جانشین

از دانشنامه غدیر
(تغییرمسیر از خلافت)

ارزش دادن به انتخاب مردم در مقابل انتخاب خدا[۱]

پيداست كه بشر خوب مى‏ داند انتخاب صاحب نظرانش به انتخاب خداوند نمى ‏رسد. اين چيزى بود كه در تاریخ خلفاى منتخب سقیفه عملاً بر همه معلوم گرديد؛ كه خلفاى غاصب در جهات ظلم و جهل و بى‏ لياقتى و گناه، سرآمد روزگار خود بودند.

مى‏ بينيم براى التيام اين نقص بشرى، در صحیفه ملعونه دوم -  كه پس از غدیر در مدینه و در خانه ابوبکر توسط رؤساى منافقین نوشته شد -  وصله ‏اى بى‏ مايه به سخنان خود افزوده‏ اند كه «بر اهل هر زمانى، كسى كه صلاحيت خلافت را دارد مخفى نمى‏ ماند» ، ولى تاريخ به خوبى نشان مى‏ دهد كه بر اهل هر زمانى آنكه صلاحيت خلافت را داشته مخفى مانده است!

چنانكه به جاى امیرالمؤمنین علیه السلام كه از هر جهت صلاحيت خلافت داشتند، نالايق ‏ترين افراد را نشاندند. عبارت صحيفه را بنگريد:

بر مسلمين واجب است كه پس از رحلت هر خليفه ‏اى، صاحب نظران جمع شوند و مشورت كنند و هر كس را كه مستحق خلافت ديدند امير خود نمايند و او را صاحب اختيار مسلمين قرار دهند؛ چرا كه بر اهل هر زمانى كسى كه صلاحيت خلافت را دارد مخفى نمى‏ ماند.

اعلان خلافت پيش از غدير[۲]

در سفر حجةالوداع، كاروان غدير وارد آخرين روز مناسک حج شده و روز سيزدهم ذى ‏الحجه است. ايام تشريق كه سه روز در مِنا توقف كرده ‏اند پايان يافته و وارد روز چهارم شده ‏اند.

مسجد خيف در مِنا يادگار حضرت ابراهیم خلیل‏ علیه السلام است و اكنون آغازى بر خلافت سلاله ایشان خواهد شد. با پايان مراسم حج، برنامه دوم اين سفر يعنى مراسم غدير آغاز مى‏ شود.

در چنين حال و هواى پر از انتظارى، آخرين سوره كاملى كه در يک نزول جبرئیل فرود آمد[۳]، زنگ حركت كاروان غدير را به صدا درآورد و آن سوره نصر بود.

به محض نزول اين سوره، پیامبر صلی الله علیه و آله به طور رسمى نزديكى مرگ خويش را خبر داد و فرمود:

«نُعِيَتْ الَىَّ نَفْسى بِأَنَّها مَقْبُوضَةٌ فى هذِهِ السَّنَةِ»: نفسم به من خبر مى‏ دهد كه در اين سال قبض روح خواهد شد[۴]، يعنى اين سالى كه در پيش است.

و اين گونه بود كه سوره نصر بر پيامبر صلى الله عليه و آله نازل شد:

Ra bracket.png بِسْمِ اللَّه الرَّحْمنِ الرَّحِيمِ، إِذا جاءَ نَصْرُ اللَّه وَ الْفَتْحُRa bracket.png۱La bracket.pngوَ رَأَيْتَ النَّاسَ يَدْخُلُونَ فِى‏ دِينِ اللَّه أَفْواجاًRa bracket.png۲La bracket.pngفَسَبِّحْ بِحَمْدِ رَبِّكَ وَ اسْتَغْفِرْهُ إِنَّهُ كانَ تَوَّاباًRa bracket.png۳La bracket.png La bracket.png[۵]:

«به نام خداوند بخشنده مهربان، آنگاه كه يارى خدا و پيروزى آمد و مردم را ديدى كه گروه گروه وارد دين الهى مى‏ شوند، با حمد پروردگارت تسبيح بگو و از او طلب مغفرت كن كه او توبه پذير است».

با نزول اين سوره سه ماجراى مرتبط به هم به وقوع پيوست كه هموار كننده راه براى مراسم عظيم غدير بود:

سؤال مردم درباره جانشين پيامبر صلى الله عليه و آله

اولين مسئله ‏اى كه پس از نزول سوره نصر و شنيدن خبر شهادت پيامبر صلى الله عليه و آله به ذهن همه خطور كرد، جانشينى آن حضرت به معناى پر كردن جاى خالى حضرت بود؛ و اين بهترين مقدمه براى آغاز مراسمى بود كه مى‏ توانست پاسخ چنين سؤالى باشد.

اصحاب پيامبر صلى الله عليه و آله كه از يک سو از مطرح كردن مسئله شهادت آن حضرت در حضورش خجالت مى‏ كشيدند، سراغ سلمان فارسی رفتند كه با حضرتش خصوصى ‏تر بود.

آنها با توجه به تصريح پيامبر صلى الله عليه و آله درباره شهادتش از سلمان خواستند تا از حضرت بپرسد: امور ما را به كه مى‏ سپارى، و پناه ما چه كسى خواهد بود و محبوب ‏ترين افراد نزد او كيست؟

در پاسخ اين سؤال حضرت تعلّلى نموده تا سه بار آن را به تأخير انداخت و گويا مردم را نسبت به مسئله حساس ‏تر و نسبت به پاسخ آن تشنه ‏تر مى ‏نمود.

