معنای مولی در حدیث غدیر

از ویکی غدیر
نسخهٔ تاریخ ‏۲ اکتبر ۲۰۲۳، ساعت ۱۸:۱۵ توسط S.m.j (بحث | مشارکت‌ها) (←‏نوع سوم: ولايت تكوينى)
(تفاوت) → نسخهٔ قدیمی‌تر | نمایش نسخهٔ فعلی (تفاوت) | نسخهٔ جدیدتر ← (تفاوت)

[۱]

  در دلالت حديث غدير بر امامت اميرالمؤمنين ‏عليه السلام بايد گفت: اگر هر چيز در خور شک و ترديد باشد؛ اينكه لفظ مولى خواه بر حسب وضع لغوى صريح در معناى مقصود ما باشد، و خواه به واسطه مشترک بودن آن بين معانى بسيار و متعدد مفاد آن مجمل باشد، و خواه بدون قرائن تعيين كننده معناى امامت كه منظور ماست باشد، و خواه چنين قرائنى را در برداشته باشد، در هر صورت اين لفظ در اين مقام جز به معنى «اولى به تصرف» به معناى ديگر دلالت نخواهد داشت. زيرا آنان كه در اجتماع عظيم روز غدير اين لفظ را شنيده و درک كرده ‏اند و يا بعد از آن اين خبر مهم را از حاضرين شنيده ‏اند -  كه به سخنشان در لغت استدلال مى ‏شود و نظرشان حجيت دارد -  همگى همين معنى را از اين لفظ فهميده ‏اند، بدون اينكه منع و انكارى در كار باشد.

پس از آنان نيز درک و فهم همين معنى پيوسته در ميان شعرا و رجال ادب تا عصر حاضر جريان داشته است. همين وحدتِ تشخيص، برهانى قاطع در معناى مقصود است.

در طليعه اين افراد اميرالمؤمنين ‏عليه السلام است؛ آنجا كه حضرتش در پاسخ نامه معاويه ابياتى سروده و مرقوم داشتند، كه از جمله در آن ابيات فرمودند: رسول‏خداصلى الله عليه وآله در روز غدير خم ولايت مرا بر شما واجب ساخت.

همچنين حسّان بن ثابت كه در غدير خم شخصا حضور داشت و از رسول‏ خداصلى الله عليه وآله رخصت خواست كه قضيه حديث غدير و امر ولايت را به نظم در آورد، كه در محل خود مفصل آورده شده است.

گروهى از نوابغ و دانشمندان به نام نيز «مولى»در حديث غدير را فقط به معناى «اولى» گفته‏ اند. كسانى كه به رموز علم و عربيت كاملاً آشنا بوده ‏اند، و با التزام به موارد لغت و آگاهى از وضع الفاظ و تقيد به موازين صحيح در تركيب كلام و شعر اين ادعا را داشته ‏اند.

كسانى همانند:

دعبل خزاعى، حمانى كوفى، امير ابوفراس، علم ‏الهدى سيد مرتضى، شريف رضى، حسين بن حجاج، ابن‏ رومى، كشاجم، صنوبرى، مفجع، صاحب بن عباد، ناشى صغير، تنوخى، زاهى، ابوالعلاء سروى، جوهرى، ابن ‏علويه، ابن ‏حمّاد، ابن‏ طباطبا، ابوالفرج، مهيار، صولى نيلى، فنجكردى، و افراد بسيار ديگر از بزرگان ادب و استادان لغت، كه آثارشان با گذشت روزگاران پيوسته نقل و ثبت شده است. اين برداشت از حديث غدير و كلمه مولى در طول تاريخ نيز بوده، و تا زمان ما ادامه يافته است.

واضح است كه براى هيچ سخندان و اهل فن ممكن نيست به خطاى همه آنها در تشخيص حكم كند! چرا كه تمام آنان خود سرچشمه لغات و مرجع اصلى امت در ادب مى‏ باشند.

در اين زمينه افرادى نيز بوده ‏اند كه از لفظ مولى و ولىّ اين معنى را فهميده ‏اند. كسانى كه اگر چه با شعر به آن اشاره نكرده ‏اند، ولى در سخنان صريح خود آن را آشكار ساخته ‏اند، و يا از مضمون كلامشان اين معنى آشكار است.

از جمله آنان ابوبكر و عمر هستند؛ هنگامى كه به منظور تهنيت و بيعت نزد اميرالمؤمنين ‏عليه السلام آمدند، گفتند: اى پسر ابوطالب، اكنون تو مولاى هر مرد و زن مؤمن گشتى.

آيا ابوبكر و عمر كداميک از معانى متعددى كه براى مولى مى‏ گويند را فهميده ‏اند، تا بيايند و به خاطر آن به حضرت تهنيت گويند، و تصريح نمايند كه در آن روز موسوم و موصوف به اولويت گرديده است؟

آيا آن معانى عبارت از يارى و محبت است؟ در اين دو معنى كه على‏ عليه السلام از بدو تولد و با برادر و پسرعم برگزيده خود نشو و نما كرده و پيوسته متصف به آنها بوده است.

همچنين در مورد معانى ديگرى كه براى مولى گفته ‏اند، نمى ‏توان آنها را در اين مقام لحاظ كرد. هيچكدام نبوده، جز همان معنايى كه همه حاضران آن را فهميده ‏اند؛ يعنى على بن ابى ‏طالب‏ عليه السلام به آن دو نفر و به جميع مسلمانان از خودشان سزاوارتر است. چنانچه حاضرین در غدير نيز بر همين اساس با حضرتش بيعت كردند و تهنيت گفتند.

اين معنى به قدرى واضح است كه حتى حارث بن نعمان فهرى -  يا جابر بن نعمان فهرى -  نيز همين برداشت را داشت، و به خاطر عناد و انكار خود فوراً به كيفر رسيد و سنگ آسمانى بر او فرود آمد. در آن روزى كه نزد رسول‏خداصلى الله عليه وآله آمد و گفت: اى محمد، ما را به شهادتين و به نماز و زكات و حج امر كردى، و به اين اوامر اكتفا ننمودى تا بازوى پسر عمت را گرفتى و دستش را بلند كردى و او را بر ما برترى دادى و گفتى: من كنت مولاه، فعلى مولاه.[۲]

آيا آن معنايى كه بر اين كافر حسود و معاند گران آمد و ترديد كرد در اينكه آن از طرف خداوند است يا به مقتضاى محبت و علاقه شخص پيامبرصلى الله عليه وآله است، ممكن است ناصر و محبّ يا شبيه آنها از ديگر معانى مولى باشد؟!

قطعاً معناى اين كلمه همان ولايت مطلقه ‏اى است كه ستمكاران قريش درباره خود رسول‏ خداصلى الله عليه وآله بدان ايمان نياوردند، مگر بعد از آنكه به وسيله آيات بينات و معجزات مقهور گشتند، و پيامبرصلى الله عليه وآله با نيروى برهان و نبردهاى سخت آنها را زبون ساخت تا نصرت الهى و پيروزى حق بر باطل تحقق يافت و مردم دسته دسته و فوج فوج به اسلام گرويدند.

البته پذيرش اين معنى درباره اميرالمؤمنين‏ عليه السلام به مراتب بر آنها گران ‏تر آمد. منتهى آنچه را كه معاندان در دل داشتند حارث بن نعمان آن را آشكارا بيان كرد، و خداوند هم او را مورد عقوبت خود قرا داد.

همچنين از كسانى كه معناى ولايت را از مولى فهميده ‏اند، آن گروهى هستند كه بر اميرالمؤمنين ‏عليه السلام در ميدان وسيع كوفه وارد شدند، در حالى كه عرض مى ‏كردند:

اى مولاى ما، سلام بر تو باد. امام‏ عليه السلام براى واقف ساختن ساير شنوندگان و حاضران بر اين معناى درست از آنها توضيح خواست و فرمود: من چگونه مولاى شما هستم در حالى كه شما گروهى از عرب هستيد؟

آنان در جواب آن حضرت عرض كردند: ما از رسول‏خداصلى الله عليه وآله در روز غدير خم شنيديم كه مى‏ فرمود: من كنت مولاه فعلى‏ عليه السلام مولاه.

