راه غدیر

از ویکی غدیر
نسخهٔ تاریخ ‏۳۰ نوامبر ۲۰۲۳، ساعت ۱۵:۲۸ توسط Modir (بحث | مشارکت‌ها) (←‏صحنه دوّم)
(تفاوت) → نسخهٔ قدیمی‌تر | نمایش نسخهٔ فعلی (تفاوت) | نسخهٔ جدیدتر ← (تفاوت)

چکیده[۱]

نوشته حاضر، ترجمه اثری ادبی و تاریخی از نویسنده معاصر، آقای «کمال السیّد» است، که با نام «الطریق الی غدیر خم» منتشر شده است.

هم ترسیمی است از موقعیت جغرافیایی منطقه غدیر خم، هم ترسیم صحنه هایی از تاریخ اسلام که حضرت محمّد صلی الله علیه و آله چه در هنگام هجرت به مدینه و چه در سال حجّة الوداع، از این منطقه گذشته و آن جا درنگ کرده و سخن گفته است، بویژه تعیین جانشین خودکه در غدیر خم انجام گرفته است.

در میانه راه بین مکّه و مدینه، نزدیکی های «جحفه» منطقه «غدیر خم» قرار دارد. غدیر خم سر راه کاروان ها بود. رسول خدا صلی الله علیه و آله نیز هنگام هجرت تاریخی خود به مدینه در ماه ربیع الاوّل از آن گذر کرد. در بازگشت از حجّة الوداع در روز هیجدهم ذی حجّه سال دهم هجری نیز در آن جا توقّف کرد و از همان جا، این سرزمین جغرافیایی، وارد تاریخ شکوهمند اسلام شد.

پس از آن که شنهای روان، راه قدیمی کاروانها را پوشاند، منطقه غدیر خم در دوران حاضر از راه اصلی و عمومی دور ماند. نام آن منطقه نیز به «غُرُبه» تغییر یافت. ولی چشمه ای که از دل صخره های آن دشت گسترده می جوشد، همچنان باقی است. به خاطر بودن همین چشمه، درختهای خرما و نیزار و در گذشته درختهای «اراک» در آن روییده است.

کسی که شهر «جدّه» را از کناره دریای سرخ پشت سر می گذارد، نزدیکیهای شهر «رابغ» به دوراهی جحفه می رسد. جایی که یکفرودگاه محلّی سمت راست جاده وجود دارد. مسافت میان دوراهی یادشده تا مسجد میقات، که کنار آثار مسجد قدیم و ویرانه های آن ساخته شده، تا ۱۰ کیلومتر امتداد می یابد. از مسجد میقات می توان به طرف «قصر علیا» روی نمود، با گذر از جاده ای پر از توده های شن که نشانه های «راه هجرت» در آن باقی است. آن قصر نیز نزدیکیهای روستای جحفه، در سمتی است که به مدینه منوره و شهر رابغ منتهی می شود، در حالی که مسجد میقات در سمت منتهی به مکّه مکرّمه است. مسافت میان مسجد میقات و قصر علیا به حدود ۵ کیلومتر می رسد، در حالی که سیلها و بادها، توده هایی از شن را با خود آورده است، تا میان این دو منطقه، موانع شنی پدید آورد.

در آن منطقه، ارتفاعات کوهستانی وجود دارد که راهی را که به یک دشت گسترده منتهی می شود، مشخص ساخته است، جایی که راهها از آن جا جدا می شود. از آن جا می توان به سمت «غُربه» روی آورد، که البته به سبب پخش شدن توده های شن، راه یافتن به آن منطقه دشوار است.

ولی منطقه غدیر، نزدیکیهای «حُرّه» است، سرزمینی پر از سنگهای سیاه و غیر قابل کشت. در انتهای حرّه، دشت گسترده ای باز می شود که چشمه های غدیر در آن جاست. در همین سرزمین بود که پیامبر خدا صلی الله علیه و آله توقّف کرد، تا آخرین پیامهای آسمانی را به کاروانهای حجّاج و امّت اسلامی برساند.

دو رشته کوه از شمال جنوب، این دشت گسترده را دربر گرفته است. آبهای غدیر، از نزدیکی دامنه های جنوبی که خیلی بلندتر از کوههای شمالی است می جوشد. در مسیل آن دشت، درختهای خرما روییده است و به احتمال زیاد، نخلها در پی آن روییده اند که مسافران هسته های خرما را در مسیر خود در آن دشت می افکندند. دشت باز و چشمه غدیر، مسافران را به استراحت و خوردن خرما و قهوه فرامی خواند. نزدیکی خَمِ آن دشت و سمت مغرب، آن جا که آبها می جوشد و آبراهی را پدید می آورد، بیشه ای وجود دارد.

نشانه های جاده، به خاطر سیلابهای شدید در مواقع باران، پیوسته تغییر می کند. کسی که بخواهد به این سرزمین مبارک، جایی که آخرین پیامبر در تاریخ بشریت در آن توقف کرده است تبرّک جوید، می تواند با عبور از دو مسیر ـ راه جحفه و راه رابغ ـ به سوی آن برود.

راه اوّل از دوراهی جحفه نزدیک فرودگاه رابغ آغاز می شود، آن جا که جادّه ای هموار به طول ۹ کیلومتر تا روستای جحفه است و آن جا مسجد بزرگی است و راه از آن جا به طول ۲ کیلومتر به سمت راست کج می شود و در خلال آن توده های شن و منطقه سنگلاخی وجود دارد و در آخر آن وادی غدیر شروع می شود.راه دوّم از دوراهی مکه ـ مدینه و روبه روی رابغ آغاز می شود و پس از ۱۰ کیلومتر راهی که به غدیر منتهی می شود از آن جدا می گردد. مسافت میان رابغ تا غدیر به ۲۶ کیلومتر می رسد. وادی غدیر به صورت کلی در شرق مسجد میقات در جحفه و در ۸ کیلومتری آن قرار دارد. فاصله آن تا جنوب شهر رابغ نیز ۲۶ کیلومتر است. در آن مکان مقدس مسجدی ساخته شده بود که در اثر سیلها و بادها و عوامل فرساینده دیگر خراب شده و آثار آن نیز از بین رفته است. شاید آن مسجد تا دوره های اخیر، و چه بسا تا اوایل قرن هشتم باقی بوده که فرو ریخته و جز دیوارهایش باقی نمانده بوده است. گواه این سخن، کتابهای فقهی و تاریخی و اعمال مستحبّی همچون دعا و نماز در آن مکان است. اشاراتی به جایگاهی که رسول خدا صلی الله علیه و آله در آن جا ایستاد و ولایت امام علی علیه السلام را به انبوه مسلمانان اعلام کرد، وارد شده است.