سپس فرمود: برادر و وزيرم و جانشينم در اهل‏ بيتم و بهترين كسى كه بعد از خود باقى مى‏ گذارم كه دِين مرا ادا مى‏ كند و به وعده‏ هاى من وفا مى‏ نمايد، امیرالمؤمنین است.[۶]

سخنان پيامبر صلى الله عليه و آله با امیرالمؤمنین ‏عليه السلام درباره خلافت

دومين پيامد نزول سوره نصر آن بود كه پیامبر صلی الله علیه و آله، امیرالمؤمنین‏ علیه السلام را فرا خواند و به او چنين فرمود:

يا على، آنچه بدان وعده داده شده بودم آمد. فتح آمد و مردم گروه گروه در دين خدا داخل شدند.

هيچ كس از تو سزاوارتر به قرار گرفتن در مقام من نيست، به خاطر پيشتر بودن تو در اسلام و نزديک بودن تو با من و دامادى تو نسبت به من و اينكه سيده زنان جهان نزد توست، و قبل از آن حمايت‏ هايى كه پدرت ابوطالب درباره من داشت و گرفتارى ‏هايى كه هنگام نزول قرآن به خاطر من متحمل شد... .[۷]

اين احتمال وجود دارد كه حضرت اين سخنان را علناً در حضور مردم به امیرالمؤمنین عليه السلام فرموده باشد، تا افكار مردم را نسبت به مسئله خلافت آماده ‏تر سازد.

سخنرانى عمومى درباره ولايت

سومين عكس ‏العمل پيامبر صلى الله عليه و آله به نزول سوره نصر آن بود كه در فرصت باقيمانده از آخرين روز مراسم حج، مردم را در مسجد خيف در مِنا جمع كند و براى آينده خلافت پيش بينى‏ هاى اساسى بنمايد.

با توجه به امامت ابدى دوازده امام‏ عليهم السلام كه برنامه خلافت اسلام بود و مردم بايد دلسوزانه و از عمق جان از آنان حمايت مى ‏نمودند و با حضور آنان از هر اختلافى پرهيز مى ‏كردند، پيامبر صلى الله عليه و آله در برابر جمعيت عظيم حاجيان بر فراز منبر مسجد خيف چنين خطابه خواند:

خدا آباد كند زندگى كسى را كه سخن مرا بشنود و آن را به خاطر بسپارد و به كسانى كه نشنيده ‏اند برساند، كه چه بسا حمل كننده علمى كه خود اهل تفكر نيست، و چه بسا حمل كننده علمى به كسى كه از او فقيه ‏تر و فكر كننده ‏تر است.

اى مردم، من در ميان شما دو چيز گران بها باقى گذاشتم كه اگر به آن دو تمسّک كنيد هرگز گمراه نمى ‏شويد و لغزش پيدا نمى‏ كنيد: كتاب خدا و عترت من اهل‏ بيتم. خداوند لطيف خبير به من خبر داده است كه اين دو از يكديگر جدا نمى‏ شوند تا بر سر حوض كوثر بر من وارد شوند، مانند اين دو انگشتِ من -  و حضرت دو انگشت سبابه را كنار يكديگر قرار دادند -  و نمى‏ گويم: مانند اين دو -  و حضرت انگشت سبابه و وسط را كنار هم قرار دادند -  كه يكى بر ديگرى فضيلت داشته باشد.[۸]

انتخاب يا انتصاب[۹]

در متن صحيفه ملعونه دوم -  كه در واقع اساسنامه مفصلِ سقيفه بود -  تمام اهداف از پيش تعيين شده به صراحت بيان شده است.

در حقيقت بايد گفت:

اين صحيفه براى يک روز و يک ماه و يک سال تدوين نشده، بلكه راهكارهاى لازم را به پيروان سقيفه در برابر امامت غديرى تا روز قيامت داده و آنان را متوجه اهداف دقيق بنيانگذاران اين راه نموده است.

براى روشن شدن سوء استفاده‏ هاى منافقین در اين صحيفه، كافى است در جهت‏ گيرى‏ هايى كه در فرازهاى صحيفه آمده دقت شود.

يكى از اين اهداف شوم اختيارى قرار دادن امر خلافت و امامت در مقابل انتصابى بودن آن است كه در سه فراز از صحیفه ملعونه دوم آمده است.

بسيار جالب است كه صحيفه ‏اى توسط اصحاب پیامبر صلی الله علیه و آله و به فاصله كمتر از يک ماه پس از غدير تدوين شود و در آن گفته شود:

«پيامبر كسى را براى خلافت بعد از خود تعيين نكرده است» !! اين ادعايى است كه در متن صحيفه به چشم مى‏ خورد:

اما بعد، خداوند با منت و كرمش محمد را بر همه مردم مبعوث نمود، براى دينى كه براى بندگانش انتخاب كرده بود.

او وظيفه خود را ادا نمود و آنچه خدا به وى امر كرده بود تبليغ نمود، و بر ما واجب كرد كه تمام آنها را بپا داريم؛ تا زمانى كه دين را كامل و واجبات را واجب نمود و سنت ‏ها را پايه گذارى كرد.