پرواضح است آن مولويّتى كه در نظر عرب -  كه هرگز در برابر كسى خاضع نمى‏ شود -  مورد اهميت و داراى عظمت است، تنها محبت يا نصرت و يا ساير معانى عرفى مولى نيست.

بلكه اين مولويت همان سرورى و رياست كبرايى است كه تحمل آن براى آنان سخت و دشوار بوده است، مگر اينكه موجبى براى خضوع و گردن نهادن آنها در قبال آن معنى دست دهد.

معناى مزبور همان است كه در حضور آن جمعيت اميرالمؤمنين عليه السلام به طور استفهام توضيح خواست، و آنها نيز در جواب عرض كردند كه از نص صريح رسول‏خداصلى الله عليه وآله آن را فهميده و درک كرده ‏اند.

اين مفهوم به قدرى يقينى و واضح است كه درک و فهم اين معنى حتى بر زنان پرده ‏نشين آن زمان نيز پوشيده نبوده است.

چنانكه در «ربيع الابرار» زمخشرى آمده كه بانو دارميه حجونيه وقتى معاويه از سبب دوستى او نسبت به اميرالمؤمنين ‏عليه السلام و كينه او نسبت به خودش پرسيد، به امورى استدلال كرد كه يكى از آنها اين است:

رسول‏ خداصلى الله عليه وآله سمت ولايت را براى اميرالمؤمنين‏ عليه السلام در روز غدير خم مشخص فرمود، و كينه خود نسبت به معاويه را به اين علت بيان كرد كه معاويه با كسى جنگ كرده كه در امر خلافت از او سزاوارتر بوده و آن مقامى كه در خور آن نبوده را طلب كرده است. معاويه با شنيدن اين سخن لب فرو بست و انكار نكرد.[۳]

بالاتر از همه اين امور و دلائل، مناشده شخص اميرالمؤمنين‏ عليه السلام و احتجاج و استدلال آن حضرت در روز رحبه است، كه اسناد و طرق صحيح آن به تفصيل بيان شده است.[۴]

جريان مناشده و احتجاج آن حضرت هنگامى صورت گرفت كه در امر خلافت مورد معارضه و منازعه قرار گرفته، و دريافته بود كه مردم در اثر القائات مغرضانه و تبليغات سوء اميرالمؤمنين‏ عليه السلام را نسبت به گفتارى كه در باب تفضيل و اولويت خود از پيامبرصلى الله عليه وآله نقل فرموده بود متهم ساخته، و در مقدم داشتن اميرالمؤمنين ‏عليه السلام بر ديگران ترديد كرده بودند.

مناشدات و استدلال‏ هاى آن حضرت كه به طور مفصل بيان شده است.[۵]

برهان‏ الدين حلبى مى ‏گويد: پس از آنكه امر خلافت به على‏ عليه السلام بازگشت، آن حضرت به منظور رد و ابطال دعاوى كسانى كه با وى در امر خلافت معارضه و منازعه نموده بودند به حديث غدير احتجاج و استدلال فرمود.[۶]

با اين حالات و كيفيات، آيا معناى ديگرى براى مولى جز آنچه ما مى ‏گوييم و جز معنايى كه خود آن حضرت درک كرده معقول و متصور است؟ در جايى كه جمعى از صحابه براى اميرالمؤمنين‏ عليه السلام شهادت و گواهى دادند، و افرادى براى پنهان كردن فضيلت آن حضرت به كتمان شهادت پرداختند و به بلايى دردناک مبتلا و مفتضح شدند، و كسانى هم با حضرتش مخالفت نمودند تا دهانشان به واسطه آن شهادت بسته شد.

تمام اينها دليل است كه اختلاف در امر خلافت بود كه از حديث غدير فهميده مى ‏شد، و الا در معناى حب و نصرت چه گواهى براى آنجناب بود؟ اين دو معنى كه ساير مسلمانان را هم شامل مى‏شد و اختصاص به آن جناب نداشت، مگر بنا بر تعريفى كه ذكر خواهيم كرد؛ و آن همان معنى منطقى و مطلوب اولويت است.

آنان كه بر موارد استدلال و احتجاج بين افراد امت و اجتماعات آنان و نيز بر احتجاجاتى كه در خلال كتب بسيار -  كه از قديم تا عصر حاضر تأليف شده -  واقف اند، به خوبى مى ‏دانند كه عربى دانان از حديث غدير خم جز همان معنى اولويت كه در اثبات امامت مطلقه بدان استدلال مى‏ شود معنى ديگرى نفهميده ‏اند.

يعنى همان معناى سزاوارتر بودن از هر فرد نسبت به جان و مال او در امر دين و دنيايش، و همان اولويتى كه براى رسول‏خداصلى الله عليه وآله و جانشينان منصوص پس از او مسلم و ثابت است.

با دقت در كلماتِ حديث غدير، صورت تركيبى آن با توضيح چنين مى ‏شود:

هر مسلمانى كه پيامبرصلى الله عليه وآله را به عنوان صاحب اختيار خود قبول دارد، و در مورد فرمايشات و اوامر و افعال او اجازه هيچگونه شک و شبهه و اعتراض به خود نمى ‏دهد، بايد نسبت به على بن ابى‏ طالب ‏عليه السلام نيز همين اعتقاد را داشته باشد و سخنان و افعال او و آنچه از او مى‏ بيند و مى‏ شنود را حق بداند، و از آنجا كه هيچ گونه جاى اعتراض و تشكيک درباره او وجود ندارد، لذا هر كس به هر عنوان با او مخالفت كند و يا رو در روى او بايستد باطل و مساوى با كفر است.

و لذا در غدير سلمان فارسى از ميان جمعيت صدا زد: يا رسول اللَّه، اين ولايت كه براى على اعلام فرمودى مثل كدام ولايت است؟

پيامبرصلى الله عليه وآله فرمود: ولايت و صاحب اختيارى او همچون ولايت من است. هر كس كه من نسبت به او از خودش صاحب اختيارتر بوده‏ ام على نسبت به او از خودش صاحب اختيارتر است.[۷]

مفهوم حديث غدير را از چند بُعد مى ‏توان بررسى كرد:

پاسخ به منافقين

پس از اتمام خطبه غدير و بيعت همگانى با اميرالمؤمنين‏ عليه السلام، دومين شيوه وسوسه منافقين راهى بود كه عده ‏اى از منافقينِ انصار آن را در پيش گرفتند و سايه ‏هاى آن تا امروز ادامه يافته است، و آن اين بود كه اظهار كنند هنوز نفهميده ‏اند منظور پيامبرصلى الله عليه وآله از مراسم مفصل غدير چيست!

بعد از آنكه در اين باره بسيار سخن گفتند و شايعه پراكنى در مورد آن را وسعت دادند، گستاخانه در صدد مطرح كردن اين شبهه در حضور پيامبرصلى الله عليه وآله برآمدند. آنان عده‏ اى را نزد حضرت فرستادند تا از طرف آنان سؤال كنند كه اصلاً منظورتان از اين خطابه بلند و جمله «مَنْ كُنْتُ مَوْلاهُ فَعَلِىٌّ مَولاهُ»چيست؟

پيامبرصلى الله عليه وآله با خونسردى كامل فرمود: به آنان بگوييد: على بعد از من صاحب اختيار مؤمنين و دلسوزترين مردم براى امت من است.[۸]

پس از غدير

در فاصله دو ماهه از بازگشت از حج تا رحلت پيامبرصلى الله عليه وآله، روزى نبود كه سخنى درباره غدير مطرح نشود، و اين به خاطر عظمت آن برنامه جهانى بود. بسيارى از كسانى كه توفيق حضور در حج و غدير را نيافته بودند خدمت حضرت مى‏ آمدند و درباره آن سؤالاتى مى‏ پرسيدند.