«بکری» گوید: (آن جایگاه) بین غدیر و چشمه است،[۲] آن گونه که حموی در معجم البلدان یاد کرده و جایگاه مسجد را مشخّص ساخته است.[۳] در کتاب «الجواهر» نیز آن را یاد کرده و به بقایای دیوارهای خراب شده آن اشاره کرده است،[۴] به استناد آنچه در کتابِ «دروس» شهید اول آمده است. ولی ابن بطوطه فقط اشاره کرده که در سفرش به حج خانه خدا، از منطقه ای که در آن جا برکه هایی نزدیک جحفه بوده، گذر کرده است.[۵]

آیین مقدس اسلام، تشویق کرده که در غدیر خم توقّف شود و در مسجد آن نماز و دعا خوانده شود. یکی از اصحاب امام صادق علیه السلام روایت کرده که از مدینه تا مکّه همسفر امام بود. چون به مسجد غدیر رسیدند، امام به سمت چپ مسجد نگریست و فرمود: این جا قدمگاه رسول خدا صلی الله علیه و آله است. آن جا که ایستاد و فرمود: «مَنْ کنتُ مَولاهُ فعلیٌّ مَولاهُ اَللّهمَّ والِ مَنْ والاهُ و عادِ مَنْ عاداه».[۶] در بسیاری از کتب فقهی نیز استحباب نماز خواندن در مسجد غدیر آمده است.[۷] پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله پس از نزول آیه: یَا أَیُّهَا الرَّسُولُ بَلِّغْ مَا أُنزِلَ إِلَیْکَ... در منطقه غدیر خم توقّف کرد. به نقل منابع تاریخی، فرمان داد تا کاروانها بایستند تا در آن روز بسیار گرم و سوزان، سخنرانی مهمّی ایراد کند. مسلمانان از یکدیگر می پرسیدند: علّت توقّف در این سرزمین گدازان چیست؟

پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله چنین خطبه خواند:

سپاس از آن خداست، از او مدد می جوییم، به او ایمان داریم، بر او تکیه می کنیم و از شر خویشتن و زشتی کارهایمان به او پناه می بریم، او که هرکه را گمراه کند، هدایتگری ندارد و هرکه را هدایت کند، گمراه کننده ای برایش نیست. و گواهی می دهم که جز خداوند، معبودی نیست، محمّد بنده و فرستاده اوست.

امّا بعد: ای مردم! خدای لطیف خبیر مرا چنین آگاهانیده است که هیچ پیامبری عُمر نیافته مگر به اندازه نصف عمر پیامبر پیشین، و این که نزدیک است فراخوانده شوم و اجابت کنم. از من سؤال خواهد شد، از شما نیز. پس شما چه خواهید گفت؟

گفتند: گواهی می دهیم که تو رساندی، نصیحت کردی و تلاش نمودی. خدا جزای نیکت دهد.

فرمود: مگر نه این که شهادت می دهید که جز خدا معبودی نیست و محمّد، بنده و فرستاده اوست و بهشت و دوزخ الهی و مرگ، حق است و قیامت بی شک خواهد آمد و خداوند، خفتگان در گورها را برمی انگیزد؟

گفتند: چرا، بر این گواهی می دهیم.

فرمود: خدایا شاهد باش.

سپس فرمود: ای مردم! آیا می شنوید؟

گفتند: آری.

فرمود: من پیش از شما بر حوض (کوثر) وارد می شوم و شما کنار حوض بر من وارد می شوید، پهنای آن به اندازه میان صنعا و بُصری است، به شمار ستارگان، در آن جامهای سیمگون است. پس بنگرید که پس از من با دو امانت سنگین چگونه رفتار می کنید؟!

کسی ندا داد: ای رسول خدا «ثقلین» چیست؟

فرمود: «ثقل اکبر» کتاب خداست، یک طرف آن در دست خدای متعال است. طرف دیگر در دست شماست، به آن تمسّک کنید تا گمراه نشوید. «ثقل اصغر» دودمان من است. خدای لطیف و آگاه، مرا آگاهانیده که این دو، جدایی ناپذیرند، تا در کنار حوض بر من وارد شوند. از پروردگارم برای آن دو همین را درخواست نمودم. پس از آن دو جلوتر نیفتید که هلاک می شوید، عقب نیز نمانید که هلاک می شوید.

سپس دست علی علیه السلام را گرفت و بالا برد، تا آن جا که سفیدی زیر بغل آن دو دیده شد و همه مردم او را شناختند. سپس فرمود:

ای مردم! چه کسی از خود مؤمنان بر آنان شایسته تر است؟

گفتند: خدا و پیامبرانش داناترند.

فرمود: خدا، مولای من است، من نیز مولای مؤمنانم و بر آنان از خودشان شایسته ترم. پس هرکه را مولای او بودم، علی مولای اوست.

این را سه بار (و به روایت امام احمد: چهاربار) فرمود. آنگاه فرمود:

ـ خدایا! دوست باش با کسی که با او دوستی کند، دشمنی کن با آن که او را دشمن بدارد، دوستدارش را دوست بدار و دشمنش را دشمن. یاورش را یاری کن و خوارکننده اش را خوار ساز، و هرجا که گشت، حق را همراه او بگردان. الا ... حاضر، به غایب برساند.[۸]

در همان لحظات، شاعر پیامبر صلی الله علیه و آله ، حسّان بن ثابت برخاست تا این مناسبت را که برای مسلمانان عید شده است، با شعر چنین تهنیت گفت:

ـ روز غدیر، پیامبرشان در غدیر خم آنان را ندا درداد.

ـ می گفت: مولا و ولیّ شما کیست؟ بی پرده و ابهام گفتند: مولای ما خداست و تویی و در ولایت، هرگز از ما نافرمانی نخواهی دید.

ـ فرمود: ای علی بایست، که من پس از خویش تو را به عنوان امام و هادی پسندیدم.

ـ آن جا بود که دعا کرد: خدایا دوستش را دوست بدار و با دشمنش دشمن باش.

صحنه هایی در مسیر هجرت تاریخی

صحنه اوّل

هجرت، از سپیده دم تاریخ تا امروز، پیوسته همراه حیات بشری بوده و تا ابد به عنوان پدیده ای اجتماعی و زمینه دار، خواهد ماند. هجرت، هرگاه به صورت یک معارضه آرام بر ضدّ ستم و قهر پدید آید، حادثه ای بزرگ به شمار می آید و در زندگی یک انسان یا ملّت مهاجر، سرفصل جدیدی محسوب می شود.