آنگاه پروردگار پيشگاه خود را براى وى انتخاب كرد و او را با احترام و رضايت خاطر قبض روح نمود بدون اينكه كسى را براى بعد از خود به خلافت برساند!

پيامبر اختيار خلافت را بر عهده مسلمين گذاشت تا هر كس كه اعتماد به فكر او و اطمينان به دلسوز بودنش دارند براى خود انتخاب كنند.

در فرازى ديگر ارزش دادن به انتخاب مردم در مقابل انتخاب خدا آمده است! پيداست كه بشر خوب مى ‏داند انتخاب صاحب نظرانش به انتخاب خداوند نمى‏ رسد.

اين چيزى بود كه در تاريخ خلفاى منتخب سقيفه عملاً بر همه معلوم گرديد كه خلفاى غاصب در جهات ظلم و جهل و بى‏ لياقتى و گناه، سرآمد روزگار خود بودند.

مى‏ بينيم براى التيام اين نقص بشرى، وصله‏ اى بى ‏مايه به سخنان خود افزوده‏ اند كه: «بر اهل هر زمانى، كسى كه صلاحيت خلافت را دارد مخفى نمى‏ ماند».

ولى تاريخ به خوبى نشان مى‏ دهد كه بر اهل هر زمانى آنكه صلاحيت خلافت را داشته مخفى مانده است! چنانكه به جاى امیرالمؤمنین عليه السلام كه از هر جهت صلاحيت خلافت داشت، نالايق ‏ترين افراد را نشاندند.

عبارت صحيفه را بنگريد:

بر مسلمين واجب است كه پس از رحلت هر خليفه ‏اى، صاحب نظران جمع شوند و مشورت كنند و هر كس را كه مستحق خلافت ديدند امير خود نمايند و او را صاحب اختيار مسلمين قرار دهند؛ چرا كه بر اهل هر زمانى كسى كه صلاحيت خلافت را دارد مخفى نمى ‏ماند.

و در فرازى ديگر استفاده از عنوان اصحاب و جماعت مسلمين ديده مى‏ شود، به شكلى كه به اين صراحت در مقابل غدير ادعا كردن در طول تاريخ هزار و چهارصد ساله آن ديده نشده است، كه اگر كسى بگويد:

«پيامبر صلى الله عليه و آله خليفه ‏اى نصب كرده» فقط به بهانه اينكه اصحاب پيامبر صلى الله عليه و آله خلاف آن را معتقدند سخنش باطل است! بايد پرسيد: كدام اصحاب؟ لابد همان ۳۴ نفر كه همه منافق بودند!

و يا به اين بهانه كه با جماعت مسلمين مخالف است! كدام مسلمين؟ لابد همان اعوان و انصار سقيفه كه هيزم براى آتش زدن بيت حضرت فاطمه ‏عليها السلام آوردند! متن صحيفه را در اين قسمت ببينيد:

اگر كسى از مردم ادعا كند كه رسول اللَّه شخصى را به عنوان خليفه منصوب كرده و اسم و نسب او را معين نموده سخن باطلى گفته و حرفى زده كه اصحاب پيامبر خلاف آن را معتقدند، و با جماعت مسلمين مخالفت كرده است.

براى توضيح بيشتر مراجعه شود به عنوان: صحیفه ملعونه دوم.

بلافصل بودن خلافت اميرالمؤمنين ‏عليه السلام[۱۰]

در خطبه غدیر نام امیرالمؤمنین ‏علیه السلام به عنوان امام بلافصل بعد از پیامبر صلی الله علیه و آله و اولين شخص در خط امامت به طور شاخص آمده، تا پس از تثبيت امامتِ او اين رشته ادامه يابد و يازده امام بعد عليهم السلام هم يكى پس از ديگرى آن را به سر منزل قيامت برسانند.

در مواضع مختلف خطبه غدير، پس از ذكر نام اميرالمؤمنين‏ عليه السلام بلافاصله به امامان پس از او اشاره شده، و نكته ‏اش اين است كه خداوند به عنوان نائب خود، اين صاحب اختياران را تا روز قيامت -  به طور متصل -  براى مردم تعيين كرده است، و چنان حجتش را بر مردم تمام كرده كه به راحتى بتوان شاهراه مستقيم را از بيراهه تشخيص داد و براى كسى هم عذرى باقى نماند.

بيعت غدير مقابل بيعت سقيفه[۱۱]

اگر چه با وجود نص، نيازى به بیعت غدير نبود، و مردم مثل ساير موارد منصوص اسلام، بايد خلافت را هم مى‏ پذيرفتند، ولى اين بيعت عمومى به عنوان يک حق قانونى و اجتماعى نيز مطرح بود كه در مقابل كار عمّال سقيفه قرار مى ‏گرفت. يعنى وقتى مى‏ گفتند:

در سقيفه ما با بيعت مردم خلافت ابوبکر را درست كرديم، در مقابلشان گفته مى‏ شد: بيعت غدير قبل از آن و با حضور جميعتى بيشتر و با حضور شخص پيامبر صلى الله عليه و آله و به ضميمه نص الهى بوده است.

اضافه بر اينكه اهل سقيفه در مراحل مختلف كارشان متوسل به انواع مختلف بيعت شدند.

بيعت ابوبكر كه فلتة[۱۲] بود و با عده قليلى و بدون مشورت انجام شد و هيچ افضليتى هم مطرح نبود. بيعت عمر با سفارش ابوبكر و تعيين او بود. بيعت عثمان هم با تعيين شوراى فرمايشى عمر بود.

