد پس چه دورتر و دورتر گشت، سپس به جایگاهش بازگشت و در مکانش مستقر شد، پس آن را محکم بگیرید!»[۵۰] این روایت آن‌چنان گویاست که دیگر احتیاج به توضیح ندارد. در اینجا این پرسش مطرح می‌گردد که اگر چنین است، پس چرا ابوسفیان در ابتدا با ابوبکر بیعت نکرد و به سوی علی علیه السلام رفت و اعلان آمادگی نمود که اگر علی علیه السلام بخواهد، علیه ابوبکر مدینه را پر از لشکر نماید؟[۵۱]

در پاسخ می‌گوییم: بعضی این مطلب را به تعصبات قبیله‌ای منسوب کرده و گفته‌اند ابوسفیان به خاطر تعصبات قبیله‌ای، اقدام به چنین کاری نموده بود[۵۲] که در بدو امر این مطلب موجه می‌نماید، ولی به نظر می‌رسد علت این امر چیز دیگری بوده است و آن این‌که ابوسفیان یکی از چهره‌های تیزهوش و زیرک بنی‌امیه بود، و به یقین از این کار اهداف بلندتری را دنبال می‌کرد.

به احتمال قوی منظور وی از این کار، دستیابی به چند چیز بود، یکی این‌که با مخالفت‌خویش در امر بیعت‌با ابوبکر، خواستار امتیازاتی از آنان بود و دیگر این‌که اگر موفق می‌شد علی علیه السلام را به جنگ مسلحانه با ابوبکر بکشاند، برنده این درگیری بنی‌امیه و شخص ابوسفیان بود، زیرا وی می‌خواست آن دو گروه را به جان هم بیندازد و هر دو را تضعیف کند و جایگاه بنی‌امیه را مستحکم نماید یا لااقل به خاطر مخالفتش با ابوبکر می‌توانست او را مجبور به دادن امتیازاتی کند، و به واقع، در این امر نیز موفق شده بود، چون هم از جهت مالی سود برد، زیرا بنا به روایتی، پس از بازگشت ابوسفیان از سفر جمع‌آوری زکوات، ابوبکر به پیشنهاد عمر و به منظور پیش‌گیری از شرارت او، همه آن اموال را به او داد و او نیز از این کار راضی شد.[۵۳] (۵۳) علاوه بر این موفق شده بود وعده امارت را برای پسرش معاویه، به دست آورد.[۵۴]

با این توضیح، خوب می‌توان فهمید که چرا علی علیه السلام با پیشنهاد ابوسفیان مخالفت کرد و در واقع او را از خود طرد نمود و فرمود: «به خدا قسم تو از این کار منظوری جز فتنه نداری و همواره بدخواه اسلام بوده‌ای، ما احتیاج به خیرخواهی تو نداریم.»[۵۵] از مضمون سخنان علی علیه السلام می‌توان فهمید که منظور ابوسفیان، به راه انداختن توطئه‌ای دیگر بوده و مسئله تعصب قبیله‌ای نبوده است.

از بیش‌تر روایاتی که در این‌باره ذکر شده، فهمیده می‌شود که در میان بنی‌امیه، فقط شخص ابوسفیان، مخالف بیعت‌ با ابوبکر بوده و حتی به جمع بنی‌امیه در مسجد رفته بود و آن‌ها را به قیام علیه ابوبکر دعوت کرده بود، ولی هیچ‌یک از آنان به او جواب مثبت ندادند.[۵۶] از این ماجرا می‌توان فهمید که این مخالفت و دعوت به قیام، یک ظاهرسازی بیش نبوده است، زیرا اطاعت‌بنی‌امیه از ابوسفیان و موقعیت‌بارز او در میان آنان، غیرقابل انکار است و ممکن نبود بنی‌امیه، روی ابوسفیان را بر زمین بگذارند و به او جواب منفی بدهند. این امر را می‌توان از کلمات ابوسفیان خطاب به علی علیه السلام فهمید؛ زیرا وی در آن سخنان، با پشت گرمی بسیاری سخن از پر کردن مدینه از لشکر می‌کرد،[۵۷] و از نوع پاسخ علی علیه السلام، به وی، می‌توان جدی بودن ابوسفیان در این ادعا را استنباط کرد.

پس می‌توان نتیجه گرفت، بنی‌امیه می‌دانستند بلافاصله پس از رحلت پیامبر صلی الله علیه و آله، زمینه آن‌قدر آماده نیست که آنان بتوانند بر سر کار آیند، پس هدفشان از آن سرو صداها، آماده کردن زمینه و برداشتن گام اول برای رسیدن به حکومت‌بوده است، و در واقع، با خلافت ابوبکر - به عنوان پلی برای انتقال قدرت از بنی‌هاشم به بنی‌امیه - کاملاً موافق بودند و حتی با آنان همکاری می‌کردند. اگرچه اثبات این همکاری، با توجه به تحریف‌های تاریخی بسیار مشکل است، ولی بعضی از قرائن بر این مطلب دلالت دارد؛ مانند این‌که در روز وفات پیامبر صلی الله علیه و آله، عمر با قاطعیت فوت پیامبر صلی الله علیه و آله را انکار می‌کرد تا وقتی که ابوبکر رسید و عمر با شنیدن آیه‌ای از قرآن از زبان ابوبکر، خبر وفات پیامبر صلی الله علیه و آله را پذیرفت.[۵۸]

مشخص بود که هدف عمر، کنترل اوضاع تا رسیدن ابوبکر بود. اما جالب آن است که عمر، تنها فرد منکر رحلت پیامبر نبود، بلکه عثمان نیز مدعی شده بود که پیامبر صلی الله علیه و آله نمرده است و مانند عیسی بن مریم به آسمان رفته است.[۵۹] این هماهنگی‌ها نشانگر احتمال توافق‌های پنهانی میان آنان است.

خلاصه آن‌که، تلاش بنی‌امیه برای به دست‌گیری حکومت پس از پیامبر صلی الله علیه و آله، امری مسلم است و این امر، برای افراد آگاه آن زمان، همانند انصار به خوبی آشکار بود، چنان‌که حباب بن منذر در سقیفه خطاب به ابوبکر گفته بود: ما درباره شما چندان حرف نداریم، ولی از این می‌ترسیم که پس از آن، کسانی بر سر کار آیند که ما پدران و برادرانشان را به هلاکت رساندیم.[۶۰] باید گفت: حقا، که او چه خوب فهمیده بود و چه درست پیش‌بینی نموده بود. البته غیر از بنی‌امیه، بنی‌زهره نیز برای به دست‌گیری حکومت تلاش می‌کردند و آن‌ها نیز بر سعد و عبدالرحمان بن عوف اتفاق داشتند.[۶۱]

همچنین در یک روایتی، از مغیرةبن شعبه به عنوان کسی که محرک ابوبکر و عمر برای رفتن به سقیفه بوده، یاد شده است.[۶۲]

سوم. تلاش عده‌ای از مهاجران

عده‌ای بیش از همه و آشکارتر از همه، برای دست‌یابی به حکومت تلاش می‌کردند، اینان، ابوبکر، عمر و ابوعبیده بودند که تلاش‌های وسیعی را برای کنار زدن علی علیه السلام و در دست گرفتن اوضاع انجام می‌دادند؛ بر این مطلب شواهد بسیاری دلالت دارد که ما به نمونه‌هایی از آن اشاره می‌نماییم:

۱. عمر در خطبه‌اش درباره سقیفه می‌گوید: «واجتمع المهاجرون الي ابي بكر»؛مهاجران درباره ابوبکر متفق بودند. وی سپس می‌گوید: «به ابوبکر گفتم بیا به سوی انصار که در سقیفه جمع شده‌اند برویم .» با دقت در این عبارات، می‌توان از میزان تلاش این عده مطلع شد، زیرا توافق مهاجران بر ابوبکر، اگر یک ادعای صرف نباشد، نیازمند مذاکرات بسیار و رایزنی‌های فراوان است و نمی‌شود یکباره، پس از رحلت رسول خدا صلی الله علیه و آله، همه مهاجران بر ابوبکر اتفاق کنند، زیرا قبل از سقیفه هیچ جلسه‌ای تشکیل نشده بود، تا آنان نظر همه مهاجران را جویا شوند و بفهمند که آنان چه نظری دارند، پس می‌بایست این افراد، قبل از فوت رسول خدا، به تلاش وسیعی دست می‌زدند و با یکایک مهاجران به توافق قبلی می‌رسیدند.