در مکّه، ستم به حدّ غیر قابل تحمّلی افزایش یافته بود و زندگی آن گروه مؤمن به رسالتِ آسمان را طاقت فرسا ساخته بود. رسول خدا صلی الله علیه و آله می کوشید برای پیروانش آینده ای برتر بسازد. هجرت به حبشه، یک راه حلّ موقّت بود، تا آن که دیدار (با اهل یثرب) در عقبه پدید آمد.

در دل تاریکی، در حالی که از وادی عقبه در نزدیکی مکّه روزنه امید و نجاتی گشوده شده بود، پیامبر به آبادی خویش بازگشت تا به پیروان رنجدیده خویش چنین مژده دهد:

ـ خداوند برای شما برادران و خانه ای قرار داده که با آنها انس خواهید گرفت.

و این گونه فصل تازه ای در حیات اسلام آغاز شد. آن شبهای تلخ و هراس آمیز و دشوار و آمیخته به امید، شاهد مردانی بود که از وطن و زادگاه خود که از کودکی در آن به سر برده بودند، کوچ کنند. قریش، با همه قدرتی که داشت، در برابر این پدیده مهم ناتوان ماند و جامعه مکّی به شدّت لرزید و خدایان و معادلات و مصالح، همه به تزلزل افتاد.

توطئه

ابوجهل، ابوسفیان، امیّه و سران قریش که از پیدایش اسلام ناراحت بودند، بهترین راه حل را در آن شرایط، از بین بردن محمد صلی الله علیه و آله و آسوده شدن از او دیدند. اگر به خاطر پیوندهای قبایلی، بنی هاشم وزنه سنگینی در حمایت از پیامبر خدا صلی الله علیه و آله از کشته شدن محسوب می شدند، اگر همه قبایل در کشتن او همدست شوند، بنی هاشم از رویارویی با همه ناتوان خواهند بود و فکر انتقام را از سر بیرون خواهند کرد. این گونه توطئه ای که از فکر ابوسفیان جوشیده بود، شکل گرفت. توطئه در حدّی خطرناک بود که جبرئیل از آسمان نازل شد و با آوردن آیه وَإِذْ یَمْکُرُ بِکَ الَّذِینَ کَفَرُوا... خبر از توطئه قتل یا اخراج پیامبر داد.

شب، مکه را فراگرفت. کوچه های مکه پر از ظلمت سنگینی شد و ستاره ها آشکار شدند، در حالی که از دور به دلهای هراسان چشمک می زد.

ابوجهل، مست شراب بود و غرق در اندیشه هایش. مکّه خواهد ماند و داستانهایی از هوش ابوجهل در انجمنهای این شهر.

فداکاری

در آن لحظات هیجانی که توطئه در آستانه اجرا بود، «علی»، این جوانمرد اسلام، وارد درهای تاریخ شد، در یکی از فداکارانه ترین و دراماتیک ترین داستانها!

این که کسی در میدانهای نبرد، تا آخرین نفس بجنگد، شجاعتی اعجاب انگیز است، ولی این که کسی جان خود را در معرض مرگ قرار دهد و به استقبال شمشیرها و خنجرها برود، در هیچ قاموسی هرچند رسایی تعبیر و دقت در بیان داشته باشد، نمی گنجد.

علی علیه السلام آهسته به آن بزرگ مردی که بیش از بیست سال با او زیسته است، گفت:

ـ ای رسول خدا! اگر خود را فدایت کنم، تو سالم می مانی؟

ـ آری، پروردگارم چنین وعده داده است.

علی علیه السلام اندوهگین بود. مکّه، این شهر ستمکاران، بر کشتن یک انسانِ آسمانی که برای نجات زمین آمده است، توطئه می کند. امّا اندوه علی علیه السلام بسرعت به یک شادی بزرگ تبدیل شد. جوان، با گامهایی آرام به سوی بستر پیامبر رفت، روانداز او را بر خود کشید و منتظر شمشیرها ماند ... بزودی خون پاک او داستان زیبایی از فداکاری را بر روی خاک ترسیم خواهد کرد. بر رختخواب پیامبر آرمید، در حالی که آن مهاجر به سمت جنوب رفت، بی آنکه به چیزی بنگرد و توجه کند.

راه به سوی یثرب

نقشه پیامبر آن بود که به سمت جنوب، به طرف کوه ثور روی آورد، تا چند روز پنهان بماند. وسایل کوچ فراهم شود و قریش از دست یافتن به او ناامید گردد. خوابیدن علی علیه السلام در بستر آن حضرت نیز در تأخیر در کشف خبر هجرت پیامبر نقش بسیاری داشت. در شرایط کاملاً سرّی، علی علیه السلام دو شتر برای پیامبر و همراهش ابوبکر خرید، با کسی به نام «عبداللّه بن اریقط» به عنوان راهنما همراه شدند. راهنما هرچند بت پرست، لیکن امین و درستکار بود. قریش ناگهان از خواب بیدار شدند و سران قریش شوک زده، گشتی ها را در دشت و هامون در پی آنان گسیل داشتند و برای کسی که نشانی یا اطلاعاتی بدهد که به دستگیری آنان کمک کند، جایزه تعیین کردند. با آنکه می دانستند بعضیها خبرهای مهمّی دارند ولی در خبرگیری ناکام ماندند.

قریش، اطمینان داشت که آن حضرت را خواهد یافت. «ردشناسان» به منطقه ای تردیدآمیز راه یافتند، کوه ثور، آنجا که محمّد صلی الله علیه و آله و همراهش در یکی از غارهای آن پنهان بودند. اینجا بود که قدرت آسمانی برای حمایت واپسین رسالت در تاریخ، دست به کار شد. یکی به سوی غار رفت تا از درون آن خبری آورد، امّا زود بازگشت.

ـ آنجا چیست؟

ـ هیچ!

ـ پس غار چه؟

ـ در دهانه غار، تار عنکبوت دیدم که می پندارم پیش از تولّد محمّد، تنیده شده است، و آشیانه ای دیدم با دو کبوتر و مقداری شاخ و برگ درهم تنیده، که کسی توان ورود به غار را ندارد، جز این که آنها را کنار بزند.

ـ پس کسی وارد آن نشده؟

ـ آری، انسانی به آن نرسیده است.

و پیامبر، به سخنانی که میان آنها ردّ و بدل می شد گوش می داد. از عمق جان گفت: الحمدللّه . و آرامش در دلش جای گرفت.

کوچ

پس از سه روز که پیامبر در غار بود، در موعد مقرر، راهنما آمد، با دو شتری که همراه داشت.