گروهى نزد پيامبرصلى الله عليه وآله آمدند و پرسيدند: مقصود شما از كلامتان در روز غدير چه بود كه فرموديد: «مَنْ كُنْتُ مَوْلاهُ فَعَلِىٌّ مَوْلاهُ»؟ حضرت فرمود:

خدا صاحب اختيار من است و به من از خودم صاحب اختيارتر است، و در برابر دستورات او مرا امرى نيست. من نيز صاحب اختيار مؤمنينم و نسبت به آنان از خودشان صاحب اختيارترم، و در برابر من آنان را امرى نيست. هر كس من صاحب اختيار اويم و نسبت به او از خودش صاحب اختيارترم على بن ابى‏ طالب صاحب اختيار اوست و نسبت به او از خودش صاحب اختيارتر است و در برابر او برايش امرى نيست.[۹]

در كلام صحابه

عمران بن حصين واقعه غدير را اين گونه نقل كرده است: پيامبرصلى الله عليه وآله فرمود: شما از من پرسيديد كه صاحب اختيارتان پس از من كيست، و من به شما خبر دادم. سپس دست على بن ابى ‏طالب‏ عليه السلام را در غدير خم گرفت و گفت: «مَنْ كُنْتُ مَوْلاهُ فَعَلِىٌّ مَوْلاهُ...» .[۱۰]

از زبان اميرالمؤمنين‏ عليه السلام

چهار نفر وارد كوفه شدند و در ميدان بزرگ كوفه شترهاى خود را خواباندند و خدمت اميرالمؤمنين ‏عليه السلام رسيدند و عرض كردند: السلام عليك يا اميرالمؤمنين و رحمة اللَّه و بركاته. حضرت فرمود: عليكم السلام، از كجا آمده ‏ايد؟ عرض كردند: موالى شما از فلان سرزمين هستيم.

حضرت فرمود: شما از كجا موالى من هستيد؟ عرض كردند: از پيامبرصلى الله عليه وآله در روز غدير خم شنيديم كه مى ‏فرمود: «من كنت مولاه فعلى مولاه، اللهم وال من والاه و عاد من عاداه» .[۱۱]

امام سجادعليه السلام

الف. يک نفر از امام زين العابدين‏ عليه السلام پرسيد: معناى كلام پيامبرصلى الله عليه وآله چيست كه فرمود: «مَنْ كُنْتُ مَوْلاهُ فَعَلِيٌّ مَوْلاهُ»؟ فرمود: به آنان خبر داد كه على بن ابى‏ طالب ‏عليه السلام امام بعد از اوست.[۱۲]

ب. نزد زيد بن على بن الحسين ‏عليه السلام كلام پيامبرصلى الله عليه وآله ذكر شد كه فرموده: «من كنت مولاه فعلى مولاه» . زيد گفت: پيامبرصلى الله عليه وآله او را به عنوان علامتى منصوب فرمود كه حزب خداوند هنگام اختلاف شناخته شوند.[۱۳]

امام باقرعليه السلام

ابان بن تغلب از امام باقرعليه السلام پرسيد: معناى كلام پيامبرصلى الله عليه وآله چيست كه فرمود: «مَنْ كُنْتُ مَوْلاهُ فَعَلِيٌّ مَوْلاهُ»؟ حضرت فرمود: آيا مثل اين مطلب هم جاى سؤال دارد؟! به آنان فهمانيد كه جانشين او خواهد بود.[۱۴]

امام صادق‏ عليه السلام

از امام صادق‏ عليه السلام پرسيدند: مقصود پيامبرصلى الله عليه وآله از اينكه در روز غدير فرمود: «من كنت مولاه فعلى مولاه» چه بود؟ فرمود: به خدا قسم همين سؤال را از پيامبرصلى الله عليه وآله نمودند و آن حضرت فرمود: خدا صاحب اختيار من است و به من از خودم صاحب اختيارتر است و در برابر دستورات او مرا امرى نيست؛ و من صاحب اختيار مؤمنينم و نسبت به آنان صاحب اختيارترم و در برابر من آنان را امرى نيست؛ و هر كس من صاحب اختيار اويم و نسبت به از او خودش صاحب اختيارترم على بن ابى‏ طالب صاحب اختيار اوست و نسبت به او از خودش صاحب اختيارتر است و در برابر او برايش امرى نيست.[۱۵]

امام حسن عسكرى ‏عليه السلام

حسن بن ظريف مى ‏گويد: به امام عسكرى‏ عليه السلام نامه ‏اى نوشتم و سؤال كردم: معناى قول پيامبرصلى الله عليه وآله به اميرالمؤمنين ‏عليه السلام چيست كه فرمود: «من كنت مولاه فهذا على مولاه»؟ امام عسكرى‏ عليه السلام فرمود: مقصود حضرت آن بود كه او را عَلَم و علامتى قرار دهد كه هنگام اختلاف حزب خداوند با آن شناخته شوند.[۱۶]

  ولى، ولايت، ولاء، مولا و اولى و مانند آن، همه از ماده ولى با حروف اصلىِ و،  ل،  ى، اشتقاق يافته ‏اند. اين ماده در قرآن كريم فروان به كار رفته است: ۱۲۴ مورد به صورت اسم و ۱۱۲ مورد در هيئت فعل.

معناى اصلى اين كلمه چنان كه راغب در «مفردات القرآن» و ابن ‏فارس در «مقاييس اللغة» گفته ‏اند قرب و نزديكى دو شى‏ء به يكديگر است؛ به گونه‏ اى كه فاصله‏ اى در كار نباشد.

استعمال اين كلمه در مواردى مانند دوستى، يارى و تصدّى امر و تسلط به همين مناسبت است؛ يعنى در همه اين موارد نوعى نزديكى و اتصال و مباشرت لحاظ شده، و براى تعيين معناى خاص براى هر مورد بايد به قرائنى كه در كلام آمده است توجه شود.

صاحب «مجمع البيان» مى ‏فرمايد: ولىّ از «وَلْىْ» است، به معناى نزديكى بدون فاصله، و ولىّ كسى است كه به تدبير امور ديگرى احق و سزاوارتر از خود او است. به رئيس قوم هم «والى» مى ‏گويند چون نزديک و مباشر در تدبير و امر و نهى امور است. همچنين به آقا «مولى» مى‏ گويند چون مباشر در كارهاى بنده است.[۱۷]

در مورد معناى ولايت نيز راغب در «مفردات القرآن» مى‏ نويسد: ولايت به معناى نصرت است، و نيز ولايت به معناى تصدّى و صاحب اختيارى يک كار است. برخى گفته ‏اند كه وِلايت و وَلايت هر دو به يک معنى است، و حقيقت آن همان تصدّى و صاحب اختيارى است. ولىّ و مولا نيز به همان معنى است: منتهى گاهى مفهوم اسم فاعلى دارند و گاهى معناى اسم مفعولى.

صاحب تفسير الميزان مى گويد: «ولايت» يک نوع خاصى از نزديكى چيزى به چيز ديگر است؛ به طورى كه همين ولايت باعث شود كه موانع و پرده ‏ها از بين آن دو چيز برداشته شود. البته نه همه موانع، بلكه موانع آن هدفى كه غرض از ولايت رسيدن به آن هدف است.

حال اگر آن هدف تقوى يا پيروزى باشد، ولىّ در چنين هدفى همان ناصر و ياور است كه هيچ مانعى او را از نصرت شخصى كه به وى نزديک شده و نسبت به او ولايت دارد باز ندارد. پس در قُرب و نزديكى از جهت نصرت، «ولىّ» همان شخص ناصر است؛ يعنى ولاء به معناى نصرت است.

و اگر هدف، از جهت التيام و آشتى و معاشرت و محبت و خلاصه جوش خوردن دل ‏ها به يكديگر باشد، در اين صورت كلمه «ولى» معناى محبوب مى‏ دهد. محبوبى كه آدمى نمى‏ تواند نفس خود را از دوست داشتن او و رام شدن در برابر خواسته او جلوگيرى نمايد، و قهراً در برابر خواسته او مطيع مى‏ شود. پس در قرب و نزديكى از جهت معاشرت و محبت، «ولىّ» همان شخص محبوب است؛ يعنى ولاء به معناى محبت است.

و اگر هدف از جهت خويشاوندى باشد، كلمه «ولىّ» به معناى كسى خواهد بود كه از طرف مقابل خود ارث مى‏برد و چيزى نمى ‏تواند مانع از ارث بردن او شود. پس در قرب و نزديكى از جهت خويشاوندى، «ولىّ» همان شخص وارث است؛ يعنى ولاء به معناى نسب است.