۲ . در بسیاری از کتب تاریخی و روایی ذکر شده است که این عده از مهاجران، مأمور بودند تا تحت فرماندهی اسامةبن زید، از مدینه خارج شوند. در تعدادی از این روایت تصریح به اسم ابوبکر و عمر و ابوعبیده و … شده است، مانند روایتی که در الطبقات الکبری ذکر شده است که می‌گوید: «فلم يبق احد من وجوه المهاجرين الاولين و الانصار الا انتدب في تلك الغزوه و فيهم ابوبكر الصديق و عمربن الخطاب و ابوعبيدة بن الجراح و سعد بن ابي وقاص و …»؛[۶۳] هیچ‌یک از بزرگان مهاجر و انصار باقی نمانده بودند مگر این‌که به این جنگ فراخوانده شدند که در میان آنان، ابوبکر صدیق و عمربن خطاب و ابوعبیده جراح و سعدبن ابی وقاص و … بودند. ولی آنان به بهانه‌هایی از همراهی این لشکر امتناع می‌ورزیدند و با تعلل خود، در حرکت این لشکر، کارشکنی می‌کردند.[۶۴]

با توجه به تاکیدهای بسیار زیاد پیامبر صلی الله علیه و آله مبنی بر حرکت لشکراسامه و از طرفی دیگر تعلل این گروه از همراهی لشکر اسامه، به خوبی می‌توان از منویات و نقشه‌های این گروه با خبر شد.

۳ . پیامبر صلی الله علیه و آله در آخرین روزهای زندگی‌اش بر اثر شدت بیماری، مرتب بی‌هوش می‌شدند. وقت نماز شد و بلال اذان گفت: پیامبر صلی الله علیه و آله چون توان رفتن به مسجد را نداشتند فرمودند: «به مردم بگویید نماز بخوانند»[۶۵] و شخص خاصی را برای امامت آن مشخص نکردند، زیرا شاید اکنون نوبت مردم بود که با این همه سفارش‌ها و تاکیدها، می‌فهمیدند که پشت‌سر چه کسی نماز بگزارند. همان‌طور که روایتی به نقل از بلال چنین بیان شده است: پیامبر صلی الله علیه و آله در آن هنگام بیمار بود، وقتی که برای نماز فراخوانده شد، فرمود: «يا بلال لقد ابلغت فمن شاء فليصل بالناس و من شاء فليدع»[۶۶] ای بلال من ابلاغ خود را نمودم حال هر که خواهد با مردم نماز گزارد و هر که خواهد ترک کند.

بسیار واضح بود که چه کسی باید امامت این نماز را بر عهده داشته باشد، چون گذشته از این‌که علی علیه السلام جانشین و وصی پیامبر صلی الله علیه و آله بود، اشخاص موجه دیگری - بنا به امر پیامبر صلی الله علیه و آله مبنی بر حضور بزرگان مهاجر و انصار در لشکر اسامه - در مدینه باقی نمی‌ماندند؛ ولی جای تعجب است که روایات زیادی در کتب اهل سنت وجود دارد که می‌گویند: پیامبر صلی الله علیه و آله به ابوبکر امر کرده بود که تا جای او نماز بگزارد! [۶۷]

این روایات در میان خودشان متناقض‌اند، زیرا هم در تعداد نمازهایی که ابوبکر به جای پیامبر صلی الله علیه و آله خوانده و هم در چگونگی آخرین نماز پیامبر صلی الله علیه و آله که ابوبکر به جای پیامبر صلی الله علیه و آله ایستاده بود، اختلاف دارند، چنان‌که بعضی گفته‌اند: پیامبر صلی الله علیه و آله به ابوبکر اقتدا کرده است[۶۸] و بعضی می‌گویند: ابوبکر به نماز پیامبر صلی الله علیه و آله نماز میخواند و مردم به نماز ابوبکر[۶۹] و روایات مختلف دیگری که در کتاب الطبقات الکبری ذکر شده است.[۷۰]

این تناقض‌های داخلی، ما را به بطلان این ادعا که پیامبر صلی الله علیه و آله چنین امری کرده باشند، راهنمایی می‌کند. البته این احتمال هم وجود دارد که بعضی از همسران پیامبر صلی الله علیه و آله خودشان چنان مطلبی را عنوان کرده باشند و آن را به پیامبر صلی الله علیه و آله نسبت داده باشند، مؤید این احتمال، احادیثی است که می‌گوید: «پیامبر صلی الله علیه و آله در یکی از روزهای بیماری، فرمودند: علی علیه السلام را خبر کنید تا بیاید، ولی عایشه، به دنبال ابوبکر فرستاد و حفصه، به دنبال عمر فرستاد و آنان نزد پیامبر علیه السلام آمدند، ولی پیامبر صلی الله علیه و آله از آن‌ها روی گرداند.»[۷۱]

این روایت اگرچه مربوط به نماز نیست، ولی اصل تمرد بعضی از همسران پیامبر صلی الله علیه و آله را ثابت می‌کند. پس آنان که چنین جراتی داشتند تا خلاف سخنان صریح پیامبر صلی الله علیه و آله عمل کنند، در اینجا نیز می‌توانستند از جانب خود مطلبی را به پیامبر صلی الله علیه و آله نسبت دهند.

به علاوه، ادله روشنی وجود دارد که پیامبر صلی الله علیه و آله به ابوبکر یا عمر، چنین دستوری نداده‌اند؛ زیرا: اول این‌که آن‌ها مأمور بودند با لشکر اسامه به خارج از مدینه بروند و اگر آنان امتثال امر پیامبر صلی الله علیه و آله را می‌کردند، در آن زمان می‌بایست از مدینه خارج شده باشند، و هیچ روایتی یافت نشده است که پیامبر صلی الله علیه و آله، ابوبکر را از همراهی لشکر اسامه استثنا کرده باشد، بلکه روایت صریحی وجود دارد که شخص ابوبکر و عمر و … وظیفه داشتند لشکر اسامه را همراهی کنند،[۷۲]

پس چگونه پیامبر صلی الله علیه و آله با تاکیدهای بسیار، آن‌ها را امر به خروج می‌کند، ولی بعدها خودش می‌فرماید: ابوبکر با مردم نماز بگزارد؟!

دوم این‌که بعضی از روایات اهل‌سنت می‌گوید: پیامبر صلی الله علیه و آله اصرار می‌کردند که ابوبکر نماز بخواند، ولی عایشه می‌گفت: ابوبکر مردی نازک‌دل است، و پیامبر صلی الله علیه و آله به اصرار خود ادامه می‌داد، تا این‌که بالاخره ابوبکر رفت و به نماز ایستاد. و پیامبر صلی الله علیه و آله در حالی که از شدت بیماری توان آمدن به مسجد را نداشت، با تکیه بر دو نفر (که در بعضی از این روایات، آن دو نفر، علی علیه السلام و فضل بن عباس بودند) به مسجد آمدند. ابوبکر با دیدن پیامبر صلی الله علیه و آله، کنار رفت و پیامبر صلی الله علیه و آله کنار ابوبکر نشست و ابوبکر با نماز پیامبر صلی الله علیه و آله نماز می‌گزارد و مردم با نماز ابوبکر.[۷۳]

اکنون می‌پرسیم اگر پیامبر صلی الله علیه و آله خودشان به ابوبکر امر کرده بودند که با مردم نماز بگزارد و ابوبکر نیز بر حسب امر پیامبر به جای ایشان به نماز ایستاد، چه دلیلی داشت که پیامبر با آن شدت بیماری که به اعتراف عایشه، دو پای مبارک رسول خدا بر زمین کشیده می‌شد و توان ایستادن نداشت، به مسجد بیاید و نماز را خود با حالت نشسته اقامه کند؟ آیا چنین نبود که پیامبر صلی الله علیه و آله از پیش‌نمازی ابوبکر ناراضی بود و تصمیم گرفته بود که به هر صورت شده، جلوی آن را بگیرد و حتی نگذاشته بود ابوبکر نمازش را تمام کند؟

پس اگر ابوبکر طبق امر رسول خدا و به اصرار او به نماز ایستاده بود، معنا نداشت که پیامبر صلی الله علیه و آله با آن بیماری شدید، به مسجد بیایند و بخواهند خودشان نماز را با حالت نشسته اقامه کنند.