ولى بيعت اميرالمؤمنين ‏عليه السلام انتخاب افضل بود، كه اين افضليت به نص رسول‏ صلى الله عليه و آله بود، گذشته از آنكه نص انتصابى آن حضرت نيز بود و بيعت به عنوان اقرار گرفتن و قبول آنچه حضرت مى‏ خواست بود تا اگر كسى بيعت ديگرى را پذيرفت معلوم باشد كه قبلاً بيعت غدير را گردن نهاده بوده است.

پادشاهى يا خلافت[۱۳]

ولايت امیرالمؤمنین ‏عليه السلام در غدير به گونه ‏اى مطرح شد كه به جز اصحاب صحيفه ملعونه كه در فكر غصب خلافت بودند، بقيه منافقين و فتنه‏ گران حداكثر فكرشان نپذيرفتن آن بود تا در روزى كه پس از پيامبرصلى الله عليه وآله مقام ولايت به آنان نياز پيدا مى‏ كند او را تنها گذارند، اما كسى به غصب خلافت فكر نمى‏ كرد.

پيشگويى صريح و شفاف درباره غصب مقام جانشينى پيامبرصلى الله عليه وآله -  آن هم در حد تبديل آن به پادشاهى -  براى آن مخاطبين عجيب بود، چرا كه هنوز در حال شنيدن پايه گذارى اصلى درباره آن مقام معظم و معرفى صاحب چنان موقعيتى بودند.

به عبارت ديگر در حالى كه مردم منصوب شدن امیرالمؤمنین عليه السلام را به مقام جانشينى پيامبرصلى الله عليه وآله طى خطابه غدير مى‏ شنيدند، در همان سخنرانى از غصب شدن چنان مقامى توسط گروهى با خبر شدند!!

بايد اذعان داشت كه هيچ خطابه‏ اى اين گونه شامل دو خبر متضاد نمى‏ شود، و هيچ خطيبى در آغاز سخن موضوعى را ابلاغ نمى‏ كند كه در پايانِ كلام خبر از خدشه دار شدن آن بدهد.

اين پيامبر مهربان امت بوده كه خواسته اين بيدار باش را به مردم داده باشد، و همه از آينده تاريک اسلام به دست سقيفه و فتنه‏ هايى كه با دين و اعتقاد آنان بازى مى‏ كند با خبر باشند. حضرت در اين باره فرمود:

«سَيَجْعَلُونَ الْإِمامَةَ بَعْدى مُلْكاً وَ اغْتِصاباً . اَلا لَعَنَ اللَّهُ الْغاصِبينَ الْمُغْتَصِبينَ»:

«به زودى امامت را بعد از من به عنوان پادشاهى و با ظلم و زور مى ‏گيرند. خداوند غاصبين و تعدى كنندگان را لعنت كند» .

پيشنهاد شراكت در خلافت از حارث فهرى[۱۴]

در ماجراى حارث فهری در غدير و اعتراض و جسارت‏ هاى او و سنگ آسمانی، از جمله حارث گفت:

اى محمد! راه ديگر اين است كه براى قريش هم نصيبى از آنچه در اختيار دارى قرار دهى، چرا كه با اين برنامه تو بنى‏ هاشم همه مناقب عرب و عجم را به خود اختصاص دادند!

حضرت فرمود: اين مسئله در اختيار من نيست، بلكه مربوط به خداوند تبارک و تعالى است.

پيشنهاد شراكت در خلافت از سوى منافقين[۱۵]

يكى از ترفندهاى منافقین پس از خطبه غدیر اين بود كه مسئله شركت با امیرالمؤمنین ‏علیه السلام در خلافت را پيش كشيدند.

اين پيشنهادات بعد از آن مراسم عظيم به خوبى خبر از توطئه ‏هاى پشت پرده مى‏ داد.

ابتدا معاذ بن جبل را -  كه يكى از افراد صحیفه ملعونه بود -  با آن چهره مقدس ‏نما مأمور كردند كه به عنوان خيرخواهى نزد پیامبر صلی الله علیه و آله آيد و اين پيشنهاد را مطرح كند، و براى شراكت در خلافت ابوبكر و عمر را نام ببرد!!

او نزد حضرت چنين گفت: «يا رسول الله، اگر ابوبكر و عمر را با على در خلافت شريک نمايى كه مردم آرام گيرند، با اين كار امر آنان به اصلاح مى ‏رسد»!![۱۶]

واى به حال مردمى كه با ديدن اين مناظر هيچ بويى از توطئه نبرند و از خود نپرسند كه چگونه براى جايگزينى يا شراكت با امیرالمؤمنین‏ عليه السلام در خلافت از ميان اين همه صحابه، ابوبکر و عمر پيشنهاد مى‏ شوند؟ آيا چه خصوصيتى و چه ارتباطى بين معاذ و اين دو نفر وجود دارد؟!

به دنبال آن عمر با عده ‏اى نزد پيامبر صلى الله عليه و آله آمدند و طلب كارانه گفتند:

«يا رسول الله، ما عبادت بت‏ ها را رها كرديم و پيرو تو شديم. پس ما را هم در ولايت على شريک كن تا شركاى او باشيم» !!