و اگر هدف از جهت اطاعت دستور باشد، «ولىّ» به معناى كسى خواهد بود كه به طرف مقابل خود امر و نهى مى‏ كند. پس در قرب و نزديكى از جهت طاعت، «ولىّ» همان شخص حاكم است؛ يعنى ولاء به معناى تصرّف است.

صاحب كتاب «ولاية الاولياء» نيز در بيان معناى ولايت و انواع آن مى ‏گويد:

۱. ولايت به معناى محبت و نصرت است. و گاهى هم در دولت و حكومت استعمال مى‏ شود.

۲. ولايت به معناى امارت و نقابت يعنى توليت و سلطنت است. شخص ولى بر انواع تصرفات در امورى كه ولايت پذيرند توليت و سلطنت دارد.

ولايت به هر دو معنى مورد اعتقاد ما شيعيان نسبت به اهل‏ بيت عصمت و طهارت‏ عليهم السلام است.

اما ولايت به معناى اول -  كه محبت و نصرت است -  از ضروريات دين ماست، و كسى كه آن را انكار كند از زمره مسلمينى كه ملتزم به وجوب محبت و مودت اهل‏ بيت ‏عليهم السلام هستند، خارج است. به گونه ‏اى كه حب و وُدّ اهل ‏بيت ‏عليهم السلام براى آنها در وجوب اعتقاد و تديّن به آن مثل توحيد و عدل است.

و اما ولايت به معناى توليت و سلطنت:

ولايت ذاتيه:

ولايتى است كه به جعل جاعل نيست[۱۸]و آن بر دو قسم است:

الف. ولايت رب بر مربوب و خالق بر مخلوق: اين ولايت محدود به هيچ حدى نيست. مثل ذات اللَّه جل جلاله كه داراى ولايت كليه كامله مطلقه تامه ‏اى است كه فوق آن چيزى تصور نمى‏ شود.[۱۹] اللَّه تبارک و تعالى با احاطه و مشيت فعليه خود تصرف در امر خلق -  يعنى ماسوايش -  دارد. او رب العالمين است، پس وجود هر شى‏ء و قوام آن بر گرفته شده از حىّ قيوم است، و خداى متعال مالک و سلطان بر همه مخلوقات خويش بوده، و همه آن مخلوقات مملوک و تحت سلطنت اويند.

لذا منشأ ملكيت و ملاک ولايت حقيقيه الهيه همان تقوّم وجودى ما سوى اللَّه به اللَّه تبارک و تعالى است. زيرا اللَّه تبارک و تعالى غناء محض و محض غناست. پس امر و خلق و حكم و ولايت از آن خداست.

ب. ولايت مردم بر جان و مالشان: ولايتى است كه طبعاً نزد عرف و عقلا حاصل مى ‏شود بدون اينكه در مقام تأسيس و تشريع، بلكه در مقام تأكيد و تصويب جعلى متوجه آن باشد. مثل ولايت انسان بر جان و مالش. البته آن اموالى[۲۰] كه تحت سلطنت و استيلاء او است.

دلايل ولايت مردم بر جان و مالشان:

قرآن:

«النبى اولى بالمؤمنين من انفسهم»[۲۱]: پيامبر نسبت به مؤمنان از خودشان سزاوارتر است.[۲۲] وجه استدلال اين است كه آيه شريفه مُشعر به اولويت پيامبر اكرم‏ صلى الله عليه وآله نسبت به جان و مال مردم است. پس در ابتدا مردم نسبت به جان و مال خود بايد ولايت داشته باشند تا اولويت معنى دهد.

سنّت:

يک. قول پيامبرصلى الله عليه وآله در روايت ابن‏ عطيه كه مى‏ فرمايد: انا اولى بكل مؤمن من نفسه: من به هر مؤمنى سزاوارتر از خودش به اويم. وجه دلالت اين است كه ولايت اولويت بدون ولايت قبلى مردم ميسر نيست. يعنى مردم بايد نسبت به جان و مال خودشان ولايت داشته باشند تا اين ولايت در مورد نبى اكرم‏ صلى الله عليه وآله نسبت به مردم در درجه اول باشد، كه از آن تحت عنوان ولايت اولويت ياد مى شود.

دو. پيامبرصلى الله عليه وآله فرمود: الناس مسلّطون على اموالهم: مردم بر مال خودشان تسلط دارند. اين حديث تصريح در ولايت مردم بر اموالشان دارد. بنا بر اين، وقتى بر اموالشان ولايت داشته باشند، به طريق اولى بر جان خود نيز ولايت دارند.

فرق بين اين دو قسم از ولايت در اين است كه: ولايت رب بر مربوب مطلق است، در حالى كه ولايت مردم بر جان و مالشان محدود به آن حدى[۲۳] است كه اللَّه تبارک و تعالى به آن حد امر يا نهى مى‏ كند، زيرا خداوند متعال «هو القاهر فوق عباده» است و او است كه بر بندگان خود قاهر و مسلط است.

ولايت مردم بر جان و مالشان محدود به حدى است كه خداوند براى آنان اين حد را قرار مى ‏دهد و كسى حق تجاوز از آن را ندارد، همان طور كه شرط در تصرف آن بلوغ و عقل و عدم حجر به يكى از اسباب شش گانه است: صِغَر، جنون، رقّ[۲۴] ، مرض، فلس[۲۵] ، سفه.

ولايت عرضيه:

اين قسم از ولايت به سببى از اسباب براى انسان از جانب كسى كه ولايت ذاتيه دارد جعل مى‏ شود. اين ولايت نيز داراى دو قسم است:

الف. ولايت پدر و جد بر طفل كه به جعل شارع مقدس ثابت است، و از همين قسم است ولايت مولا بر عبد و زوج بر زوجه.

ب. ولايت مستقلى كه براى نبى و ائمه‏ عليهم السلام بعد از او جعل مى‏ شود. اين ولايت وراء امر رسالت آنان است، بلكه از نظر رتبه بالاتر از رسالت و نيز تمام ولايت‏ هاى ديگر است و حتى قابل مقايسه با آنان نيست.

اين ولايت چون از جانب اللَّه تبارک و تعالى براى آنان قرار داده شده و ناشى از همان ولايت الهى است، هر چند عرضى است اما حاكم بر آن ولايت ذاتيه ‏اى است كه مردم بر جان و مال و ساير متعلقات خود دارند. بلكه بالاتر از آن ولايت عرضيه‏ اى است كه مردم به سبب ابوّت، رقيّت، زوجيت و مانند آن دارند.

اين ولايتى كه براى حضرات معصومين‏پ عليهم السلام قرار داده شده داراى انواعى است، كه شرح آن چنين است:

نوع اول: ولايت اولويت

ولايت اولويت نبى‏ صلى الله عليه وآله و ائمه‏ عليهم السلام بر مردم عبارت است از استقلال ايشان به تصرف در جميع امورى كه متعلق به مردم است و مجاز به تصرف در آنها هستند. مثل امور نظامى يا سياسى، بلكه عادى و شخصى شان؛ به گونه ‏اى كه طاعت آنان بر مردم واجب باشد.

بلكه جايز نيست مردم در پاره‏اى از امورشان بدون اذن اولياء دخالت كنند، مثل مصالحى كه مطلوب شرع است.

براى ثبوت اين نوع از ولايت براى چهارده معصوم ‏عليهم السلام به ادله اربعه استدلال شده است:

قرآن:

آيه اول: «النبى اولى بالمؤمنين من انفسهم»[۲۶] : پيامبر نسبت به مؤمنان از خودشان سزاوارتر (اولى به تصرف) است.

وجه دلالت:

مفهوم آيه شريفه دلالت دارد بر جعل و اعطاء ولايت براى نبى مكرم اسلام حضرت محمدصلى الله عليه وآله و به تبع آن براى حضرات معصومين ‏عليهم السلام بر تمام مؤمنين. اين ولايت در امورى است كه مؤمنين شرعاً حق تصرف و سلطنت دارند، و اين غير از آن امورى است كه مؤمنين مجاز به تصرف و ارتكاب ان نيستند، مثل تضييع اموال و ريختن خونشان يا نقل اموال بر وجه غير صحيح، چون اين امور خارج از مفهوم آيه شريفه است.