خلاصه آن‌که مسئله پیش‌دستی در نمازگزاردن به جای پیامبر صلی الله علیه و آله یکی از تلاش‌هایی بود که آنان می‌خواستند جانشینی خود را تثبیت کنند و مردم نیز گمان کنند که چون پیامبر صلی الله علیه و آله به آنان چنین امری کرده، پس آنان جانشین پیامبر صلی الله علیه و آله خواهند بود. البته اگر پیامبر صلی الله علیه و آله چنین امری هم کرده بود، باز دلیلی بر جانشینی آنان نمی‌شد، زیرا افراد دیگری در حالت صحت پیامبر صلی الله علیه و آله به جای آن حضرت نماز گزاردند. [۷۴] پس اگر چنین امری دلالت‌بر جانشینی می‌کرد، آنان‌که در حال صحت پیامبر صلی الله علیه و آله به جای او نماز گزاردند، به این امر سزاوارتر بودند.

۴ . نوعی دیگر از تلاش این گروه، برای دست‌یابی به حکومت، عبارت بود از کسب اخبار از درون خانه پیامبر صلی الله علیه و آله، و فعالیت‌هایی در درون خانه پیامبر صلی الله علیه و آله جهت‌به دست‌گیری اوضاع، که این کار توسط بعضی از همسران پیامبر صلی الله علیه و آله، همچون عایشه دختر ابوبکر و حفصه دختر عمر انجام می‌گرفت.

از طریق اهل سنت احادیث‌بسیاری نقل شده است که پیامبر صلی الله علیه و آله در آن لحظات آخر حیاتشان خطاب به بعضی از همسرانش فرمودند: «شما صواحب یوسف‌اید»[۷۵] و آنان را به زنانی که بر سر یوسف آن بلا را آوردند تشبیه کرده است. همچنین طبری در جایی دیگر این مطلب را نقل کرده است که: «پیامبر صلی الله علیه و آله فرمود: شخصی را به دنبال علی علیه السلام بفرستید و او را فرا خوانید، عایشه گفت: به سوی ابوبکر بفرستید و حفصه گفت: به سوی عمر بفرستید. این افراد (ابوبکر و عمر) نزد پیامبر صلی الله علیه و آله حاضر شدند. پیامبر صلی الله علیه و آله به آن‌ها فرمود: برگردید و بروید که اگر به شما حاجتی بود، به سوی شما می‌فرستادم (می‌فرستم)، پس آن‌ها رفتند .»[۷۶]

این احادیث، شواهد بسیار خوبی بر مدعای ما هستند، زیرا بیانگر آنند که آن‌ها برای مطرح کردن خود و این‌که از نزدیک‌ترین افراد نزد پیامبرند، پیش‌دستی کرده و نزد پیامبر رفتند، تا شاید اگر مطلبی را که می‌خواهد به علی علیه السلام بفرماید، به آنان بفرماید! در بعضی از این احادیث اگرچه به اسم علی علیه السلام، تصریح نشده است و عباراتی مانند: حبیبم را، یا خلیلم را فراخوانید، دارند،[۷۷] ولی در این‌که پیامبر صلی الله علیه و آله آن افراد را رد کردند یا چهره از آن‌ها برگرداندند مشترکند.

پس اگرچه پیامبر صلی الله علیه و آله نمی‌فرمودند: علی علیه السلام را خبر کنید تا بیاید و عبارت دیگری می‌فرمود، اما این مطلب یقینی است که منظور پیامبر صلی الله علیه و آله آنان نبوده‌اند. در هر صورت پیش‌دستی این افراد مهم است که دلالت‌بر تلاش وسیع آنان، حتی در درون خانه پیامبر صلی الله علیه و آله، به منظور کنارزدن علی علیه السلام و به دست‌گیری حکومت توسط آنان می‌کند.

۵ . جلوگیری عمر و طرفدارانش از «کتابت‏» پیامبر صلی الله علیه و آله، یکی دیگر از تلاش‌های این گروه، برای کنار گذاشتن علی و به دست گرفتن حکومت‌بود. تردیدی نیست که عمر، دریافته بود که منظور پیامبر صلی الله علیه و آله از کتابت، ثبت‌خلافت علی علیه السلام است و به همین خاطر تلاش کرد که تا این کار عملی نگردد و حتی حاضر شد که به پیامبر صلی الله علیه و آله نسبت هذیان دهد!

درباره کتابت پیامبر صلی الله علیه و آله احادیث زیادی در کتب تاریخی و روایی نقل شده است که همگی مسئله نسبت هذیان به پیامبر صلی الله علیه و آله را ذکر کرده‌اند که بعضی از آن‌ها، به صراحت، گوینده این کلام را عمر دانسته‌اند،[۷۸] و بعضی دیگر اسم شخص خاصی را نبرده‌اند و فقط گفته‌اند: بعضی چنین حرفی زدند.[۷۹]

در مجموع این روایات، به غیر از شخص عمر، از هیچ شخص دیگری نام برده نشده است که چنین حرفی زده باشد. پس تردیدی نیست که آن شخص، عمر بوده است، ولی بعضی از راویان اهل سنت، نخواسته‌اند به اسم عمرتصریح کنند. بعضی از علمای اهل سنت‌ برای کم کردن قبح این کلام عمر که گفته بود: «ان رسول‌الله يهجر»، آن را توجیه کرده‌اند و گفته‌اند: منظور عمر از این کلام آن بود که بیماری، بر پیامبر صلی الله علیه و آله غلبه کرده است.[۸۰]

اما این توجیه از جهت لغوی چندان مستند نیست، زیرا همان‌گونه که لسان العرب از قول ابن اثیر ذکر کرده است: این جمله عمر باید به صورت استفهام باشد (اهجر) تا بتوان آن را به معنی «تغير كلامه واختلط لاجل ما به المرض‏» دانست، ولی اگر جمله، اخباری باشد، (که در بسیاری از روایات چنین است) یا به معنی فحش است یا به معنی هذیان. وی سپس می‌گوید: چون گوینده این کلام عمر است، چنین گمانی به او نمی‌رود. بر فرض که چنین توجیهی را بپذیریم، معنایش آن است که پیامبر به خاطر شدت بیماری‌اش نمی‌داند چه می‌گوید! بنابراین، کلام پیامبر صلی الله علیه و آله در این حالت دیگر اعتبار ندارد. آیا چنین نسبتی به پیامبر صلی الله علیه و آله که به تصریح قرآن Ra bracket.png وَمَا يَنْطِقُ عَنِ الْهَوَىٰ La bracket.png؛ «و هرگز از روی هوا سخن نمی‌گوید»، قبحش کمتراز مطلب قبلی است؟! وانگهی، معنای سخن عمر هرچه بوده باشد، مهم آن است که پیامبر صلی الله علیه و آله از این کلام عمر، سخت ناراحت‌شدند، چنان‌که بعضی از روایات اهل سنت می‌گوید: غم وجود پیامبر را فرا گرفت،[۸۱] و بعضی دیگر می‌گوید: پیامبر صلی الله علیه و آله از این سخن عمر، برآشفت و عمر را از خود راند.[۸۲] سپس بعضی از اطرافیان، به پیامبر گفتند، آیا وسایل کتابت را بیاوریم؟ پیامبر صلی الله علیه و آله فرمودند: آیا بعد از آنچه گفتید؟ نه، ولی شما را درباره اهل‌بیتم سفارش به خیر می‌کنم.[۸۳]

معلوم است که چرا پیامبر صلی الله علیه و آله پس از آن کلام عمر، دیگر نخواستند بنویسند، چون بر فرض پیامبر صلی الله علیه و آله اقدام به نوشتن هم می‌کردند، همان افرادی که در حضور پیامبر جرات چنان سخنی را داشتند، به یقین پس از پیامبر صلی الله علیه و آله بر آن می‌افزودند و نسبت‌های دیگری به پیامبر می‌دادند و عملاً این نوشته از اعتبار ساقط بود.

۶ . یکی دیگر از مسائلی که نشانگر نقشه‌های این گروه است، جریان انکار وفات پیامبر صلی الله علیه و آله توسط عمر است. این ماجرا در بسیاری از کتب تاریخی و روایی ذکر شده است.[۸۴]

علت این کار عمر، آرام نگه داشتن اوضاع تا رسیدن ابوبکر بود و به محض این‌که ابوبکر رسید و اعلام کرد که پیامبر صلی الله علیه و آله وفات یافته است، عمر تازه وفات پیامبر صلی الله علیه و آله را قبول کرد. این جریان به خوبی بیانگر نقشه‌های مشترک و هماهنگی‌های قبلی در میان آنان است.