یثرب، در شمال مکّه است. با این حال، پیامبر به سمت جنوب آمده بود تا کاملاً حرکت خویش را پنهان سازد. راهنما می بایست از سمت ساحل دریای سرخ برود، از راهی که از مسیر کاروانها دور بود. سفر دشواری بود. هفت روز می گذشت و پیامبر، صحراهای حجاز را در آن هوای گرم و راهی دشوار می پیمود، تا آن که سایه بانها و چادرهای «بنی سهم» آشکار شد. نفس عمیقی کشید. خطر گذشته بود و از قریش، کاری ساخته نبود.

در ۱۲ ربیع الاول، به روستای «قُبا» در اطراف یثرب رسید. چهار روز در آنجا سپری کرد و به انتظار رسیدن پسرعمویش علی بن ابی طالب علیه السلام ماند. چون جمعه رسید، پیامبر آهنگ یثرب کرد، در حالی که هزاران نفر از اهل یثرب، چشم به راه طلعت او بودند. در آن لحظات حسّاس، آنگاه که شهرها نام خود را عوض می کنند، در ۱۶ ربیع الاول، در یک لحظه تاریخی و ماندگار به مدینه رسید. مردم یثرب از بامدادان خود را برای استقبال از آخرین پیامبران در تاریخ آماده کرده بودند. دخترکان مدینه، سرودخوانان بیرون آمدند، در حالی که از دور به کاروان هجرت که از «تپه های وداع» می گذشت می نگریستند.

تاریخ هجری در آن لحظات سرشار از احساس امید و آرزو و شادی و دیدار، آغاز گشت و هسته اولیه «جامعه اسلامی» شکل گرفت.

صحنه دوّم

زندگی و مرگ، بصورت یک معمّا در زندگی انسان باقی خواهد ماند. پرده ای که بر چشمها افتاده، برای کسی که در پی جاودانگی است، راه نگاه را بکلّی خواهد بست. کدام راه را بپیماید؟ راه مرگ یا راه زندگی را؟ بگذار به جایگاه ارجمندی در مکّه بنگریم که ۱۳ سال از فرود آمدن جبرئیل در غار حرا گذشته است.

مشرکان، وقتی دیدند فرزندان مکّه، همراه دینشان به سمت شمال، به یثرب می کوچند، احساس خطر کردند. خداوند برای آنان قومی را فراهم ساخته بود تا رسالت آسمان را یاری کنند. هجرت مسلمانان پیوسته بود، تا آنکه همه محلّه ها تهی شد. قریش دریافت که این گونه دست بسته بودن، خطر را روز به روز بزرگتر می کند. ابوجهل یک تصمیم جهنمی گرفت تا برای همیشه از وجود پیامبر آسوده شود. جبرئیل نازل شد، در حالی که نقشه شیطان را برای خاموش ساختن فروغی که کوه حرا را روشن ساخته بود و می رفت تا عالمگیر شود، رسوا می ساخت وَإِذْ یَمْکُرُ بِکَ الَّذِینَ کَفَرُوا لِیُثْبِتُوکَ أَوْ یَقْتُلُوکَ أَوْ یُخْرِجُوکَ...

در آن لحظات تاریخی، یکی از بزرگترین داستانهای فداکاری در تاریخ بشری آغاز شد. انسان هرچند هم تخیّل نیرومند داشته باشد، نمی تواند احساس جوان ۲۳ ساله ای را که با مرگ هماغوش می شود تصوّر کند. حوادث پیاپی می آمد و قریش در اندیشه طرح خطرناکترین توطئه اش بود. پیامبر خدا صلی الله علیه و آله پسرعموی محبوبش را طلبید و او را در جریان بخشهای توطئه گذاشت و از او می خواست تا در بستر پیامبر بخوابد و همه فکر علی علیه السلام این بود که بپرسد: آیا اگر خودم را فدایت کنم، تو سالم می مانی؟[۹] فرمود: «آری، خدا چنین وعده داده است.» احساس خشنودی بر چهره علی نقش بست و به سوی بستر پیامبر قدم پیش نهاد تا با خاطری آسوده در آن بیارامد، در حالی که چشم چهل گرگ، در تاریکی می درخشید!

لحظات می گذشت، پیامبر پنهانی از خانه بیرون آمد و به سمت جنوب، به سوی غاری در کوه ثور رفت. توطئه گران با شمشیرهایی که در هوای گرگ و میش سپیده دم می درخشید به خانه رسول خدا حمله کردند که ناگهان علی از بستر برخاست و به چنگشان افتاد. مکه در آن سحرگاه شاهد حرکتی غیرعادی بود. انسانی گریخته بود که آسمان او را فرستاده بود تا زمین را از نور خدا روشن سازد. سوارکاران همه جا را گشتند. قریش برای یابنده زنده یا مرده محمّد صلی الله علیه و آله یا کسی که خبری بیاورد که به دستگیری او بیانجامد، جایزه های بزرگ قرار داد.

علی علیه السلام چند روز در مکّه ماند، در حالی که هر صبح و شام در مکّه ندا می داد: هرکس نزد محمّد امانتی داشته، بیاید تا امانتش را باز گیرد.

نامه ای از قُبا

پیامبر صلی الله علیه و آله به «قبا» رسید و در آن قطعه از سرزمین خدا بار افکند. نامه ای از قبا به پسرعمویش نوشت و او را به آمدن فرمان داد. رساننده این نامه به مکّه، و به دست علی علیه السلام ، ابوواقد لیثی بود.

راستی! این همه انتظار برای آمدن علی چرا؟ چرا پیامبر، بر آستانه مدینه درنگ کرد تا پسر عمو و برادرش بیاید؟ تاریخ هجرت به نظاره ایستاده است تا لحظات گرم دیدار محمد و علی علیهماالسلام را تماشا کند. در ژرفای وجود علی رازی شگفت است. آنگاه که در حقیقت انسانی، شعله بزرگتری برافروخته می شود، همه چیز را در اطراف، نورانی می سازد. آن هم نه از نور خورشید و ماه، بلکه فروغی برخاسته از دل آسمانها. ایمان آن جوان نیز این گونه بود. در پهنه هستی سروری جز «محمد» نمی شناخت. محمّدی که چشمان او را بر سرچشمه های نور در بلندای حرا گشوده بود.

در افق، جز ریگزارها و آن خطّ کبودی که با تیرگی صحرا هماغوش است دیده نمی شود. کاروانی پدیدار شد که آرام می آمد و چهار «فاطمه» داشت: فاطمه بنت اسد، فاطمه دختر پیامبر، فاطمه دختر حمزه و فاطمه دختر زبیر. در «ذی طوی» ستمدیدگان چشم به راه علی بودند تا آنان را از آن آبادی ستمزده رهایی بخشد. کاروان راه خود را در دل وادی ها می شکافت، و چیزی جز آسمان کبود و ریگهای تیره نبود.