اينجا بود كه در پاسخ آنان آيه نازل شد كه «اگر كسى را شريک نمايى عمل تو بى ‏ارزش مى‏ شود»![۱۷]

اين شيطنت‏ هاى منافقين در غدير را با تفصيلى ديگر نيز مى ‏توان بيان نمود:

پس از آنكه پيشنهاد منافقين در غدير در مورد جايگزينى فردى ديگر براى خلافت با شكست مواجه شد، نقشه ديگرى را عملى كردند و آن پيشنهاد شركت فردى ديگر در خلافت با اميرالمؤمنين‏ عليه السلام بود كه در اين باره نيز آيه نازل شد:

«وَ لَقَدْ أُوحِىَ إِلَيْكَ وَ إِلَى الَّذِينَ مِنْ قَبْلِكَ لَئِنْ أَشْرَكْتَ لَيَحْبَطَنَّ عَمَلُكَ وَ لَتَكُونَنَّ مِنَ الْخاسِرِينَ . بَلِ اللَّه فَاعْبُدْ وَ كُنْ مِنَ الشَّاكِرِينَ»[۱۸]:

«به تو وحى شده و به آنان كه قبل از تو بودند كه اگر شريک نمايى عمل تو ساقط مى ‏شود و از زيانكاران خواهى بود. بلكه خدا را عبادت كن و از شكر گزاران باش».

اين آيات از دو بُعد قابل بررسى است:

موقعيت تاريخى

منافقين به خوبى متوجه بودند كه تا حد امكان بايد كارشكنى‏ ها و تخريب خود را در ايام توقف سه روزه در غدير انجام دهند تا نتايج فورى و قطعى از آن بگيرند، چرا كه مسئله هنوز در آغاز راه بود و تغيير و يا محو آن از خاطره ‏ها آسان‏ تر بود. از اين عجله منافقين در اقداماتشان در روايات مربوط به اين آيه تعبير به «فِى ابْتِداءِ الامْرِ» شده است.[۱۹]

اين بود كه با شكست در نقشه‏ هايى كه براى انجام نشدن مراسم غدير مى ‏كشيدند، پس از اتمام مراسم هنوز نااميد نبودند و به فكر باز گرداندن عمل انجام شده افتاده بودند.

حيله اول در اين راه مطرح كردن مسئله تغيير و تبديل امیرالمؤمنین علیه السلام به ديگرى بود كه با پاسخ قاطع پيامبر صلى الله عليه و آله با شكست روبرو شد.[۲۰]

اكنون حيله ديگرى به كار بستند و مسئله شركت ديگران با امیرالمؤمنین عليه السلام در خلافت را مطرح كردند، و با نزول آيه «لَئِنْ أَشْرَكْتَ لَيَحْبَطَنَّ عَمَلُكَ» پاسخ قطعى دريافت كردند و بار ديگر شكست خوردند.

در اينجا چند نكته قابل ذكر است:

نكته اول: نزول آيه پس از طرح مسئله شركت

در رواياتى كه درباره اين آيه وارد شده، به نازل شدن آن دقيقاً پس از مطرح كردن شركت ديگران در ولايت تصريح شده و فرموده ‏اند:

«فَأَنْزَلَ اللَّه تَعالى»، و يا فرموده ‏اند: «فَهَبَطَ جَبْرَئيلُ عَلَى النَّبِىّ‏ صلى الله عليه وآله».[۲۱]

همچنين به صراحت ذكر شده كه پيشنهاد شركت در خلافت پس از شكست در پيشنهاد تبديل و تغيير امیرالمؤمنین‏ عليه السلام بوده است.

عبارتى كه اين مطلب را بيان مى‏ كند چنين است: هنگامى كه پيامبر صلى الله عليه و آله امیرالمؤمنین عليه السلام را براى امامت منصوب نمود عده ‏اى از قريش نزد آن حضرت آمدند و گفتند:

يا رسول‏ الله، مردم تازه مسلمان شده ‏اند و راضى نمى‏ شوند كه نبوت در شما و امامت در پسر عمويت باشد. اگر آن را به غير او منتقل نمايى بهتر خواهد بود.

پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود: من اين كار را با رأى خود انجام نداده ‏ام كه درباره آن اختيارى داشته باشم. اين خداوند است كه به من دستور آن را داده و آن را بر من واجب كرده است.

به آن حضرت گفتند: اگر از ترس مخالفت با پروردگارت اين كار را انجام نمى‏ دهى، پس مردى از قريش را با او در خلافت شريک نما تا مردم با حضور او آرام گيرند، و اين كار شما به نتيجه برسد و مردم با شما مخالفت نكنند. اينجا بود كه اين آيه نازل شد:

«لَئِنْ أَشْرَكْتَ لَيَحْبَطَنَّ عَمَلُكَ».[۲۲]

مى ‏بينيم كه منافقين به صورت مُزَوِّرانه ‏اى پيشنهادات خود را از پيش طبقه‏ بندى كرده بودند، كه با هر شكستى متوسل به مورد بعدى شوند؛ اگر حضرت پذيرفت كه خليفه را تغيير دهد تير به هدف خورده است، و اگر نپذيرفت همين كه شريكى براى خلافت او از طرف شخص پیامبر صلی الله علیه و آله مطرح شود و يا لا اقل اجازه شركت ديگرى داده شود، راه براى تضعيف او باز مى‏ شود.