۷ . خبر اجتماع انصار در سقیفه به‌طور سری فقط به عمر و ابوبکر داده شد[۸۵] و هنگامی که آن‌ها شتابان روانه سقیفه شده بودند، افراد حاضر در خانه پیامبر صلی الله علیه و آله از آن ماجرا، بی‌خبر بودند و عمر و ابوبکر نیز آن را با عموم مسلمانان، یا لااقل با دیگر بزرگان قوم، در میان نگذاشتند تا اگر شری هست، با همفکری دیگران برای آن چاره‌اندیشی کنند. آیا این‌ها نشان از نقشه و هماهنگی قبلی در به دست گرفتن حکومت ندارد؟

تلاش‌های پیامبر صلی الله علیه و آله برای خنثی کردن توطئه‌ها

پس از آن‌که پیامبر صلی الله علیه و آله به فرمان الهی، علی علیه السلام را در غدیر خم به جانشینی خود منصوب کرد، در فرصت‌های گوناگون آن را یادآوری می‌نمود. اما فعالیت‌بسیار زیاد گروه‌های متعددی که سعی در به دست‌گیری حکومت داشتند، پیامبر صلی الله علیه و آله را مجبور ساخت تا برای تثبیت جانشینی علی علیه السلام، اقداماتی انجام دهد.

یکی از این اقدامات، آماده کردن لشکری برای مبارزه با روم بود. این لشکر در آخرین روزهای حیات پیامبر صلی الله علیه و آله شکل گرفت و پیامبر صلی الله علیه و آله اسامة بن زید را به فرماندهی آن برگزید و به عموم بزرگان مهاجر و انصار که در میان آنان ابوبکر و عمر و ابوعبیده و … بودند امر کرد تا تحت فرمان اسامه درآیند، و با تأکید فراوان از آنان خواست تا از مدینه خارج شده و به سرزمینی که پدر اسامه در آنجا به شهادت رسیده، رهسپار شوند.

پیامبر صلی الله علیه و آله با این کار اهدافی را دنبال می‌کرد، یکی از آن اهداف همان‌طور که شیخ مفید فرموده است، این بوده که در مدینه کسی نباشد تا در ریاست علی علیه السلام نزاع کند.[۸۶] از این مهم‌تر، انتخاب اسامه جوان، که ۱۷ سال بیشتر نداشت[۸۷] به فرماندهی این لشکر بود در حالی که بسیاری از بزرگان و مشایخ باسابقه و جنگجو، که تجربه جنگ‌های عظیمی همچون بدر و احد و خندق را داشتند، در این لشکر حضور داشتند، اما پیامبر صلی الله علیه و آله اسامه را به فرماندهی همه این افراد برمی‌گزیند و همه آنان را ملزم به اطاعت از اسامه می‌نماید.

این انتخاب پیامبر صلی الله علیه و آله پیامی بسیار عظیم و گویا برای همه مسلمانان داشت که مبادا در امر خلافت‌خدشه کنند و جوان بودن علی علیه السلام را بهانه‌ای برای اطاعت نکردن از او قرار دهند.

البته عده‌ای به همین انتخاب اسامه نیز اعتراض کردند، ولی پیامبر خشمگین شد و بر منبر رفت و لیاقت و شایستگی او را متذکر شد.[۸۸] اما پس از وفات رسول خدا صلی الله علیه و آله عمر از ابوبکر خواست تا اسامه را از فرماندهی لشکر بردارد، ولی ابوبکر ریش عمر را گرفت و گفت مادرت به عزایت‌بنشیند! پیامبر او را به این امر منصوب کرد، حال تو می‌گویی من او را بردارم؟[۸۹]

آنان‌که نمی‌توانستند از امر خلافت و ریاست‌بگذرند، دررفتن لشکر اسامه کارشکنی می‌کردند و به بهانه‌هایی آن را به تأخیر می‌انداختند. اسامه وقتی تعلل این افراد را می‌دید خدمت پیامبر صلی الله علیه و آله رسید و از او خواست تا بهبودی او، لشکر حرکت نکند و ان‌شاءالله پس از بهبودی پیامبر رهسپار شود، اما پیامبر به او فرمود: حرکت کن و از مدینه خارج شو، اسامه پی در پی بیماری پیامبر را مطرح می‌کرد و پیامبر صلی الله علیه و آله هر بار، دستور رفتن می‌داد، تا این‌که پیامبر صلی الله علیه و آله فرمود: آنچه به تو امر کردم انجام ده و حرکت کن! پس از آن پیامبر بی‌هوش شد. پس از به هوش آمدن، فوراً درباره لشکر اسامه پرسش کرد و تأکید فرمود، لشکر اسامه را حرکت دهید! خدا لعنت کند هر کس را که از آن تخلف کند! و این جمله را چند بار تکرار کردند.[۹۰]

لشکر اسامه بالاخره حرکت کرد و در جرف متوقف شد.[۹۱] این عده، مدام به مدینه می‌آمدند و می‌رفتند تا جایی که وقتی پیامبر صلی الله علیه و آله به خاطر بیماری شدید نتوانست‌به مسجد برود، بلافاصله ابوبکر به جای پیامبر رفت و نماز را شروع کرد. پیامبر برای خنثی کردن این توطئه با همان حالت و با تکیه بر علی علیه السلام و فضل بن عباس به مسجد آمد و اشاره کرد که ابوبکر کنار رود و پیامبر به نماز ابوبکر اعتنایی نکرد و از اول شروع به نماز کرد.[۹۲]

پیامبر پس از نماز به خانه برگشت و ابوبکر و عمر و جماعتی از مسلمانان را که در مسجد حاضر بودند طلبید و به آنان فرمود: مگر من به شما امر نکردم که با لشکر اسامه حرکت کنید؟ گفتند: آری یا رسول‌الله، پیامبر فرمود: پس چرا به آن عمل نکردید؟ هریک بهانه‌ای آوردند. سپس پیامبر سه مرتبه تکرار کردند: لشکر اسامه را حرکت دهید.[۹۳]

از دیگر تلاش‌های پیامبر صلی الله علیه و آله در این رابطه، فرستادن ابوسفیان به خارج از مدینه برای جمع‌آوری زکات بود که روایاتی بر این مطلب دلالت دارد.[۹۴] و شاید واگذاری این مسئولیت‌به ابوسفیان فقط به همین خاطر بوده است.

یکی دیگر از تلاش‌های پیامبر صلی الله علیه و آله برای خنثی کردن توطئه‌ها، مسئله کتابت‌بود. اما همان‌طور که قبلاً متذکر شدیم عده‌ای نگذاشتند چنین امری عملی شود. البته ممکن است‌سؤال شود که چرا پیامبر صلی الله علیه و آله قبل از آن و در حالت‌سلامت اقدام به نوشتن آن نکرد تا دیگر شبهه‌ای در آن نباشد؟

در پاسخ می‌گوییم: اول این‌که همان ماجرا، چهره بسیاری از مدعیان دروغین را آشکار کرد و نشان داد که اعتقاد و انقیاد افراد نسبت‌ به پیامبر تا چه اندازه است.

دوم این‌که پیامبر صلی الله علیه و آله با ترتیب دادن لشکر اسامه، مسئله را حل شده می‌دیدند، ولی با تخلف عده‌ای از این فرمان، مسئله عوض شده بود، زیرا تا آن زمان چنان مخالفت علنی و گسترده‌ای از دستورات پیامبر صلی الله علیه و آله نشده بود و همان‌طور که شیخ مفید ذکر کرده است: پیامبر صلی الله علیه و آله پس از آن‌که تخلف ابوبکر و عمر و تعدادی از مسلمانان را از همراهی لشکر اسامه دید، تصمیم به کتابت گرفت.[۹۵]

پس پیامبر صلی الله علیه و آله تمام تلاش‌های ممکن را برای تثبیت ولایت علی علیه السلام انجام داده‌اند، اما این مسئله را نمی‌توان نادیده گرفت که پیامبر هرگز قصد نداشتند تا علی علیه السلام را بر مردم تحمیل کنند یا کاری کنند که چنین تصوری شود، بلکه فقط می‌خواستند وظیفه الهی خویش را مبنی بر ابلاغ رسالت، به نحو احسن انجام دهند و به مردم بفهمانند که در این کار، جز خیر و صلاح و هدایت آنان نمی‌خواهند، و به یقین نیز چنین کرده‌اند، حال هر که خواهد هدایت‌شود و هرکه خواهد گمراه گردد.