علی علیه السلام چیزهای بسیاری می دانست. در این بیست سال که همراه مرد برگزیده آسمان و فانی در او بود، راز جهان را شناخته بود. تنها یک چیز را نمی شناخت و آن هم مفهوم «ترس» بود. انسان در برابر معمّای مرگ که پایان همه زندگیهاست، ناتوان می ماند. آیا مرگ، نقطه پایان است یا آغاز؟ امّا علی علیه السلام که چشمه جاودانگی را یافته بود، بارها مرگ را مغلوب ساخته و فراری داده بود. همین چند روز پیش بود که روانداز پیامبر را بر خود پیچید و در بستری که بوی بهشت از آن می آمد خوابید، تا خود را قربانی آخرین پیامبر در تاریخ انسان سازد. اگر اسماعیل، خود را تسلیم فرمان خدا ساخت، می دانست که پدرش او را به آرامی ذبح خواهد کرد، امّا علی چشمهایش را بست، تا آن را به روی دهها خنجر زهرآگین بگشاید که خونش از صدها زخم، بیرون خواهد جَست.

فرشتگان بر سر مسأله حیات، به رقابت برخاستند. جبرئیل برای میکائیل فدیه نشد. هرکدام خواستار زندگی بودند.[۱۰] امّا انسانی که ساخته آسمان است. دیوار مرگ را فرو ریخت و شاخه های زنگ زده زمان را شکست و «فدا» را برگزید.

کاروان راه سپرد تا به نزدیکی «ضجنان» رسید. هشت اسب سوار، راه را بر کاروان بستند تا تاریخ را به عقب بازگردانند. اینجا بود که جزیرة العرب، ناگهان با «ذوالفقار» روبرو شد که می خواست در آن هشت سوار درآویزد. آنان می خواستند کاروان را به مکّه، به این آبادی ستمزده باز گردانند. چشمهایشان برق کینه داشت. یکی از آن سواره ها که هنوز علی علیه السلام را نشناخته بود، بانگ زد: ای حیله گر! پنداشتی که همراه این زنان نجات می یابی؟ ای بی پدر، برگرد!

علی علیه السلام به صلابت کوه حرا پاسخ داد:

ـ اگر برنگردم چه؟

ـ به زور برمی گردانمتان.

جناح (غلام حرب بن امیّه) بر ناقه ها یورش برد تا آنها را برماند. علی راه بر او بست. جناح ضربه ای حواله علی کرد. علی ضربت او را ردّ کرد و با ضربتی سهمگین او را به خاک افکند. بقیّه که تاکنون این گونه ضربت ندیده بودند، جاخوردند. یکی از آنان وقتی دید علی، آهنگ حمله ای دیگر دارد، فریاد زد:

ـ ای پسر ابوطالب! دست از ما بکش.

و علی، که گویا همه جهان بت پرستی را مخاطب ساخته است، فرمود:

ـ من به سوی برادر و پسر عمویم رسول خدا صلی الله علیه و آله می روم.

کاروان به سمت یثرب به راه افتاد. پیامبر در قبا چشم به راه بود. تاریخ بشری نیز منتظر بود، پیش از آن که وارد دوره جدیدی از فصل های برانگیزاننده در نقاط عطف تاریخ و تحوّلات تمدّنها بشود.

۱۶ ربیع الاوّل (برابر سال ۶۲۲ م)کاروان تاریخ هجری به یثرب رسید. انبوه مسلمانان پیرامون «ثنّیة الوداع» حلقه زده بودند، در انتظار رسیدن آخرین پیامبر در تاریخ بشریّت.

صحنه سوّم

آسمان، با ستاره ها جواهرنشان بود و از دور، همچون گوهرهای پراکنده می درخشید. مهاجران، عصای هجرت را در «ضجنان» فرود آوردند. علی خم شد تا پاهای پرآبله اش را که صدها میل پیموده بود، درمان کند. شترها بر ریگزار خوابیدند تا نفسی تازه کنند و عطر وطن نزدیک را ببویند. چشمان «فاطمه» در میان ستاره ها آفاق آسمان را می کاوید، آنجا که پدرش در شب معراج، سوار بر «بُراق» به آنجا رفت. چشمان فاطمه همچنان به ستاره ها بود و چهره اش چون ستاره کوچکی که بر زمین افتاده می درخشید. ماه، در ساعات آخر شب، رنگ پریده همچون کسی که شب، بی خوابی کشیده، نمایان شد. زمزمه آهسته فاطمه را شنید که این گونه مناجات می کرد:

ـ تنها تو پایداری. هرچیز، راه به سوی پایان می سپارد. ستاره ها، ماه، روحهای سفید، رو به سوی تو دارند، بی هراس خارهای راه در صحرا، اگرچه پای برهنه باشند، تنها تو «حقّ» هستی ای پروردگار! تو فروغ دیده ام و سرور دلم هستی. بگذار تا به ملکوت تو درآیم و تو را تسبیح گویم و همراه ستارگان بر گردِ عرش تو طواف کنم. تنها تو حقّی و جز تو هرچه هست، خیال است. تنها تو چشمه حیاتی و جز تو سراب است.

در «قبا» جبرئیل فرود آمد، در حالی که کلماتی آسمانی را همراه دارد، خطاب به مردی که از «امّ القری» گریخته است، تا او را از سرنوشت کاروانی آگاه سازد که دخترش و بانویی که او را تربیت کرده و جوانی که پیامبر او را در دامن خود بزرگ کرده و آن جوان بزرگ و رشید شده و در کنار او به فداکاری و جانبازی ایستاده، در آن کاروان است.

عطر دل آویز وحی وزیدن گرفت و فضای «قبا» را آکند، جایی که پیامبر، اولین مسجد را در آنجا ساخت:

الَّذِینَ یَذْکُرُونَ اللّه َ قِیَاما وَقُعُودا وَعَلَی جُنُوبِهِمْ...[۱۱]

(و آنان که ایستاده و نشسته و به پهلو خوابیده، خدا را یاد می کنند و در آفرینش آسمانها و زمین می اندیشند (و می گویند:) خدایا اینها را بیهوده نیافریده ای. تو منزّهی، پس ما را از عذاب دوزخ نگه دار. پروردگارشان جوابشان داد: من تلاش هیچ تلاشگری از شما را ـ چه زن، چه مرد ـ تباه نمی سازم. برخی از شما از برخی دیگرید. پس آنان که از آبادی خویش هجرت کردند و در راه من آزار و شکنجه شدند و پیکار کردند و کشته شدند، من بدیهای آنان را خواهم پوشاند و آنان را وارد باغهایی خواهم کرد که از زیر درختانش نهرها جاری است، پاداشی از نزد خداوند است و نزد پروردگار، پاداش شایسته است.)