بنابر اين ولايت، اولويت نبى اكرم و ائمه هدى‏ عليهم السلام منحصر بر امورى است كه تصرف و تسلط مؤمنين در آن امور محدود به حدود الهى است. علاوه بر اين، مقام عصمت آن حضرات را از هر خطا و لغزشى مضون و محفوظ داشته است. همچنين نسبت به هر چيزى كه ضرر به حال امت داشته باشد و يا باعث فساد عامه مردم باشد حفظ مى ‏نمايد.

آيه دوم: «و ما كان لمؤمن و لا مؤمنة اذا قضى اللَّه و رسوله امراً ان يكون لهم الخيرة من امرهم»[۲۷] : هيچ مرد و زن با ايمانى حق ندارد هنگامى كه خدا و پيامبرش امرى را لازم بدانند اختيارى (در برابر فرمان خدا) داشته باشد.

آيه سوم: «فليحذر الذين يخالفون عن امره ان تصيبهم فتنة او يصيبهم عذاب اليم»[۲۸] : پس آنان كه فرمان او را مخالفت مى ‏كنند بايد بترسند از اينكه فتنه ‏اى دامنشان را بگيرد يا عذابى دردناک به آنها برسد.

آيه چهارم: «... و ما آتاكم الرسول فخذوه و ما نهاكم عنه فانتهوا و اتقوا اللَّه ان اللَّه شديد العقاب»[۲۹] : آنچه را رسول براى شما آورده بگيريد (و اجرا كنيد) و از آنچه نهى كرده خوددارى نماييد و از (مخالفت) خدا بپرهيزيد كه خداوند كيفرش شديد است.

آيه پنجم: «اطيعوا اللَّه و اطيعوا الرسول و اولى الامر منكم»[۳۰] : اى كسانى كه ايمان آورديد اطاعت كنيد خدا و رسول و اولى‏ الامر را (يعنى ائمه معصومين‏ عليهم السلام) .

آيه ششم: «انما وليّكم اللَّه و رسوله و الذين آمنوا الذين يقيمون الصلوة و يؤتون الزكوة و هم راكعون»[۳۱] : سرپرست و ولىّ شما تنها خداست و پيامبر اوصلى الله عليه وآله و آنان كه ايمان آورده ‏اند همانان كه نماز را به پا مى‏ دارند و در حال ركوع زكات مى‏ دهند.

وجه دلالت آيه بر اولويت حضرات معصومين‏ عليهم السلام ظاهر است. در كتاب وسائل از محمد بن يعقوب به اسناد خودش از احمد بن عيسى از امام صادق ‏عليه السلام روايت شده، درباره قول خداوند متعال كه فرمود: «انما وليكم...» حضرت فرمود: خداى متعال و رسول او صلى الله عليه وآله و كسانى كه ايمان آورده ‏اند يعنى حضرت على‏ عليه السلام و اولاد معصومين ايشان ‏عليهم السلام از خود شما به شما اولى و احق در جان و مال شما تا روز قيامت هستند، و خداوند تبارک و تعالى به اين بيان آنان را توصيف مى‏ كند: «الذين يقيمون الصلوة و يؤتون الزكوة و هم راكعون» .

نتيجه:

از مجموع آيات مباركه چنين به دست مى‏ آيد كه اراده پيامبرصلى الله عليه وآله بر ديگران اولويت دارد و در آيه «النبى اولى...» به اين اولويت تصريح شده و در آيه «ما كان لمؤمن...» وقتى به عدم اختيار مردم تصريح كند يعنى اراده پيامبرصلى الله عليه وآله اولويت دارد. كما اينكه در تفسير آيه شريفه چنين وارد شده است:

زينب بنت جحش -  دختر عمه پيامبرصلى الله عليه وآله -  در امر ازدواجش با نبى اكرم‏ صلى الله عليه وآله مشورت كرد و حضرت رسول اكرم‏ صلى الله عليه وآله او را امر به ازدواج با زيد بن ارقم نمود. زينب و خواهرش هر دو از اين امر كراهت داشتند و گفتند: او يک غلام است، در حالى كه ما چنين و چنان هستيم.

لذا اين آيه در نفى اختيار آن دختر در قبال امر رسول‏ صلى الله عليه وآله -  طبق ولايتى كه خداى متعال براى رسول ‏صلى الله عليه وآله قرار داده بود -  نازل شد. زينب نمى ‏خواست با زيد ازدواج كند، اما رسول‏خداصلى الله عليه وآله فرمود: ازدواج كن! و اين ولايت از سوى خداى متعال آمده بود. اين امر رسول‏ صلى الله عليه وآله همان معناى ولايت و حكومت بر غير است.

و در آيه مباركه «ما آتيكم...» امر به گرفتن امر پيامبرصلى الله عليه وآله و نهى از مخالفت با نهى پيامبرصلى الله عليه وآله خود مشعر بر اولويت اراده پيامبرصلى الله عليه وآله نيز هست، و در آيه مباركه «اطيعوا اللَّه و...» نفس اطاعت به طور كلى اين اولويت را نيز شامل مى ‏شود.

سنت:

روايات زيادى دلالت بر ولايت حضرات معصومين‏ عليهم السلام دارد:

يک. از جمله آن دسته اخبارى است كه دلالت بر وجوب اطاعت پيامبر اكرم ‏صلى الله عليه وآله و حضرات ائمه هدى‏ عليهم السلام و دلالت بر حرمت معصيت و نا فرمانى ايشان مى‏ كند. به عنوان نمونه:

حمّاد بن عثمان، عن بشير العطار، قال: سمعت اباعبداللَّه‏ عليه السلام يقول: نحن قوم فرض اللَّه طاعتنا، و انتم تأتمّون بمن لا يعذر الناس بجهالته[۳۲] : ما خانواده كسانى هستيم كه خدا اطاعت ما را واجب كرده، و شما پيروى مى‏ كنيد از كسى كه مردم به نادانى او معذور نيستند!

پس اگر اهل‏ سنت در قيامت بگويند ما اهل‏ بيت پيامبرعليهم السلام را نمى ‏شناختيم تا از آنها پيروى كنيم، اگر مستضعف نباشند خدا معذورشان ندارد، زيرا امامت ايشان براهين روشن دارد.

عن ابى ‏الصباح، قال: اشهد انى سمعت اباعبداللَّه يقول: اشهد ان علياًعليه السلام امام فرض اللَّه طاعته، و ان الحسن‏ عليه السلام امام فرض اللَّه طاعته، و ان الحسين‏ عليه السلام امام فرض اللَّه طاعته، و ان على بن الحسين‏ عليه السلام امام فرض اللَّه طاعته، و ان محمد بن على‏ عليه السلام امام فرض اللَّه طاعته[۳۳] :

گواهى مى‏ دهم كه على‏ عليه السلام امامى است كه خدا طاعتش را واجب ساخته، و حسن ‏عليه السلام امامى است كه خدا اطاعتش را واجب ساخته، و حسين‏ عليه السلام امامى است كه خدا اطاعتش را واجب ساخته، و على بن حسين امامى است كه خدا اطاعتش را واجب ساخته است، و محمد بن على‏ عليه السلام امامى است كه خدا اطاعتش را واجب ساخته است.

و روايات ديگرى كه در كتاب الحجة از كتاب شريف «الكافى» در اين باب وارد شده است.

دو. كلام رسول‏خداصلى الله عليه وآله در غدير خم كه فرمود: الست اولى بكم من انفسكم؟ قالوا: بلى. قال: من كنت مولاه فهذا على مولاه[۳۴] : آيا من بر مؤمنان از خود آنها سزاوارتر نيستيم؟ گفتند: بله. فرمود: پس هر كس را من مولايم، على ‏عليه السلام مولاى اواست. در اين روايت تصريح بر اولويت نبى اكرم‏ صلى الله عليه وآله شده است.

اجماع:

در اينكه نبى اكرم‏ صلى الله عليه وآله و ائمه هدى‏ عليهم السلام واليان و حاكمان امر و خلفاء خداى متعال بر مردم در روى زمين مى‏ باشند و بر همه مخلوقات ولايت مطلقه دارند بين علماى شيعه هيچ اختلافى نيست.