حضرت علی علیه السلام نیز قصد نداشت تا به هر قیمتی که شده و با، زد و بندهای سیاسی، جایگاه خویش را تثبیت کند، زیرا علی علیه السلام حکومت را فقط برای هدایت انسان‌ها می‌خواست و هدایت انسان‌ها با اجبار و تحمیل و جوسازی‌های سیاسی سازگار نیست و همین زد و بندهای سیاسی، خود نقض غرض است.

پس علی علیه السلام بزرگ‌تر از آن است که به دنبال چنین حکومتی بدود و بخواهد خود را بر مردم تحمیل کند، چون اگر مردم طالب او بودند به توصیه‌های پیامبرشان عمل می‌کردند و گرنه، دوندگی او، اثرش بیش‌تر از سفارش‌های اکید پیامبر صلی الله علیه و آله نبود.

شاهد این مطلب آن است که پس از رحلت رسول خدا صلی الله علیه و آله، عباس (عموی پیامبر صلی الله علیه و آله) به علی علیه السلام گفت: دستت را پیش آر تا با تو بیعت کنم و بنی‌هاشم با تو بیعت کند. حضرت فرمود: آیا کسی هست که حق ما را انکار کند؟ عباس گفت‌به زودی خواهی دید که چنین کنند.[۹۶]

به نظر ما هر آنچه را که عباس می‌دید، علی علیه السلام نیز بهتر از او و آشکارتر از او می‌دید، ولی بحث این است که اگر مردم بخواهند به توصیه‌های پیامبر عمل کنند، دیگر احتیاج به بیعت‌های پنهانی و در اصطلاح امروزی احتیاج به کودتا نبود و اگر مردم قدر علی علیه السلام را نشناسند و او را نخواهند، این تلاش‌ها ارزش معنوی ندارد، بلکه فایده‌ای هم ندارد، چون پیامبر صلی الله علیه و آله هر چه را که گفتنی بود به مردم فرمودند و اکنون این عموم مسلمانان بودند که می‌بایست میزان انقیاد و اطاعت‌خویش را نسبت‌به خدا و رسولش نشان دهند.

این مطلب با دقت در سخنان علی علیه السلام پس از قتل عثمان و روی آوردن عموم مسلمانان به آن حضرت، به خوبی قابل فهم است. البته این هرگز بدان معنا نیست که علی علیه السلام تسلیم آنان شده باشد و با دیگران هم‌سخن شده و آنان را بر حق بداند، بلکه مخالفت‌خویش را آشکار کرد و هرگز در این امر کوتاهی نکرد و به یقین اگر موافقان او زیاد می‌بودند، هرگز کار علی علیه السلام به انزوا نمی‌کشید و با آن تعداد اندک که موافق او بودند، هرگز به مصلحت نبود تا پس از وفات پیامبر صلی الله علیه و آله اقدام به قیام مسلحانه نماید. این روش که همواره سیره امامان معصوم علیهم السلام بوده است، جای بحث گسترده‌تری دارد که در این مبحث نمی‌گنجد.

چاره‌اندیشی انصار

با توجه به مطالبی که در مباحث گذشته به اثبات رسید، پاسخ این پرسش که چرا انصار در سقیفه اجتماع کردند، به خوبی معلوم می‌گردد، زیرا این جریانات امور پنهانی نبوده‌اند که بر دیگران پوشیده باشد، پس مهاجران و انصار همه می‌دانستند که مدینه آبستن تحولاتی است و به زودی حوادث مهمی رخ خواهد داد، ولی کسی به‌طور دقیق نمی‌دانست چه خواهد شد، زیرا گروه‌های متعددی برای به دست‌گیری حکومت تلاش می‌کردند.

پس این مسئله به راحتی قابل فهم بود که اوضاع پس از پیامبر صلی الله علیه و آله به گونه‌ای نخواهد بود که جانشینی علی علیه السلام تحقق یابد، تا جایی که حتی عباس‌بن عبدالمطلب (عموی پیامبر صلی الله علیه و آله) نیز شک می‌کند که آیا پس از پیامبر، مردم به جانشینی علی علیه السلام راضی می‌گردند یا خیر؟ باید توجه داشت که پرسش عباس هرگز از این نیست که چه کسی سزاوار این امر است، چون عباس هیچ‌کس را سزاوارتر از علی نمی‌دانست و همواره به حضرت علی علیه السلام پیشنهاد بیعت می‌داد.[۹۷] و در هیچ‌یک از منابعی که به این مطلب اشاره کرده‌اند، یافت نشده است که عباس بپرسد چه کسی پس از پیامبر صلی الله علیه و آله سزاوار جانشینی است، بلکه پرسش عباس این است که پس از پیامبر صلی الله علیه و آله چه می‌شود؟ آیا امر ولایت در خاندان بنی هاشم مستقر می‌شود یا خیر؟

شیخ مفید در این‌باره تعبیر لطیفی دارد، وی می‌گوید عباس از پیامبر صلی الله علیه و آله پرسید: «ان يكن هذا الامر فينا مستقرا بعدك فبشرنا …»[۹۸] «اگر این امر پس از شما در میان ما مستقر می‌شود پس به ما بشارت ده‏» و پیامبر صلی الله علیه و آله نیز درجواب فرمودند: «شما بعد از من از مستضعفانید .» پس سخن از این نیست که چه کسی سزاوار این امر است، بلکه سخن آن است که آیا این امر که حق علی علیه السلام است، استقرار پیدا خواهد کرد؟ پس هرگز عباس از واقعه غدیر خم بی‌خبر نبود، ولی جریاناتی که پس از آن پدید آمد، سبب شد که عباس چنین پرسشی را مطرح کند.

انصار نیز که سابقه مبارزاتی درخشانی علیه قریش داشتند خوف همین را داشتند که اگر علی علیه السلام جانشین پیامبر صلی الله علیه و آله نشود، که شواهد و قرائن بسیاری نیز بر آن دلالت داشت، چه می‌شود؟ بیش‌ترین خوف انصار از این بود که مبادا عده‌ای از قریش، بخصوص بنی امیه که تلاش فراوانی برای به دست‌گیری حکومت داشتند، موفق به چنان امری گردند، که در آن صورت انصار وضع خوبی نخواهند داشت، زیرا از انتقام آن‌ها در امان نخواهند ماند.

در نتیجه، انصار باید برای خود چاره‌ای می‌اندیشیدند و از آنجا که شهر مدینه موطن اصلی آنان بود و مهاجران در واقع به آن‌ها پناهنده شده بودند، به‌طور طبیعی آنان برای خود نوعی اولویت در تعیین سرنوشت‌حکومت‌بر مدینه می‌دیدند، به همین خاطر پس از وفات پیامبر صلی الله علیه و آله بلافاصله در سقیفه جمع شدند، تا برای آینده خود و مدینه چاره‌ای بیندیشند و هدف اصلی آنان از این اجتماع، چاره‌اندیشی برای خودشان بود که پس از پیامبر صلی الله علیه و آله چه کنیم و اگر حوادثی اتفاق افتاد چگونه عمل کنیم.

اما از آنجا که شواهد و قراین نشان می‌داد که جانشینی علی علیه السلام تقریباً منتفی است، در نتیجه، آن‌ها پس از تشکیل جلسه، بهتر دیدند خودشان کسی را برای این کار برگزینند، پس به دنبال سعد بن عباده فرستادند تا در آن جمع حاضر شود و با او بیعت کنند، زیرا حال که قرار است علی علیه السلام نباشد، چه کسی از آن‌ها سزاوارتر برای این کار است.