پیامبر، چشم به راه کاروان هجرت بود. کاروانی که برادرش، دخترش و بانویی که او را تربیت کرده، در آن بود. سخنان جبرئیل همچنان در خیال او می چرخید و او به افق دور می نگریست ولی چیزی جز ریگزار تیره در چشم اندازش نبود.

اگر در قبا، برای کسی دیدار، مقدّر بود، مردی را می دید با سنّ و سالی بالای پنجاه سال میانه قامت و چهارشانه، با چهره ای درخشان و سفید متمایل به سرخی ـ که شاید بازتاب تابش خورشید و بادهای صحرا بود ـ با موهای پرپشتِ سر که تا بناگوش ریخته است، با پیشانی ای فراخ، ابروانی هلالی و پیوسته، چشمانی درشت و دندانهایی همچون رشته گوهر، با راه رفتنی آرام و گامهایی کوتاه.

پیامبر ایستاد و به صحرا نگریست. چشم به افق دوردست دوخت و منتظر دوستانی بود که در یک شب خطرخیز، آنان را در محاصره گرگهای مکّه ترک کرده بود. شب بر صحرا خیمه زد. پیامبر به جایگاه «بنی سهم» بازگشت، امّا بر چهره غمی داشت، همچون اندوه «آدم»، روزی که در زمین در پی «حوّا» می گشت. کاروان بسلامت رسید. دیدار پدر از دخترش، یاد خدیجه را در نظرش زنده کرد. خدیجه ای که کوچ کرد و پیامبر را تنها گذاشت. دختر، دست به گردن پدر آویخت. در رایحه مردی آسمانی غرق شد. چشمانش به اشک نشست، اشک شادی و اشک دلسوزی.

ـ چه دشوار است شکنجه پیامبر، چه سختی کشیده اند پیامبران.

برخی از زنان به هراس افتادند، دیدند مردی بالای پنجاه سال، در یک لحظه با عبور از نیم قرن زمان، همچون کودکی به دامان مادرش پناه آورده است. پیامبر، برای این سؤالهای پخش شده در روی ریگزارها چنین پاسخ داد:

ـ فاطمه، مادر پدرش است.

فاطمه که ۱۳بهار از عمرش می گذرد، مادر بزرگترین پیامبران می شود.

ـ و فاطمه، پاره تن من است.

محمّد به چشمان دخترش نگریست و در آن دو چشم، در جستجوی جوانی بود که خود را برای خدا فروخت.

ـ او آنجاست پدر ... پاهایش مجروح و خونین است. خار و سنگلاخ و سختیهای صحرا و نداشتن شتر!

چشمان پیامبر درخشید: او برادر من است.

پیامبر رفت تا برادر مهاجرش را ببیند. جوان نیز با دیدار پیامبر، دردهای خود را از یاد برد.

پیامبر، بر پاهای او آب ریخت و دست بر آن کشید، همچون مادری که بر سر نوزاد خود دست می کشد تا او را به خوابی آرام فرو ببرد.

دردها رخت بربستند. علی خود را در دامان مادرش یافت، دامان مردی که او را از کوچکی بزرگ کرده بود. آرمید و به خواب رفت.

این مرد مکّی برخاست و فرزند کعبه را وانهاد تا پس از این کوچ دشوار و تلخ در ریگستان صحرا، بیارامد.

صحنه هایی در راه «آخرین حج»

صحنه اوّل

در ماه ذی قعده سال دهم هجری، پیامبر اعلان کرد که قصد حجّ خانه خدا دارد. نسیم صحرا این خبر خوش را پخش کرد. قبایل عرب به سوی یثرب گسیل شدند تا زیر پرچم آخرین پیامبران در تاریخ، گرد آیند.

دهها هزار نفر، روستاها و آبادیها و شهرهای خود را ترک کردند. در ۲۵ ذی قعده، کاروانها به سمت مکّه، این خانه شوق، حرکت کردند. صحرا برای نخستین بار، شاهد چنین صحنه پرشکوهی بود که صد هزار انسان، مسافتهایی را طی کند و به آرامی به سمت خانه ای روان گردد که ابراهیم و اسماعیل آن را ساختند.

پنجم ذی حجّه، پیامبر خدا از «باب السلام»، وارد مکّه شد. هفت دور بر گرد کعبه طواف کرد. سپس نزد دو کوه صفا و مروه رفت، در حالی که این آیه را بر لب داشت: «اِنّ الصّفا والمروةَ مِن شعائِرِاللّه ». میان این دو کوه سعی کرد، در حرکتی که به یاد مادر اسماعیل بود، روزی که در پی قطره ای آب برای فرزندش اسماعیل بود. بالای صفا رفت. از آنجا به کعبه بزرگ نگریست و پایان دوره بت پرستی را چنین اعلان کرد:

«لا اِلهَ اِلاّاللّه ُ وَحْدَهُ، لا شَرِیکَ لَهُ، لَهُ الْمُلْکُ وَ لَهُ الْحَمْدُ، وَ هُوَ عَلی کُلِّ شَیْ ءٍ قَدِیر ... لااِلهَ اِلاّاللّه ُ، اَنْجَزَ وَعْدَهُ وَ نَصَرَ عَبْدَهُ وَ هَزَمَ الأَحْزابَ وَحْدَه»

در عرفات، به خطابه ایستاد و فرهنگ اسلام را برای مسلمانان تبیین کرد و فرارسیدن دوره اسلام را نوید داد:

«ای مردم! از من بشنوید، تا برایتان بیان کنم. نمی دانم، شاید پس از این سال، دیگر شما را در این محلّ نبینم.

خونها و اموال شما بر شما حرام است تا آنکه پروردگارتان را دیدار کنید. همچنانکه این روز و این ماه و این شهر، حرام (و محترم) است.»

سپس، پایان دوره تبعیض نژادی و فرارسیدن فصل کرامت انسان را چنین اعلام کرد:

«ای مردم! پروردگار همه تان یکی است و پدرتان هم یکی است. همه شما از آدمید و آدم از خاک است. گرامی ترین شما نزد پروردگار، باتقواترین شماست، عرب را بر عجم فضیلتی نیست، مگر به تقوا.»