عقل:

عقل در هر امرى مستقلاً حكم به وجوب طاعت نبى اكرم‏ صلى الله عليه وآله و ائمه ‏عليهم السلام مى‏ كند، زيرا آن بزرگواران ولىّ نعمت هستند، و به يُمن وجود آنان مخلوقات روزى داده مى‏ شوند و از بركتشان آسمان ‏ها و زمين ثابت و پايدار است. به همين دليل طاعتشان مطلقاً واجب و مخالفتشان در هر امرى مطلقاً حرام است. اين وجوب طاعت و حرمت مخالفت به پاس شكرگذارى اين نعمت بزرگ است، زيرا نبى اكرم ‏صلى الله عليه وآله و معصومين ‏عليهم السلام در مقام تكوين علت ايجاد و مبدء سلسله موجودات هستند. كما اينكه در مقام تشريع واسطه تبليغ احكام و مصالح و مضارّ مردم هستند.

نوع دوم: ولايت تشريعى

ولايت تشريعيه به معناى سرپرستى و توليت و تبيين امور مهم و مخفى دين است. براى اثبات اين نوع ولايت مى ‏توان به رواياتى كه دلالت بر تفويض امر دين به معصومين ‏عليهم السلام دارند و در كتب روايى هم چون «الكافى» بيان شده است استدلال كرد.

مثل روايت شريفى كه مرحوم كلينى به اسناد خودش از ابواسحاق نحوى نقل مى‏ كند كه گفت: بر ابى‏ عبداللَّه‏ عليه السلام داخل شدم و شنيدم كه مى‏ فرمود: به درستى كه اللَّه تعالى نبى خودصلى الله عليه وآله را بر اساس محبت خودش تربيت كرد، و سپس فرمود: «انك لعلى خلق عظيم»[۳۵] : (اى پيامبر) حقاً كه داراى اخلاق عظيم و بر جسته ‏اى هستى. سپس امر را بر او تفويض نمود. پس خداوند متعال فرمود: «ما اتاكم الرسول فخذوه و ما نهاكم عنه فانتهوا»[۳۶] : هر دستورى كه رسول به شما داد بگيريد و از هر آنچه نهى‏تان كرد آن را ترک كنيد. و خداوند متعال فرمود: «و من يطع الرسول فقد اطاع اللَّه»[۳۷] : و كسى كه رسول را اطاعت كند همانا خدا را اطاعت نموده است.

سپس حضرت صادق‏ عليه السلام فرمود: پيامبر اكرم‏ صلى الله عليه وآله امر را به حضرت على‏ عليه السلام تفويض كردند و حضرت‏ عليه السلام را امين بر اين امر دانستند. سپس شما پذيرفتيد و ديگران انكار كردند... . ما بين شما و بين اللَّه عزوجل واسطه ‏ايم. خداوند متعال خلاف امر ما براى احدى چيزى قرار نداده است.

پس مخفى نيست مراد از تفويض امر دين به معصومين ‏عليهم السلام اين نيست كه خداوند متعال ايشان را حاكم نمود كه غير از وحيانى و الهى بودن به آراء خود عمل كنند، و آنچه را كه مى ‏خواهند حلال نمايند و آنچه را مى‏ خواهند حرام نمايند. تفويض امر به اين معنى ضرورتاً باطل و خارج از شريعت است. همان طور كه فرمود: «قل ما كنت بدعاً من الرسل و ما ادرى ما يفعل بى و لا بكم ان اتبع الا ما يوحى الىّ...»[۳۸] : بگو من پيامبر نوظهورى نيستم و نمى‏دانم با من و شما چه خواهد شد من تنها از آنچه بر من وحى مى‏ شود پيروى مى‏ كنم.

و خداوند متعال فرمود: «و ما ينطق عن الهوى . ان هو الا وحى يوحى»[۳۹] : و هرگز از روى هواى نفس سخن نمى‏ گويد. بلكه آنچه مى‏ گويد چيزى جز وحى كه بر او نازل شده نيست.

بلكه مراد از «تفويض» امر دين به معصومين‏ عليهم السلام اين است كه اللَّه متعال خود نبى‏ صلى الله عليه وآله را تربيت كرد و به كمال رساند؛ به طورى كه نبى اكرم ‏صلى الله عليه وآله اختيار نمى‏ كردند الا آنچه موافق حق تبارک و تعالى است و مخالف مشيت خداى تعالى چيزى را اختيار نمى‏ كردند.

پس خداى متعال امر را به نبى اكرم ‏صلى الله عليه وآله تفويض كرد تا بعضى امور را تعيين كند؛ مثل زياد كردن بعض ركعات و تعيين نمازهاى نافله و زياد كردن روزه و سهم الارث جد و مقدار ديه عين و نفس و مانند آنها. اين تفويض از جانب خداوند تبارک و تعالى اظهارى براى شرف و كرامت نبى اكرم‏ صلى الله عليه وآله بود.

تفويض امر به رسول ‏اللَّه‏ صلى الله عليه وآله از آن مواردى است كه فساد در آن راه ندارد؛ نه از نظر عقل و نه از نظر نقل. بلكه اخبار مزبوره و غيره دلالت بر تفويض امر به اين مقدار مى ‏كند. حتى اين تفويض اختصاص به نبى اكرم ‏صلى الله عليه وآله ندارد، بلكه در عترت نبى اكرم‏ عليهم السلام كه عبارتند از ائمه ‏عليهم السلام نيز اين تفويض جريان دارد.

نوع سوم: ولايت تكوينى

ولايت تكوينى عبارت است از مسخّر بودن ممكنات و جميع آفرينش تحت اراده و مشيت حضرات معصومين‏ عليهم السلام، به طورى كه در اختيار و طاعت آنان باشند و امرشان در آنها به حول و قوه الهى نافذ باشد. كما اينكه در زيارت حضرت حجة بن الحسن ارواحنا فداه آمده است: ما منّا شيى‏ء الا و انتم له السبب: هيچ چيزى از ما نيست مگر اينكه شما سبب آن هستيد.[۴۰]

اين تصرف و ولايت در عالم آفرينش به دليل اين است كه ذوات مقدسه حضرات معصومين‏ عليهم السلام اسماء و صفات الهى هستند، و افعال خداوند تعالى و اقوال آنها قول او است.

اين مرتبه از ولايت اختصاص به حضراتشان دارد و از مقتضيات ذوات نوريه و نفوس قدسيه آنان است، و لذا قابل اعطاء به غير نيست.

دليل بر اين قسم از ولايت معجزاتى است كه از ناحيه مقدسه حضرات معصومين‏ عليهم السلام صادر شده. چنانچه در كتب روائى به نحو متواتر ذكر شده است. دليل اين مطلب اين است كه آنان ذوات مقدسه خداوند تبارک و تعالى را آن طور كه حق طاعت او است اطاعت كردند. لذا خداوند تبارک و تعالى همه چيز را مطيع آنان قرار داده است. علاوه بر آن استجابت دعاى آنان است به جهت قرب منزلتى است كه نزد خداوند تبارک و تعالى دارند. حتى دعاى ديگران نيز به واسطه ايشان مستجاب است، چون ايشان وسيله رحمت و واسطه نعمت حق و صاحب اسم اعظم الهى هستند.

در كتاب كافى به سند خودش از جابر از امام باقرعليه السلام وارد شده كه فرمود: اسم اعظم الهى ۷۳ حرف است. در نزد آصف يكى از آن ۷۳ حرف بود، كه تكلم به آن كرد و زمين در هم پيچيده شد و تخت بلقيس را در كم تر از يک چشم بر هم زدن جابجا كرد و سپس زمين به همان صورت اولش بازگشت. در حالى كه نزد ما ۷۲ حرف از اسم اعظم الهى هست، و يک حرف را خداوند تبارک و تعالى براى خود برگزيد كه در علم غيب نزد او مخزون است. و لا حول و لا قوه الا باللَّه العلى العظيم.