در تأیید گفته‌هایمان شواهد چندی وجود دارد که بدین شرح است:

۱. انصار درباره خلافت علی علیه السلام هیچ حرفی نداشتند و کاملاً بدان راضی بودند، چنان‌که طبری[۹۹] و ابن اثیر[۱۰۰] نقل کرده‌اند: «تمام انصار یا بعضی از آن‌ها گفتند: ما به غیر از علی با هیچ‌کس بیعت نمی‌کنیم‏» این سخنان را انصار در سقیفه و در حضور ابوبکر و عمر گفته بودند. همچنین یعقوبی در این‌باره گفته است: «و كان المهاجرون والانصار لا يشكون في علي عليه السلام‏»[۱۰۱] و در جایی دیگر نقل کرده است که «وقتی عبدالرحمان بن عوف خطاب به انصار گفت: در میان شما افرادی مثل ابوبکر و عمر و علی علیه السلام نیست، یکی از انصار گفت: ما فضل این افراد را انکار نمی‌کنیم زیرا در میان آنان شخصی است که اگر این امر را طلب کند، احدی در او نزاع نمی‌کند، یعنی علی بن ابیطالب .»[۱۰۲]

پس انصار از واقعه غدیر خم بی‌خبر نبودند و هیچ حرفی درباره علی علیه السلام نداشتند و هرگز تشکیل شورای سقیفه برای کنار گذاشتن علی علیه السلام نبود، ولی آنان به وضوح می‌دیدند که افرادی برای به دست آوردن خلافت‌سخت در تلاشند و به آب و آتش می‌زنند. از طرفی دیگر چنین تلاش‌ها و زد و بندها و معاملات سیاسی را از علی علیه السلام مشاهده نمی‌کردند. در نتیجه برایشان واضح بود که علی علیه السلام با این اوضاع و احوال به خلافت نخواهد رسید یا بهتر بگوییم عده‌ای نخواهند گذاشت که علی علیه السلام به خلافت‌برسد. پس انصار می‌بایست‌برای خود چاره‌ای می‌اندیشیدند و به اصطلاح، گلیم خود را از آب بیرون می‌کشیدند.

۲ . پیشنهاد این مطلب از جانب انصار که «از ما امیری و از شما امیری‏» خطاب به مهاجران حاضر در سقیفه، نمونه بسیار بارزی است که انصار می‌خواستند به نوعی در حکومت‌شریک باشند و با این کار، از خطر انتقام قریش در امان باشند.

۳ . سخنان انصار در سقیفه بیان‌کننده منظور آن‌هاست. روایتی از قاسم بن محمد بن ابی‌بکر نقل شده است که به خوبی منظور انصار از این اجتماع را نشان می‌دهد، و آن چنین است: «. . و لكنا نخاف ان يليه اقوام قتلنا ابائهم و اخوتهم‏»؛[۱۰۳] لکن خوف ما از آن است که پس از آن، کسانی بر سر کار آیند که ما پدران و برادرانشان را به قتل رساندیم .» همچنین دینوری و جوهری نقل کرده‌اند که انصار گفتند: «لکن ما ترس فردا را داریم و می‌ترسیم کسانی که نه از ما هستند و نه از شما، بر این امر غلبه پیدا کنند .»[۱۰۴]

از این سخنان به خوبی می‌توان فهمید که انصار به وضوح دریافته بودند که عده‌ای برای به دست آوردن حکومت در تلاشند که سالیان متمادی در حال جنگ و ستیز با اسلام بودند و آن‌ها همان کسانی بودند که انصار، در جنگ‌ها، پدران و برادرانشان را به هلاکت رساندند، و اگر آنان زمام امور را در دست گیرند، انصار از انتقام آن‌ها در امان نخواهند بود. آن گروه جز بنی‌امیه و طرفدارانشان نبودند.

پس اگرچه انصار از شخص ابوبکر چندان ترسی نداشتند،[۱۰۵] ولی بزرگان و آگاهان انصار، همچون حباب بن منذر، به خوبی می‌دیدند که اگر امروز افرادی مثل ابوبکر بر سر کار آیند، پس از آن‌ها کسانی بر سر کار می‌آیند که به یقین با انصار سر سازش ندارند و راه دشمنی و انتقام را در پیش می‌گیرند. این آینده‌نگری حباب بن منذر جدا ستودنی است، زیرا همان‌گونه که پیش‌بینی نموده بود واقع شد و طولی نکشید که فرزندان طلقا بر سر کار آمدند و بر سر اسلام و مسلمین و اهل‌بیت پیامبر صلی الله علیه و آله همان آوردند که فقط یکی از نمونه‌هایش قتل‌عام فجیع کربلاست.

۴ . اصل اجتماع انصار در سقیفه مخفیانه بود؛ یعنی بدون اطلاع دیگران اقدام به این کار کردند. حال اگر آنان قصد تعیین خلیفه‌ای برای همه مسلمانان داشتند، جلسه‌ای چنین خصوصی، شایسته آن نبود. اگر چه پس از تشکیل جلسه، به این نتیجه رسیدند که خلیفه‌ای تعیین کنند، ولی خودشان می‌دانستند که چنین امری مقبول همه مسلمانان نخواهد بود، ولذا در روایت ابومخنف ذکر شده است[۱۰۶] که انصار گفتند: اگر مهاجران قریش نپذیرند چه بگوییم؟ این‌ها همه نشانگر آن است که قصد اولیه آنان برای اجتماع در سقیفه، چاره‌جویی برای خود بود و در آنجا تصمیم به تعیین خلیفه‌ای برای خود گرفتند.

۵ . انصار پس از سخنان ابوبکر و وعده ابوبکر مبنی بر وزارت انصار، و این‌که ابوبکر قول داد که کاری را بدون مشورت انصار انجام ندهد،[۱۰۷] دچار اختلاف شدند، بعضی مثل حباب بن منذر و سعد بن عباده به کلام ابوبکر اعتماد نداشتند و گفته بودند که به سخنان او گوش ندهید، ولی بعضی دیگر مثل بشیر بن سعد که پسر عموی سعد بن عباده بود و نسبت‌به سعد حسادت می‌کرد، متمایل به ابوبکر شد و اولین کسی بود که با ابوبکر بیعت کرد.[۱۰۸] پس از آن، اختلاف دیگری که ریشه در رقابت اوس و خزرج داشت پیش آمد و سبب شد که اوسیان اقدام به بیعت‌با ابوبکر کنند[۱۰۹] و اتفاق افتاد آنچه که اتفاق افتاد.

در این‌باره، کلامی از شیخ مفید نقل می‌کنیم که بسیار متین است، وی گفته است: «آنچه که برای ابوبکر اتفاق افتاد به این دلیل بود که انصار در بین خود اختلاف داشتند و طلقا و مؤلفة قلوبهم نمی‌خواستند این امر به تأخیر بیفتد تا مبادا بنی‌هاشم فراغت‌یابند و این امر در جایش قرار گیرد، پس چون ابوبکر در آن مکان حاضر بود با او بیعت کردند.»[۱۱۰]

از مجموع مسائلی که مطرح شد، چنین استنباط می‌شود که پیش‌بینی انصار درباره آینده و دغدغه آنان برای آینده کاملاً بجا و حساب شده بود، اما اصل اجتماعشان قبل از فراغت از تجهیز و دفن پیامبر صلی الله علیه و آله کاری نادرست‌بوده و نشانگر شتاب‌زدگی و بی‌برنامگی آنان بوده است و حتی زمینه را برای دیگران فراهم کرد تا نظرات خود را بر آنان تحمیل کنند.

البته این احتمال نیز می‌رود که از قبل، بر روی انصار تبلیغ شده بود و آنان را بیش از حد از بنی‌امیه ترسانده بودند. در حالی که اگر آنان صبر می‌کردند یا در همان سقیفه بر حمایت از علی علیه السلام پافشاری می‌کردند، به یقین گروه‌های دیگر، موفق نمی‌شدند به راحتی حکومت را از دست علی علیه السلام بگیرند، زیرا جایگاه انصار در این امر بسیار ممتاز بود.

شاهد این ادعا، اصل حضور ابوبکر و عمر در جمع انصار است؛ حال اگر انصار نقش تعیین‌کننده‌ای نداشتند، پس ابوبکر و عمر شتابان خود را به جمع آنان نمی‌رساندند و امر خویش را از آن‌جا بنا نمی‌نهادند.

مسئله سقیفه از اهمیت ویژه‌ای برخوردار است و از زوایای دیگری قابل بررسی است که این مقاله را گنجایش آن نیست و امیدواریم دیگر اندیشمندان به بررسی زوایای دیگر این واقعه مهم بپردازند و جامعه علمی و دینی را از آن بهره‌مند سازند.

منبع

مجله علمی و تخصصی معرفت، سال۱۳۸۳، شماره۷۷.