سپس در پی بنیانگذاری دوران جدیدی بر اساس صلح و محبّت و همزیستی فرمود:

«نزد هرکس امانتی است، آن را به صاحبش باز گرداند. ربای جاهلیت برداشته شده است و نخستین ربایی که از آن شروع می کنم، ربای عمویم عباس بن عبدالمطلب است. سرمایه هایتان از آن خودتان است، نه ستم می کنید و نه ستم می پذیرید. خونهای جاهلیّت برداشته شده است. اوّلین خونی هم که از آن آغاز می کنم، خون عامر بن ربیعه است.»

و گفتار خویش را چنین به پایان برد:

«آیا رساندم؟ خدایا گواه باش»

پیامبر از یاد نبرد که بصورت کلّی حقیقتی بزرگ را که روش و سلوک مسلمانان پس از غیبت آخرین رشته نبوّتها در تاریخ را ترسیم کند، باز گوید:

«ای مردم! مؤمنان برادرند. مال هیچ کس برای برادرش جز با رضایت و طیب خاطر، حلال نیست. پس از من به عقب باز نگردید که گردن یکدیگر را بزنید! من در میان شما چیزی وامی گذارم که اگر به آن چنگ بزنید، هرگز پس از من گمراه نخواهید شد: «کتاب خدا»، و «عترت» و خاندانم.»

پیام آشکار

روزهای حج سپری شد. وقت آن بود که حجّاج به سرزمینهای خویش باز گردند. مکّیان نیز با شگفتی و آرزومندی مراقب گروههایی بودند که این سرزمین مقدس و مهبط جبرئیل ـ پیام آور آخرین رسالتهای آسمان ـ را ترک می کردند. پیامبر اسلام صلی الله علیه و آله مکّه را در حالی ترک کرد که دلش از گسترش اسلام در این مدّت کوتاه در بخش گسترده ای از جهان آرام بود.

کاروانها به منطقه جحفه رسیدند، آنجا که راهها از هم جدا می شد. خورشید وسط آسمان بود و حرارت خود را بر ریگزار صحرا فرو می ریخت و آن را می گداخت. در آن منطقه ملتهب از دنیای خدا، جبرئیل با آخرین پیام، فرود آمد:

یَا أَیُّهَاالرَّسُولُ بَلِّغْ مَاأُنزِلَ إِلَیْکَ مِنْ رَبِّکَ وَإِنْ لَمْ تَفْعَلْ فَمَا بَلَّغْتَ رِسَالَتَهُ وَاللّه ُ یَعْصِمُکَ مِنْ النَّاسِ.[۱۲]

«ای پیامبر! آنچه را از سوی پروردگارت بر تو نازل شده، ابلاغ کن و اگر انجام ندهی، رسالت الهی را نرسانده ای و خداوند تو را از مردم نگاه می دارد.»

از لحن خطاب قرآنی که حالتِ هشدار دارد، برمی آید که موضوعی مهمّ بوده که ابلاغ آن به امّتی که چند سال است متولّد شده، واجب گشته است. کاروانها ناگهان با دعوت پیامبر به توقّف در سرزمین خشک و عریان و بی درخت و چشمه و سایه بان مواجه شدند. نشانه های شگفتی و سؤال از انگیزه های فرمان پیامبر آشکارا بود. انسان نمی تواند خیالات و خاطرات پیامبر را از سرنوشت رسالت اسلام پس از خودش نفی کند، بخصوص که آن حضرت احساس می کند زمان کوچ نزدیک شده و جز زمانی اندک، در این دنیا نخواهد ماند و آخرین پیامبر نیز باید چشمانش را از این جهان فروبندد.

مسلمانان، پیامبر را دیدند که بر فراز جایگاهی که اصحاب برایش فراهم آورده اند بالا رفت و به دهها هزار از آنان که به او و رسالتش ایمان آورده اند نگریست، در حالی که دیدگانش را به آفاق دورتری دوخته بود، به فردایی سرشار از اسرار و حوادثی که جز خدا کسی نمی داند. سخنان رسول خدا، آرام و نافذ این گونه جوشید:

ـ «گویا مرا خوانده اند و من اجابت کرده ام. من در میان شما دو امانت سنگین بر جای می گذارم: کتاب خدا و عترتم را. بنگرید که پس از من با این دو ودیعه چه می کنید. این دو از هم جدا نخواهند گشت، تا کنار حوض کوثر بر من وارد شوند.»

علی بن ابی طالب نزدیک آن حضرت بود. علی علیه السلام را فراخواند و دست او را گرفت و او را به همه جهانیان تقدیم کرد، در حالی که می فرمود:

ـ آیا من از مؤمنان بر خودشان سزاوارتر نیستم و همسرانم مادران مسلمین نیستند؟

صداها به تأیید برخاست. از اینجا و آنجا:

ـ آری! ای پیامبر خدا.

پیامبر، در حالی که دست علی را بلند کرده بود، گویا تاریخ و نسلهای آینده را مخاطب قرار داده، چنین گفت:

ـ هرکه را من مولای اویم، این علی مولای اوست، خدایا دوستدارش را دوست بدار و با دشمنش دشمن باش.

پیامبر، رسالت خویش را انجام داده بود. جبرئیل، بشارت آسمان را این گونه آورد:

الْیَوْمَ أَکْمَلْتُ لَکُمْ دِینَکُمْ وَأَتْمَمْتُ عَلَیْکُمْ نِعْمَتِی وَرَضِیتُ لَکُمْ الاْءِسْلاَمَ دِینا

چشمه ای از خوشحالی در آن صحرای داغ جوشید. حسّان بن ثابت از مسرّت و شادی در التهاب بود و آن لحظات آسمانی را این گونه به تصویر کشید:

«پیامبرشان در غدیر خم، آنان را ندا داد، و چه منادی شنوایی! و پرسید: مولا و سرپرست شما کیست؟ همه بی درنگ گفتند: خدا مولای ماست و تو سرپرست مایی و هرگز از ما نافرمانی نخواهی یافت.

پس فرمود: یا علی! برخیز، که من تو را به پیشوایی و هدایت پس از خویش پسندیدم. هرکه را من مولایش بودم، این علی مولای اوست، پس برای او یاوران صادق و دوستدار باشید. و چنین دعا کرد: خدایا هرکه را دوست او باشد، دوست بدار و با دشمن او دشمن باش.»

در حالی که چشمان پیامبر از شادی می درخشید، این گونه زمزمه کرد:

ـ ای حسّان! تا وقتی که با زبانت ما را یاری می کنی، روح القدس یاورت باد.

صحابه برخاستند و علی را بر این منصب تهنیت گفتند و سخنشان چنین بود:

«به به یا علی بر تو، که مولای من و مولای هر زن و مرد مؤمن شدی.»

و روز۱۸ ذی حجّه، روز شادی و عید بود. دین کامل شده و نعمت تمام گشته بود.