شكى نيست نزد ايشان علم كتاب است، كه عاصف بن برخيا وزير سليمان بن داودعليه السلام بخشى از آن بود كه توانست تخت بلقيس را در كم تر از چشم بر هم زدنى نزد سليمان‏ عليه السلام حاضر كند. كما اينكه خداوند تبارک و تعالى در حق او فرمود: «قال الذى عنده علم من الكتاب انا آتيك به قبل ان يرتدّ اليك طرفك»[۴۱] : و در حديث وارد شده است كه امام صادق ‏عليه السلام بعد از قرائت اين آيه شريفه دست مباركشان را گشوده روى سينه قرار دادند و فرمودند: به خدا قسم نزد ما همه علم كتاب است.

در كتاب «الكافى» به اسنادش از عجلى روايت كرده است كه گفت: به حضرت باقرعليه السلام عرض كردم: «قل كفى باللَّه شهيداً بينى و بينكم و من عنده علم الكتاب»[۴۲] ، حضرت فرمود: مراد آيه فقط ما و حضرت على‏ عليه السلام -  كه اول و افضل و برتر از ما بعد از نبى است -  مى‏ باشد.

دليل ديگر بر ولايت تكوينى، تأثير نفوس عاليه حضرات معصومين ‏عليهم السلام است. چنانچه نقل شده كه امام ‏عليه السلام امر كردند به خروج تب از بدن تب‏دار و بازگشت آن به آن جايى كه بود. خداوند متعال هم مى‏ فرمايد: «و كلّ شى‏ء احصيناه فى امام مبين»[۴۳] : و ما هر چيزى را در امام مبين بر شمرده ‏ايم.

جعل اين مرتبه از ولايت تكوينى براى معصومين ‏عليهم السلام با همان جعل وجودات نورى و شريف آنها محقق شده است. كما اينكه مرتبه ولايت ختميه نبوت بلكه اصل نبوت نيز به همين جعل صورت گرفته است؛ يعنى خداوند متعال سيدالمرسلين‏ صلى الله عليه وآله را خاتم نبوت به «جعل مركب» تكويناً و تشريعاً قرار نداد، بلكه آن خاتميت را به «جعل بسيط» يعنى جعل وجود شريف حضرت‏ صلى الله عليه وآله در ايشان قرار داد. چرا كه لازمه اين مرتبه از وجود بلكه نفس حقيقت رسول ‏اللَّه‏ صلى الله عليه وآله اين است كه فاتح آنچه پيش رو دارد و خاتم آنچه در پشت او است باشد.

به عبارت ديگر: وجود حضرات اولاً و آخراً است، در حالى كه آنان برگزيده عباد الهى هستند، و نيز وارثان آن كتابى هستند كه در آن هر چيزى بيان شده است.

در «الكافى» به اسنادش از ابوالحسن اول‏ عليه السلام روايت مى ‏كند كه عرض كردم: فدايت شوم! مرا خبر دهيد كه آيا پيامبر اكرم ‏صلى الله عليه وآله از همه پيامبران ارث مى‏ برند؟ حضرت فرمود: بله. عرض كردم: از آدم‏ عليه السلام تا برسد به خودشان؟ فرمود: خداى متعال نبى‏اى را مبعوث نكرد الا اينكه محمدصلى الله عليه وآله از او اعلم بود. عرض كردم: آيا عيسى بن مريم ‏عليه السلام مردگان را به اذن خداى متعال زنده مى‏ كرد؟!

حضرت فرمود: راست گفتى، و سليمان بن داودعليه السلام زبان پرندگان را مى ‏فهميد، در حالى كه رسول ‏اللَّه‏ صلى الله عليه وآله بر همه اين منازل قادر هستند. سپس فرمود: به درستى كه سليمان بن داودعليه السلام وقتى هدهد را نديد و در امر او شک كرد فرمود: «چرا هدهد را نمى‏ بينم مگر او غائب است» ، و بر او غضب كرد و فرمود: «وى را عذاب كنم عذابى سخت و يا سرش را مى‏ برم مگر آنكه عذر روشن بياورد» .[۴۴]

غضب حضرت سليمان‏ عليه السلام فقط به اين دليل بود كه هدهد هادى و راهنماى حضرت بر آب بود، و اين در حالى بود كه خداوند متعال به هدهد چيزى داده بود كه به سليمان‏ عليه السلام عطا نفرموده بود، و هر آينه جن و انس و باد و مورچه و شياطين تحت فرمان سليمان‏ عليه السلام بودند. با اين حال آبى را كه زير آسمان بود نمى‏ توانست تشخيص دهد، ولى هدهد آن را مى ‏شناخت. به درستى كه خداوند متعال در كتابش مى‏ فرمايد: «و لو ان قرآناً سيرت به الجبال او قطّعت به الارض او كلّم به الموتى»[۴۵] : و اگر به وسيله قرآن كوه ‏ها به حركت در آيند يا زمين ‏ها قطعه قطعه شوند يا به وسيله آن با مردگان سخن گفته شود باز هم ايمان نخواهند آورد.

در حالى كه ما معصومين‏ عليهم السلام وارث قرآنى هستيم كه در آن چيزى ياد شده است كه به وسيله آن كوه‏ ها سير داده مى‏ شوند و راه بين شهرها پيموده مى ‏شود و مردگان با آن زنده مى‏ شوند، و ما آب را زير آسمان مى شناسيم، و به درستى كه در كتاب خداوند عزوجل آياتى است كه اراده نشده از آنها امرى مگر اينكه ما به آن امر اذن داريم.

علاوه بر آنچه كه در كتاب‏ هاى انبياء گذشته‏ عليهم السلام نوشته شده و خداوند متعال آنها را در امّ الكتاب براى ما قرار داده است.

به درستى كه خداوند متعال در اين باره مى فرمايد: «و ما من غائبة فى السماء و الارض الا فى كتاب مبين» : هيچ پنهانى در آسمان و زمين نيست مگر اينكه در كتاب مبين است.[۴۶] پس فرمود: «ثم اورثنا الكتاب الذين اصطفينا من عبادنا»[۴۷] : سپس اين كتاب (آسمانى) را به گروهى از بندگان بر گزيده خود به ميراث داديم. ما كسانى هستيم كه خداوند متعال انتخابمان كرد، و به ما كتابى ارث داد كه در آن بيان هر چيزى است؛ يعنى هر چيزى در آن بيان شده است.

در نتيجه آنچه حضرت موسى و عيسى و غير آنان از انبياعليهم السلام قادر بر تصرف تكوينى بر آنها بودند. پيامبر اكرم‏ صلى الله عليه وآله و درب علم ايشان يعنى اميرالمؤمنين‏ عليه السلام و اولاد معصومين حضرت‏ عليهم السلام زياده بر آن قدرت بر تصرف دارند، چون آنان اعلم از جميع انبياءعليهم السلام هستند. و آنچه كه آصف بن برخياء وزير سليمان‏ عليه السلام به خاطر يک حرف از اسماء اعظم الهى قدرت تصرف بر آن را داشت، پيامبر ماصلى الله عليه وآله و ائمه از آل اوعليهم السلام بر مازاد آن قادر اند به خاطر حروفى كه نزد ايشان است، و آن حروف ۷۲ حرف از اسم اعظم خداوند تبارک و تعالى است. چنانكه گذشت.

البته مخفى نماند كه ولايت تكوينيه، ولايت الهى است كه خداوند تبارک و تعالى به ايشان عطا كرده است، و تنها به اذن خداوند عزوجل و به خاطر مصلحت مقتضيه به كار گرفته مى‏ شود. همانطور كه موسى بن جعفرعليه السلام از زندان به خاطر عهد و جعل و خلافت و وصايت فرزندشان به مدينه رفتند.

همچنين بحثى نيست در اينكه نبى اكرم‏ صلى الله عليه وآله و ائمه هدى‏ عليهم السلام واسطه فيض و وسيله افاضه بر كائنات هستند، چون به واسطه ايشان جميع مخلوقات روزى داده مى‏ شوند، و به يُمن و بركتشان آسمان و زمين پايدار است. در زيارت جامعه كبيره آمده است: بكم فتح اللَّه و بكم يختم و بكم ينزّل الغيث و بكم يمسك السماء ان تقع على الارض الا باذنه، و بكم ينفّس الهمّ و يكشف الضرّ: خدا به شما آغاز كرد و به شما پايان دهد و به وسيله شما باران را فرو فرستد و به وسيله شما آسمان را نگه دارد، كه به جز اذن او بر زمين فرو نيفتد، و به وسيله شما اندوه را زائل كند و سختى را بگشايد.