پانویس

  1. جلیل تاری.
  2. تمام طرق این روایت در کتاب الغدیر، ج ۱ ذکر شده است.
  3. از طریق شیعه در الارشاد، ج۱، ص۱۸۴ و از طرق اهل سنت در کتب الطبقات الکبری، ج۱، ص۲۴۵؛ الامامه و السیاسه، ص۲۱؛ السقیفه و فدک، ص۴۵؛ تاریخ‌الطبری، ج‏۳، ص‏۱۹۲ و ۱۹۳.
  4. السیرة النبویه، ج ۲، ص ۷۳.
  5. تاریخ الطبری، ج۲، ص۳۷۲؛ التفسیر الکبیر، ج۶، ص ۵۰.
  6. حشر/۹.
  7. تاریخ الیعقوبی، ج ۲، ص ۴۵–۴۶.
  8. الکامل فی التاریخ، ج۱، ص۵۳۹.
  9. تاریخ یعقوبی، ج۲، ص۴۸.
  10. الکامل فی التاریخ، ج۱، ص ۵۶۸.
  11. ۱۰ - تاریخ یعقوبی، ج۲، ص۵۰.
  12. الطبقات الکبری، ج ۲، ص ۵ و ۶ (تعداد غزوات ۲۷ و تعداد سرایا ۴۷).
  13. تاریخ یعقوبی، ج‏۲، ص‏۶۰ (واسلمت‌قریش طوعا و کرها)
  14. السیرة النبویه، ج۴، ص۳۰۰؛ الطبقات الکبری، ج۱، ص۲۵۰ و ۲۵۱؛انساب‌الاشراف، ج۲، ص۷۲۱؛ نهج‌البلاغه، ترجمه دکتر شهیدی، خطبه ۶۸، ص۵۲.
  15. نصر/ ۱.
  16. الطبقات الکبری، ج۱، ص۱۹۲ و ۱۹۳.
  17. همان، ص۱۸۱.
  18. مانند حدیث طائر، منزلة و …
  19. المیزان فی تفسیر القرآن، ج۶، ص۴۴.
  20. تفسیر العیاشی، ج۱، ص۳۶۰؛ بحارالانوار، ج۳۷، ص ۱۶۵؛ جامع‌الاخبار، ص۱۰.
  21. الارشاد فی معرفة حج‌الله علی العباد، ج۱، ص۱۷۵.
  22. مائده/ ۶۷.
  23. به دلیل روایاتی که می‌گویند: مردم پس از فوت پیامبر صلی الله علیه و آله مرتد شدند؛ همانند روایتی که ابن اسحاق نقل می‌کند که «ارتد العرب‏» (السیرةالنبویه، ج ۴، ص ۳۱۶)
  24. تفاسیر شیعه و سنی این مطلب را بیان کرده‌اند.
  25. انساب الاشراف، ج۲، ص۷۴۲.
  26. تاریخ الطبری، ج۳، ص۱۸۴؛ الکامل فی التاریخ، ج۲، ص۵.
  27. تاریخ ادبیات عرب، ترجمه آ. آذرنوش، ص ۳۵ (مبحث روان‌شناسی فردی)
  28. تفسیر الطبری، ج۱۴، جزء ۲۸، ص ۱۴۸ (حدیث ۲۶۴۸۲)
  29. السقیفه و فدک، ص۵۲ و ۷۰.
  30. الامامة و السیاسة، ص۲۹
  31. السیرة النبویة، ج۴، ص۲۹۹- ۳۰۰؛ الطبقات الکبری، ج۱، ص۱۹۰ و ۲۴۹؛ تاریخ الیعقوبی، ج۲، ص۱۱۳؛ الکامل فی التاریخ، ج۲، ص۵.
  32. الطبقات الکبری، ج۱، ص۱۸۷؛ الارشاد، ج۱، ص۱۷۴.
  33. الارشاد، ج۱، ص۱۷۴.
  34. تاریخ الطبری، ج۲، ص۶۳۴.
  35. السیرةالنبویة، ج۴، ص۲۹۹ -۳۰۰؛ الطبقات الکبری، ج۱، ص۱۹۰.
  36. الارشاد، ج۱، ص۱۸۳ -۱۸۴.
  37. السقیفه و فدک، ص۷۴-۷۵.
  38. الطبقات الکبری، ج۱، ص۲۴۴؛ انساب الاشراف، ج۲، ص۷۳۸؛ تاریخ الطبری، ج۳، ص۱۹۲.
  39. السقیفه و فدک، ص۷۳.
  40. نجم/۳ «و هرگز از روی هوا سخن نمی‌گوید».
  41. تفسیر العیاشی، ج۱، ص۳۶۰.
  42. همان، در پاورقی و المیزان فی تفسیر القرآن، ج۶، ص۵۴.
  43. فخر رازی در تفسیرالکبیر، شبیه‌این‌اشکال‌را در ذیل‌آیه‌اکمال‌مطرح‌کرده‌است.
  44. الغدیر، ج۱، ص۱۱؛ التفسیر الکبیر، ج۴، ص۴۰۱ (هنیئا لک یاابن ابی‌طالب اصبحت مولای و مولی کل مؤمن و مؤمنة).
  45. الطبقات الکبری، ج۱، ص۲۰۴؛ انساب الاشراف، ج۲، ص۷۱۶؛ تاریخ الطبری، ج۳، ص۱۹۸؛ الارشاد، ج۱، ص۱۸۱؛ الکامل فی التاریخ، ج۲، ص ۶.
  46. الامامة و السیاسة، ص۲۸.
  47. السقیفه و فدک، ص۶۰.
  48. «اجتمعت‌بنوامیه الی عثمان بن عفان.»
  49. الامامة و السیاسة، ص۲۸؛ السقیفة و فدک، ص۶۰.
  50. السقیفة و فدک، ص۳۷.
  51. السقیفة و فدک، ص۳۷؛ تاریخ الطبری، ج۳، ص۲۰۹.
  52. عبدالله بن سبا، ترجمه: احمد فهری زنجانی، ج۱، ص۱۵۱.
  53. السقیفة و فدک، ص۳۷.
  54. تاریخ الطبری، ج۳، ص ۲۰۹.
  55. همان، ج۳، ص۲۰۹؛ الارشاد، ج۱، ص۱۸۹.
  56. الارشاد، ج ۱، ص۱۹۰ (فحرضهم علی الامر فلم ینهضوا له)
  57. السقیفة و فدک، ص۳۷؛ تاریخ الطبری، ج۳، ص ۲۰۹.
  58. السیرةالنبویة، ج۴، ص ۳۰۵ - ۳۱۱؛ تاریخ الطبری، ج۳، ص۲۱۰؛ البدایة و النهایة، ج۵، ص۲۶۲ -۲۶۳؛ انساب الاشراف، ج۲، ص۷۴۲.
  59. انساب‌الاشراف، ج۲، ص۷۴۴.
  60. همان، ج۲، ص۷۶۲؛ الطبقات الکبری، ج۳، ص۱۸۲.
  61. السقیفة و فدک، ص۶۰؛ الامامة و السیاسة، ص۲۸.
  62. السقیفة و فدک، ص۶۸.
  63. الطبقات الکبری، ج۱، ص۱۹۰.
  64. الارشاد، ج۱، ص۱۸۴.
  65. انساب الاشراف، ج۲، ص۷۲۹؛ الارشاد، ج۱، ص۱۸۲ (یصلی بالناس بعضهم)
  66. السقیفه و فدک، ص۶۸.
  67. انساب الاشراف، ج۲، ص ۷۲۷ و ۷۲۹ و ۷۳۱–۷۳۲ و ۷۳۵؛ تاریخ الطبری، ج۳، ص۱۹۷.
  68. الطبقات الکبری، ج۲، ص۲۲۲ و ۲۲۳؛ دلائل النبوة، ج ۷، ص ۱۹۱ و ۱۹۲.
  69. همان و الطبقات الکبری، ج ۲، ص ۲۱۸؛ تاریخ الطبری، ج ۳، ص ۱۹۷.
  70. الطبقات الکبری، ج۲، ص ۲۱۵ - ۲۲۴ و ج ۳، ص ۱۷۸- ۱۸۱.
  71. تاریخ الطبری، ج۳، ص۱۹۶.
  72. الطبقات الکبری، ج ۱، ص ۱۹۰ و ۲۴۹؛ السقیفة و فدک،ص ۷۴و۷۵؛ تاریخ الیعقوبی، ج ۲، ص ۱۱۳؛ الکامل فی‌التاریخ، ج ۲، ص ۵.
  73. تاریخ الطبری، ج۳، ص۱۹۷
  74. الطبقات الکبری، ج۴، ص۲۰۵ درباره عبدالله بن ام مکتوم چنین می‌گوید: «و کان رسول‌الله صلی الله علیه و آله یستخلفه علی المدینه یصلی بالناس فی عامة غزوات رسول‌الله صلی الله علیه و آله .»
  75. ۷۴ - تاریخ الطبری، ج۳، ص۱۹۷؛ انساب الاشراف، ج ۲، ص ۷۳۱ و ۷۳۲ و ۷۳۵؛ الامامة و السیاسة، ص ۲۰؛ دلائل النبوة، ج ۷، ص ۱۸۶ و ۱۸۷ و ۱۸۸/الارشاد، ج ۱، ص۱۸۳ (شیخ مفید در این‌باره می‌گوید: «وقتی پیامبر صلی الله علیه و آله حرص آنان را دید که هریک می‌خواهند پدرانشان را برای نماز فراخوانند، چنین سخنی را فرمود»، ولی عموم روایات اهل سنت این سخن را درباره امر پیامبر صلی الله علیه و آله به ابوبکر درباره نماز ذکر کرده‌اند که در آن عایشه مایل نبود که ابوبکر نماز بگزارد، ولی پیامبر صلی الله علیه و آله بر این امر اصرار ورزیدند! البته مخفی نماند که بیشتر این روایات از عایشه نقل شده است.
  76. تاریخ الطبری، ج۳، ص ۱۹۶؛ الارشاد، ج ۱، ص ۱۸۵.
  77. الامامة و السیاسة، ص۲۰.
  78. السقیفة و فدک، ص۷۳؛ الطبقات الکبری، ج ۱، ص۲۴۳ و ۲۴۴؛ الارشاد، ج ۱، ص۱۸۴.
  79. الطبقات الکبری، ج ۱، ص۲۴۲ و ۲۴۳؛ انساب الاشراف، ج۲، ص ۷۳۸؛تاریخ الطبری، ج۳، ص۱۹۲.
  80. تاریخ الطبری، ج۳، ص۱۹۳ (در پاورقی)؛السقیفة و فدک، ص۷۳ (در ضمن یک روایت)
  81. انساب الاشراف، ج۲، ص۷۳۸.
  82. الطبقات الکبری، ج۱، ص۲۴۳ و ۲۴۴؛ السقیفة و فدک، ص۷۳ «فرفضه النبی صلی الله علیه و آله‏» (پس به این معنا، پیامبر اولین رافضی است)
  83. الارشاد، ج۱، ص۱۸۴.
  84. ابن هشام، السیرة النبویة، ج۴، ص ۳۰۵ و ۳۱۱؛ انساب الاشراف، ج ۲، ص‏۷۴۲؛ تاریخ الطبری، ج‏۳، ص‏۲۱۰؛ البدایة و النهایة، ج ۵، ص ۲۶۲ و ۲۶۳.
  85. انساب الاشراف، ج۲، ص۷۶۴؛ السقیفة و فدک، ص ۵۵؛ تاریخ الطبری، ج ۳، ص۲۰۳.
  86. الارشاد، ج۱، ص۱۸۰ و ۱۸۱.
  87. تاریخ الیعقوبی، ج۲، ص۱۱۳.
  88. السیرة النبویة،ج۴، ص ۲۹۹- ۳۰۰؛ الطبقات الکبری، ج ۱، ص ۱۹۰ و ۲۴۹.
  89. تاریخ الطبری، ج۳، ص۲۲۶.
  90. السقیفة و فدک، ص ۷۴ و ۷۵.
  91. السیرة النبویة، ج۴، ص ۳۰۰ (فخرج اسامه و خرج جیشه معه حتی نزلوا الجرف من المدینه علی فرسخ)
  92. الارشاد، ج ۱، ص ۱۸۳- ۱۸۴.
  93. همان.
  94. السقیفة و فدک، ص ۳۷ (البته انساب الاشراف، ج۲، ص۷۷۳ به نقل از واقدی گفته است: «اجماعی است که ابوسفیان به هنگام وفات پیامبر صلی الله علیه و آله در مدینه بوده است‏»، که در این صورت این استدلال موجه نیست).
  95. الارشاد، ج۱، ص۱۸۴.
  96. انساب‌الاشراف، ج۲، ص۷۶۷.
  97. انساب الاشراف، ج۲، ص۷۶۷؛ الامامة و السیاسة، ص ۲۱.
  98. الارشاد، ج۱، ص۱۸۴.
  99. تاریخ الطبری، ج۳، ص۲۰۲.
  100. الکامل فی التاریخ، ج۲، ص۱۰.
  101. ۱تاریخ الیعقوبی، ج۲، ص ۱۲۴.
  102. تاریخ الیعقوبی، ج۲، ص۱۲۴.
  103. الطبقات الکبری، ج۳، ص۱۸۲؛ انساب الاشراف، ج۲، ص۷۶۲؛ السقیفة و فدک، ص۴۹.
  104. الطبقات الکبری، ج۳، ص۱۸۲.
  105. الامامة و السیاسة، ص۲۳؛ السقیفة و فدک، ص۵۷.
  106. تاریخ الطبری، ج۳، ص۲۱۸ و ۲۱۹.
  107. تاریخ الطبری، ج۳، ص۲۲۰؛ الطبقات الکبری، ج۳، ص۱۸۲.
  108. همان.
  109. تاریخ الطبری، ج۳، ص۲۲۱.
  110. الارشاد، ج۱، ص۱۸۹. «واتفق لابی بکر ما اتفق، لاختلاف الانصار فیما بینهم و کراهة الطلقا و المؤلفة قلوبهم من تأخر الامر حتی یفرغ بنوهاشم، فیستقر الامر مقره، فبایعوا ابابکر لحضوره المکان.»