صحنه دوّم

پیامبر خدا روز عید قربان در حجة الوداع به خطبه ایستاد:

«اما بعد! ای مردم، از من چیزی بشنوید که برایتان آشکار می کنم. نمی دانم، شاید پس از امسال، دیگر شما را اینجا نبینم. خونها و اموالتان بر شما حرام است، تا پروردگارتان را ملاقات کنید، مثل حرمت و احترام این روز و این ماه و این شهر.

ای مردم! مؤمنان برادرند. مال هیچ کس برای برادرش حلال نیست مگر از روی رضایت خاطر. پس از من به کفر باز نگردید که گردن یکدیگر را بزنید. همانا میان شما چیزی گذاشته ام که اگر به آن تمسّک جویید، پس از من هرگز گمراه نخواهید شد: کتاب خدا و عترتم اهل بیتم ...»

موسم حج پایان یافت. سرورمان حضرت محمد صلی الله علیه و آله مکه را پشت سر نهاد، در حالی که صد هزار نفر یا بیشتر همراهش بودند. تاریخ، به روز۱۸ذی حجّه سال دهم هجری اشاره می کند. کاروانهای حجّاج، در دل دشتها روان اند. خورشید در دل آسمان گویا شعله می ریزد. کاروانها به جایی نزدیک جحفه می رسد که محلّ جدا شدن راههاست، غدیر خم. پیامبر را، در حالی که بر ناقه «قُصوی» سوار است، تب رسالتها فرا می گیرد. جبرئیل نازل شده و پیام آسمان را آورده است. پیامبر می ایستد و نیوشای این انذار آسمانی می گردد:

یَا أَیُّهَاالرَّسُولُ بَلِّغْ مَاأُنزِلَ إِلَیْکَ مِنْ رَبِّکَ...

و دهها هزار نفر می ایستند و همه از راز ایستادن پیامبر در این قطعه گدازان از دنیای خدا می پرسند. برخی از اصحاب، جایگاه بلندی برای رسول خدا می سازند. پیامبر را سخنانی است که می خواهد به دهها هزار از صحابه و به نسلهای آینده و به تاریخ بگوید. حمد و ثنای الهی از میان لبهای این آخرین رسول می تراود. علی نزدیک کسی ایستاده است که او را از خردسالی بزرگ کرده و به او شیوه زیستن آموخته است. در حالی که دهها هزار نفر به سوی پیامبر سر می کشیدند، فرمود:

ـ آیا من از مؤمنان به خودشان سزاوارتر نیستم؟

از دهها حنجره بانگ برآمد:

ـ آری، ای رسول خدا.

پیامبر، دست علی را گرفت و بالا برد و فرمود:

ـ هرکه را من مولی بودم، این علی مولای اوست.

آخرین رسول، دستان خویش را به سوی آسمان برد و چنین دعا کرد:

ـ خدایا هرکه با او دوستی کند، دوستش بدار و با دشمنش دشمنی کن. یاورش را یاور باش و خوارکننده اش را خوار ساز.

جبرئیل فرود آمد تا به پیامبر مژده دهد که رسالت را به انجام رسانده است و اکنون لحظه استراحت است. دین، کامل گشته و نعمت تمام شده و چنین گفته شده است: «الحمدللّه ربّ العالمین».

پیشانی درخشان او از دانه های عرق، می درخشید. قطرات عرق همچون دانه های شبنم می تابید. سخنان آسمانی بر فراز عمق قلبی که دنیا و تاریخ را پر کرده است، چنین نقش بست:

الْیَوْمَ أَکْمَلْتُ لَکُمْ دِینَکُمْ وَأَتْمَمْتُ عَلَیْکُمْ نِعْمَتِی وَ رَضِیتُ لَکُمْ الاْءِسْلاَمَ دِینا.

صحنه سوّم

روزها می گذرد. پیام آور آسمان به حج خانه خدا می رود. آسمان، «غدیر خم» را در راه بازگشت، برگزیده است. جبرئیل فرود می آید:

ـ وَإِنْ لَمْ تَفْعَلْ یا ایّها الرسول بَلّغ ما انزل الیک مِن ربّکَ....

ـ و مردم؟ ...

ـ «و خدا تو را از گزند مردم نگاه می دارد.»

ریگها، داغ و توان سوز است. پیامبر می ایستد. صد هزار یا بیشتر نیز همراه او می ایستند. علامت سؤال بر چهره ها نقش می بندد. تاریخ می ایستد، تا به سخن آخرین پیامبر گوش دهد:

ـ آیا من از مؤمنان به خودشان سزاوارتر نیستم؟

ـ چرا ای رسول خدا.

ـ هرکه را من مولای او بودم، این علی مولای اوست. ای مردم! بزودی کنار حوض کوثر بر من وارد خواهید شد و من از شما درباره دو امانت سنگین خواهم پرسید.

ـ کدام دو امانت، ای پیامبر خدا؟

ـ کتاب خدا و عترتم، اهل بیتم.

و تاریخ می گذرد، بی آنکه به چیزی توجّه کند. کاروانهای حجّ، راه بازگشت به سرزمینهای خود را پیش گرفته اند. مردم همه، گروه گروه وارد دین خدا گشته اند. جبرئیل فرود می آید تا آخرین آیات آسمان را بر پیامبر بخواند:

ـ الْیَوْمَ أَکْمَلْتُ لَکُمْ دِینَکُمْ....

و پیامبر خدا صلی الله علیه و آله احساس می کند که رسالتش در زمین پایان یافته است و وقت آن است که استراحت کند. ولی ...

منبع

میقات حج، بهار ۱۳۷۸ - شماره ۲۷ (‎۲۳ صفحه - از ۷۲ تا ۹۴ )

پانویس

  1. نویسنده: کمال السید؛ مترجم: جوادمحدثی.
  2. معجم البکری، ج۲، ص۳۶۸
  3. معجم البلدان، ج۲، ص۳۸۹
  4. جواهر، ج۲۰، ص۷۵
  5. رحله ابن بطوطه.
  6. مجله تراثنا، شماره ۲۵، سال ۱۱، ص۲۶
  7. الینابیع الفقهیّه، الحج، ۲۲۰، ۳۵۳، ۵۵۸ و ۶۱۰
  8. الغدیر، ج۱، ص۱۰ و ۱۱
  9. آیه و منَ النّاسِ مَنْ یشری نفسه ابتغاءِ مرضاة اللّه در این مورد نازل شد.
  10. تاریخ یعقوبی، ج۲، ص۳۹ و اسدالغابه، ج۴، ص۱۰۳
  11. آل عمران: ۱۹۱
  12. مائده: ۶۷