نكته دوم: كسى كه پيشنهاد شراكت در خلافت را داد

در چنين موارد نيرنگ آميزى، جستجوى اينكه چه كسى يا كسانى اين پيشنهاد را مطرح كرده‏ اند مى ‏تواند پرده از اسرارى بردارد. آنچه از مجموع روايات به دست مى ‏آيد اين است كه مطرح كننده اين پيشنهاد بيش از يک نفر بوده و حتى به صورت گروهى نزد حضرت آمده‏ اند و چنين مطلبى را گفته ‏اند واين كار چند مرتبه تكرار شده است!

يک بار معاذ بن جبل كه از اعضاى اصلى صحیفه ملعونه است، اين پيشنهاد را به ميان آورده است.

جالب است كه در مسئله تبديل و تغيير امیرالمؤمنین ‏عليه السلام هم او حضور دارد [۲۳]، و از آن جالب ‏تر اين است كه عبارت «انْدَسَّ الَيْهِ» در متن روایت آمده كه به معناى برخورد مُزَوِّرانه با پيامبر صلى الله عليه و آله است.

يعنى پيدا بود كه مطرح كردن اين پيشنهاد نوعى حيله‏ گرى نسبت به اصل خلافت است و او را به عنوان نماينده گروهى توطئه‏ گر فرستاده ‏اند.[۲۴]

از روايتى استفاده مى‏ شود كه معاذ اين پيشنهاد را دو بار مطرح كرده است: يكى قبل از اعلام ولايت بر منبر غدير و بار ديگر بعد از آن، و گويا به شدت پيگير توطئه خويش بوده است.[۲۵]

بار ديگر عمر با گروهى از قريش نزد پيامبر صلى الله عليه و آله مى‏ آيد و همين پيشنهاد را مطرح مى‏ كنند.

گويا احتمال مى‏ دهند كه اگر پيشنهاد كننده بيشتر شد احتمال قبولى آن از سوى حضرت بيشتر مى ‏شود. عمر مى ‏گويد: «قريش نزد من جمع شدند و نزد پيامبر آمديم و پيشنهاد خود را مطرح كرديم».[۲۶]

بار سوم عده ‏اى از قريش نزد حضرت آمدند و همان پيشنهاد را به گونه ‏اى ديگر مطرح كردند.[۲۷] گويا با دو بار جوابِ قاطع پيامبر صلى الله عليه و آله هنوز نااميد نشده بودند!

نكته سوم: پيشنهاد شركت در خلافت چگونه مطرح شد؟

اكنون نوبت آن است كه بدانيم پيشنهاد شركت ديگران با امیرالمؤمنین عليه السلام را چگونه مطرح كردند، زيرا عمق توطئه را دقيقاً از اين نقطه مى ‏توان به دست آورد و منظور آنان را به خوبى مى ‏توان فهميد.

نكته جالب توجه اينجاست كه در سه بارى كه در اين باره به پيامبر صلى الله عليه و آله مراجعه كرده ‏اند مسئله را با تعابير متفاوت مطرح كرده ‏اند.

هنگامى كه گروهى از قريش آمده‏ اند، از راه مصلحت سنجى وارد شده‏ اند و گفته ‏اند:

يا رسول ‏الله، مردم تازه مسلمان شده ‏اند و راضى نمى ‏شوند كه نبوت در شما و امامت در پسر عمويت باشد.

اكنون كه از ترس پروردگارت حاضر به تغيير على بن ابى‏ طالب و جايگزينى ديگرى به جاى او نيستى، پس مردى از قريش را در خلافت با او شريک گردان كه مردم با ديدن او از اين احساس بيرون آيند.[۲۸]

در اينجا فقط به اينكه شخص تعيين شده از قريش باشد تأكيد كرده ‏اند و اينكه از نظر فكرى به گونه ‏اى باشد كه در كنار امیرالمؤمنین ‏عليه السلام تعادلى در پسند مردم ايجاد شود، نه اينكه مانند خود او باشد!!

پيداست كه هدف راهيابى خط ضد امیرالمؤمنین و يا لااقل بى‏ تفاوتى نسبت به ولايت او در مسئله خلافت است.

آنگاه كه معاذ بن جبل مى ‏آيد شخصى را كه با وجود او در پسند مردم تعادل ايجاد مى ‏شود به صراحت نشان مى ‏دهد، كه در واقع برگرفته از امضاى صحيفه ملعونه است و هدف پياده كردن آن اهداف شوم است.

معاذ چنين گفت: يا رسول ‏الله، اگر ابوبكر و عمر را با على در خلافت شريک نمايى تا مردم در اين باره آرام گيرند، با اين عمل آنچه صلاح آنان است به انجام مى رسد.[۲۹]

در روايت ديگرى معاذ گفت: ابوبكر و عمر را در ولايت على شريک نما تا مردم براى پذيرفتن سخن تو آمادگى پيدا كنند و تو را تصديق نمايند.[۳۰]

در اينجا معاذ با نام بردن ابوبكر و عمر از يک سو اهداف صحيفه را روشن كرد، و از سوى ديگرى تأمين نظر منافقين و دشمنان امیرالمؤمنین عليه السلام را با حضور اين دو مهره شناخته شده در مقام خلافت به ميان آورد.