و اما بيان فرق ولايت تشريعى و تكوينى و اولويت چنين است:

۱. ولايت تشريعى، حكم محض است.

۲. ولايت اولويت بعد از ولايت تشريعى است و با مصداق روبرو است.

۳. ولايت تكوينى تصرف در خود شى‏ء از نظر وجود خارجى است.

مثلاً ازدواج از جانب نبى اكرم‏ صلى الله عليه وآله تشريع مى ‏شود. اين «ولايت تشريعى» است. سپس زينب بنت جحش براى ازدواج با زيد بن ارقم مى‏ خواهد مصداقى از اين حكم شود. زينب اراده مى‏ كند بگويد: نه او را نمى‏ خواهم و نبى اكرم ‏صلى الله عليه وآله اراده مى‏ كنند كه او را بايد بخواهى. در اين دو اراده، اراده رسول‏ اللَّه‏ صلى الله عليه وآله اولويت دارد، كه آن «ولايت اولويت» است. حال اگر زيد بن ارقم نابينا باشد و حضرت‏ صلى الله عليه وآله در چشم او تصرف كنند و بينا شود اين «ولايت تكوينى» است.

پانویس

  1. اولين ميراث مكتوب درباره غدير: ص ۳۶ ۱۸. واقعه قرآنى غدير: ص ۱۷۴ ۱۳۸ ۱۱۵ ۱۰۶ ۹۵. چهارده قرن با غدير: ص ۱۳۵  - ۱۳۱ ۱۲۷ ۱۲۵ ۹۵  ۸۰ ۷۳  ۶۸  ۶۶ ۳۲. اسرار غدير: ص ۲۹۵ ۲۹۳ ۲۸۲ ۲۷۹ ۲۷۵ ۱۹۸ ۱۲۱  - ۱۱۶ ۱۱۳ ۱۱۱ ۶۵  - ۶۲. فريادهاى بلند غدير در بيان امامت و حاكميت حضرت على‏ عليه السلام (علامه) : ص ۱۲۸  - ۹۵. ترجمه الغدير (امينى -  واحدى) : ص ۶۵۹  - ۶۴۳ ۶۴۹  - ۶۲۹  ۵۸۰  - ۵۶۵ . تبليغ غدير در سيره معصومين‏ عليهم السلام: ص ۱۷۰ ۱۶۹ ۱۲۷ ۱۲۶ ۴۷. ژرفاى غدير: ص ۱۹۴ ۹۴۹۱. سخنرانى استثنائى غدير: ص ۸۱ . تاريخچه غدير خم: ص ۱۱  - ۶. پژوهشى در زمينه امامت حضرت على‏ عليه السلام در نگاه حديث غدير (روحانى) : ص ۴۷  - ۴۳. چكيده عبقات الانوار (حديث غدير) : ص ۳۰۷  - ۳۰۵. معناى مولى: ص ۵۲  - ۴۲ . غدير خم و پاسخ به شبهات از كتب اهل‏ سنت (انتصارى) : ج ۲ ص ۲۴  - ۱۷. غدير از زبان مولى: ص ۲۵. آينه غدير در روايت شيعه و اهل‏ سنت (صاعد اصفهانى ، ‏مهرپرور) : ص ۳۴۳  - ۳۳۲. نمى از يم غدير (تبريزى) : ۴۷  - ۴۴.
  2. الغدير: ج ۱ ص ۲۴۷  - ۲۳۹.
  3. الغدير: ج ۱ ص ۲۰۸.
  4. الغدير: ج ۱ ص ۱۸۵  - ۱۶۶.
  5. الغدير: ج ۱ ص۱، ۱۸۳، ۳۰۱.
  6. السيرة الحلبية: ج ۳ ص ۳۰۳.
  7. عوالم العلوم: ج ۳  / ۱۵ ص ۲۳۴. كتاب سليم: حديث ۲۵.
  8. بحار الانوار: ج ۲۸ ص ۲۰۰.
  9. اثبات الهداة: ج ۲ ص ۱۲۶ ح ۵۳۵ .
  10. اثبات الهداة: ج ۲ ص ۱۷۳ ح ۸۰۳ .
  11. عوالم العلوم: ج ۳  / ۱۵ ص ۲۵۷ ح ۳۶۴.
  12. اثبات الهداة: ج ۲ ص ۳۴ ح ۱۳۹.
  13. اثبات الهداة: ج ۲ ص ۳۴ ح ۱۴۱.
  14. اثبات الهداة: ج ۲ ص ۳۴ ح ۱۴۰.
  15. اثبات الهداة: ج ۲ ص ۱۲۶ ص ۵۳۵ .
  16. اثبات الهداة: ج ۲ ص ۱۳۹ ح ۶۰۶ .
  17. مجمع البيان: ذيل آيه ۲۵۷ سوره بقره.
  18. يعنى همين اندازه كه اين ذات موجود شد، اين ولايت را دارد.
  19. در قرآن، در آيه ۲۷ سوره ابراهيم مى ‏فرمايد: «يفعل اللَّه ما يشاء» ، يعنى خداى متعال هر كارى كه بخواهد انجام مى ‏دهد؛ اگر بخواهد زنده مى‏ كند و يا مى‏ ميراند، غنى مى‏ كند و يا فقير مى‏ كند، شفا مى‏ دهد و يا بيمار مى‏ كند و ... .
  20. اموال ديگران به اضافه آن مقدار از حقوق الهى كه در اموال انسان است تحت اختيار انسان نيست، زيرا مثلاً خمس كه بايد پرداخت شود سهم خداست.
  21. احزاب /  ۶ .
  22. اگر نبى اكرم ‏صلى الله عليه وآله نسبت به جان و مال مردم اراده‏ اى كند، اين اراده اولويت دارد بر اراده خود شخص.
  23. اولاً: انسان‏ ها در اموال ديگران و يا حقوق الهيه ‏اى كه در اموال خودشان هست ولايت ندارند، هر چند ممكن است در اموال ديگران وكالت داشته باشند. ثانياً: جان‏هايشان آنجا كه بايد براى دفاع يا جهاد بروند و جانشان را فدا كنند ولايت بر جانشان ندارند كه بگويند جانمان را در اين راه نمى‏ دهيم! اما اگر غير جهاد، از امور شخصى ديگران كه خداى متعال تكليف خاصى براى انسان در مورد آن قرار نداده است اتفاق افتاد، مى ‏تواند جانش را حفظ كند. مثلاً دو نفر نزاع دارند. يكى از اين دو نفر از فرد سومى بخواهد در اين نزاع در حد جان به نفع او وارد شود، فرد سوم مى ‏تواند براى حفظ جان خود وارد نزاع نشود، زيرا بر جانش ولايت دارد.
  24. رِقّ: غلام يا كنيز بودن.
  25. فلس: بى‏ چيز.
  26. احزاب /  ۶ .
  27. احزاب /  ۳۶.
  28. نور /  ۶۳ .
  29. حشر /  ۷.
  30. نساء /  ۵۹ .
  31. مائده /  ۵۵ .
  32. الكافى: ج ۱ ص ۲۶۳.
  33. الكافى: ج ۱ ص ۲۶۳.
  34. الكافى: ج ۱ ص ۲۷۸.
  35. قلم /  ۴.
  36. حشر /  ۷.
  37. نساء /  ۸۰ .
  38. احقاف /  ۹.
  39. نجم /  ۴ ۳.
  40. علامه مجلسى اين زيارت را در «تحفة الزائر» و نيز در مزار «بحار» نقل كرده است.
  41. نمل /  ۴۰: «و گفت آن كسى كه بعض علم كتاب نزد او بود: من تخت را نزد تو مى آورم قبل از اينكه چشم بر هم زنى» .
  42. رعد /  ۴۳: «بگو خدا و آن كسى كه علم كتاب نزد او است براى گواهى ميان من و شما كفايت مى كند» .
  43. يس /  ۱۲.
  44. نمل /  ۲۱ ۲۰.
  45. رعد /  ۳۱.
  46. نمل /  ۷۵.
  47. فاطر /  ۳۲.