فهرست منابع

  • الامامة والسیاسة؛ ابن قتیبة الدینوری، م۲۷۶ق، قم: انتشارات الشریف الرضی، چاپ اوّل، ۱۴۱۳ ق.
  • الإرشاد فی معرفة حجج الله علی العباد؛ محمد بن محمد بن نعمان مفید، م۴۱۳ق، مصحح: مؤسسة آل البیت (ع)، قم: کنگره شیخ مفید، ۱۴۱۳ق.
  • التفسیر الکبیر، فخر رازی،۶۰۶ق، بیروت: دار احیاء التراث العربى، ۱۹۹۵ م.
  • السقیفة و فدک؛ احمد بن عبدالعزیز جوهری بصری، م۳۲۳ق، تحقیق: محمد هادی امینی، تهران: مکتبة نینوی الحدیثه، اول، بی­تا
  • السيرة النبوية؛ عبد الملك بن هشام حميرى، م ۲۱۸ق، تحقيق: مصطفى السقا و ابراهيم الأبيارى و عبد الحفيظ شلبى، بيروت: دار المعرفة، بى تا.
  • الطبقات الکبری؛ محمد بن سعد، م۲۳۰ق، بیروت: دارالکتب العلمیه، ۱۴۱۰ق.
  • الغدیر؛ عبدالحسین امینی،م ۱۳۹۰ق، بیروت: دارالکتاب العربی، سوم، ۱۳۸۷ ق.
  • المیزان فى تفسیر القرآن؛ سید محمدحسین طباطبائى، م۱۴۰۲ق، تهران: دارالکتب الاسلامیه،۱۳۶۵ش.
  • النهایة؛عزالدین ابن اثیرجزری، م۶۳۰ق، تحقیق: طاهر احمد الزاوی- محمود محمد الطناحی، بیروت: المکتبة العلمیه، ۱۲۹۹ق
  • انساب‏ الاشراف، احمد بن یحیی بلاذری، م۲۷۹ق، تحقیق: سهیل زکار و ریاض زرکلى، بیروت: دارالفکر، ۱۴۱۷ق.
  • بحارالانوار؛ محمدباقر مجلسى، م۱۱۱۰ق، بیروت: داراحیاء التراث العربى، مؤسسة الوفا، ۱۴۰۳ق.
  • تاريخ الأمم و الملوك؛ أبو جعفر محمد بن جرير الطبري، م ۳۱۰ق،  تحقيق: محمد أبو الفضل ابراهيم ، بيروت: دار التراث، دوم، ۱۳۸۷ق- ۱۹۶۷م.
  • تاریخ الیعقوبى،ابن واضح یعقوبی، م۲۹۲ق، قم: منشورات الشریف الرضى، ۱۴۱۴ق.
  • تفسیر العیاشى؛ محمدبن مسعودعیاشى، م۳۲۹ق، تحقیق: سید محمدهاشم رسولى محلاتى، بیروت: مؤسسة الاعلمى للمطبوعات، بی­تا
  • نهج‏ البلاغه؛ سید رضی، م۴۰۶ق، ترجمه: سید جعفر شهیدى، تهران: انتشارات علمى و فرهنگى، ۱۳۷۴ش.