يعنى آنان كه آمادگى آتش زدن درِ خانه امیرالمؤمنین عليه السلام را داشتند و شب ‏ها كه امیرالمؤمنین و فاطمه و حسن و حسين‏ عليهم السلام بر در خانه آنان مى‏ رفتند پاسخ ردّ مى‏ دادند، در واقع حاكمانى امثال ابوبکر و عمر را مى‏ خواستند. منظور معاذ هم اين بود كه اگر امیرالمؤمنین بايد خليفه باشد براى تأمين نظر آن عده بايد ابوبكر و عمر را ضميمه كرد!

اكنون نوبت آن بود كه شخص نامزد شده براى خلافت از طرف معاذ، شخصاً نزد پيامبر صلى الله عليه و آله آيد تا از نزديک شاهد برخورد پيامبر صلى الله عليه و آله باشد.

اما او تنها نمى ‏آيد، بلكه گروهى از قريش را -  كه همان منافقين هستند -  با خود جمع مى‏ كند و همراه آنان نزد حضرت مى ‏آيند.

همچنين گونه ‏اى منّت‏ آميز از سخن را آماده مى‏ كند و براى آنكه خود را مطرح كند مى‏ گويد:

يا رسول ‏الله! ما پرستش بت ‏ها را رها كرديم و پيرو تو شديم!! پس ما را در ولايت او شركت ده تا شريک او باشيم.[۳۱]

نكته چهارم: نزول آيات در پاسخ به پيشنهاد شركت

اين توطئه با همه فرض‏ هاى ممكن انجام گرفت و پيشنهاد شركت در خلافت علناً در حضور پيامبر صلى الله عليه و آله مطرح شد، در حالى كه پس از آن مراسم مفصل جاى چنين پيشنهادى نبود، و اين مصلحت سنجى ‏ها در برابر امر خداوند حكيم بر ولايت امیرالمؤمنین ‏عليه السلام مسخره ‏اى بيش نبود.

با آنكه پيامبر صلى الله عليه و آله پاسخ آنان را داد و فرمود كه اين يک امر الهى است و من اختيارى درباره آن ندارم، ولى همان گونه كه در همه مراحل غدير پاسخ مستقيم الهى با نزول پيک وحى به هر توطئه‏ گرى داده مى‏ شد، در اينجا هم فوراً دو آيه نازل شد كه خطاب آن به پيامبر صلى الله عليه و آله بود ولى در واقع پيشنهاد كنندگان را هدف گرفته بود:

«وَ لَقَدْ أُوحِىَ إِلَيْكَ وَ إِلَى الَّذِينَ مِنْ قَبْلِكَ لَئِنْ أَشْرَكْتَ لَيَحْبَطَنَّ عَمَلُكَ وَ لَتَكُونَنَّ مِنَ الْخاسِرِينَ. بَلِ اللَّه فَاعْبُدْ وَ كُنْ مِنَ الشَّاكِرِينَ»[۳۲]:

«به تو وحى شده و به آنان كه قبل از تو بودند كه اگر شريک نمايى عمل تو ساقط مى‏شود و از زيانكاران خواهى بود. بلكه خدا را عبادت كن و از شكر گزاران باش».

نزول اين آيه فقط پاسخ منفى به پيشنهاد شركتِ ديگران در خلافت نبود، بلكه تهديد و نمودار كننده غضب الهى از چنين پيشنهادى بود. بايد هم چنين پاسخ قاطعى در مقابل چنين پيشنهادى در متن قرآن مطرح مى ‏شد تا سند ابدى در برابر مطرح كنندگان آن باشد.

نكته پنجم: ظهور جبرئيل در پاسخ به پيشنهاد شركت!

دنباله داستان را بايد از زبان عمر بشنويم كه اين آيه را همچون پُتكى بر سر خود احساس كرده و هرگز انتظار آن را نداشته است.

او مى‏ گويد: با شنيدن اين آيه سينه ‏ام تنگ شد، و از فشارى كه بر من وارد شد از نزد پيامبر با حالت فرار بيرون آمدم.

در آن حال به سوارى برخورد كردم كه سوار بر اسبى با من رو به رو شد و عمامه زرد رنگ بر سر داشت كه بوى مشک از آن ساطع بود.

او به من گفت: اى مرد! محمد پيمانى بست كه جز كافر يا منافق آن را بر هم نمى‏ زند!

من نزد پيامبر آمدم و اين ماجرا را به او خبر دادم. پيامبر گفت: آيا آن اسب سوار را شناختى؟ او جبرئیل بود!

پيمان ولايت بر شما عرضه شد، اگر آن را بر هم زنيد يا در آن شک نماييد روز قيامت من خصم شما خواهم بود.[۳۳]

تحليل اعتقادى

در مورد اين آيه دو تحليل اعتقادى مى ‏توان بيان نمود:

تحليل اعتقادى اول

در تفسير آيه نازل شده درباره شركت در خلافت سه حديث وارد شده، كه به خوبى جوانب آن را روشن كرده است.

در روايتى امام باقر علیه السلام در بيان آيه مى‏ فرمايد: اگر بر ولايت امیرالمؤمنین عليه السلام شريكى قائل شوى عمل تو نابود مى‏ شود.[۳۴]

در روايت ديگرى مى‏ فرمايد: اگر با ولايت امیرالمؤمنین ‏عليه السلام به ولايت احدى امر نمايى عملت نابود مى ‏شود و از زيانكاران خواهى بود.[۳۵]

در روايتى ديگر هر دو آيه را مورد تبيين و توضيح قرار داده و فرمود:

اگر غير امیرالمؤمنین ‏عليه السلام را در ولايت شريک نمايى عملت نابود مى‏ شود. بلكه خدا را با اطاعت آن گونه كه فرمان داده عبادت كن و از اينكه تو را با برادر و پسر عمويت يارى نموده ‏ام شكر گزار باش.[۳۶]

نكته جالبى كه در تفسیر آيه به چشم مى‏ خورد اين است كه كلمه «أَشْرَكْتَ» در اين آيه در ظاهر به معناى «شِرک به خدا» است در حالى كه حضرت آن را به «شريک قرار دادن در خلافت» معنى كرده است؟

پاسخ اين سؤال در ذيل همين آيه از امام باقر و امام كاظم ‏عليهما السلام وارد شده است. امام باقر عليه السلام فرمود: خداوند پيامبرى را مبعوث نمى‏ كند كه درباره او خوف اين باشد كه براى خدا شريک قائل شود.

حضرت رسول‏ اللَّه‏ صلى الله عليه وآله هم نزد خداوند محترم ‏تر از آن است كه به او خطاب كند: «اگر براى من شريک قائل شوى ...» در حالى كه آن حضرت دينى بر مبناى ابطال شرک و كنار گذاشتن بت‏ ها آورده، و هرگز با عبادت خداوند ديگرى را نپرستيده است. منظور از شرک در اين آيه شركت چند نفر در ولايت است. [۳۷]

امام كاظم‏ عليه السلام نيز فرمود: خداوند پيامبرى را به سوى مردم جهان نمى‏ فرستد كه صاحب شفاعت درباره گناهكاران باشد در حالى كه درباره او ترس اين باشد كه به پروردگارش شرک قائل شود! پيامبرصلى الله عليه وآله نزد خداوند بسيار مورد اطمينان‏ تر از آن است كه به او خطاب كند: «اگر شرک قائل شوى عمل تو از بين مى ‏رود» ، و اوست كه ابطال شرک و كنار زدن بت‏ ها را آورده است، و هرگز در كنار پرستش خدا ديگرى را نپرستيده است. منظور از اين آيه آن است كه در ولايت مردان ديگرى را شريک قرار ندهى. [۳۸]

تحليل اعتقادى دوم

آنچه در ارتباط با نزول اين آيه به هنگام پيشنهاد شركت ديگران در خلافت مى ‏توان استفاده كرد در دو نقطه متمركز است: شريک قائل شدن در ولايت، حبط عمل و خسارت.

الف) شريک قائل شدن در ولايت

در رواياتى كه آيه مزبور را تفسير كرده‏ اند سه تعبير در معناى «شرک در ولايت» ذكر شده است:

اگر با ولايت على، به ولايت ديگرى براى بعد از خود امر كنى... .[۳۹]

اگر در ولايت على كسى را شريک قرار دهى... .[۴۰]

اگر در ولايت على ديگرى را شريک قرار دهى... .[۴۱]

جمع ‏بندى اين سه عبارت اين معنى را مى ‏رساند كه خليفه بلافصل پيامبر صلى الله عليه و آله يک نفر بيشتر نمى‏ تواند باشد و او امیرالمؤمنین ‏عليه السلام است. شركت در خلافت او به هر معنى كه تصور شود باطل و مردود است و از سوى خدا پذيرفته نيست.

اگر كسى شركت را چنين معنى كند كه خلافت يک مسئوليت است نه منصب و مقام، و بنابراين فرقى نمى‏ كند كه آن را على‏ عليه السلام در دست بگيرد يا ابوبکر يا عمر چرا كه همه يک مسئوليت را به انجام مى ‏رسانند، اين نوعى از شرک در ولايت است.

اگر كسى بگويد: خلافت پس از پیامبر صلی الله علیه و آله بلافصل و غير آن ندارد و ما چه على ‏عليه السلام را خليفه اول بدانيم و چه خليفه چهارم، بالاخره همه در اين خلافت سهمى داشته‏ اند، اين نيز نوع ديگرى از شرک در ولايت است.

بنابراين منظور از شرک در ولايت فقط اين نيست كه بعد از پيامبرصلى الله عليه وآله يک شوراى خلافت تشكيل شود كه در آن على ‏عليه السلام با ديگران شريک باشد.

البته اين فرض اصلى بود كه در غدير توسط منافقين مطرح شد و به شدت ردّ شد.

اينجاست كه مى‏ بينيم عده‏ اى ناخواسته همان گفته منافقین را در اعتقاد خود جامه عمل مى ‏پوشانند، و با دستكارى عنوان امامت و خلافت و تعميم معناى آن، شرک در خلافت را عملاً مرتكب مى‏ شوند.

در اينجا توجه به اين نكته لازم است كه خطاب «لَئِنْ أَشْرَكْتَ ...» اگر چه با پيامبر صلى الله عليه و آله است، ولى همان گونه كه در حديث ذكر شد[۴۲] آن حضرت نزد خدا بالاتر از آن است كه مورد چنين خطابى قرار گيرد.

بلكه منظور كسانى هستند كه بعد از اين نهى پيامبر صلى الله عليه و آله و نزول آيه صريح قرآن باز مى ‏خواهند به گونه ‏اى اختصاص على بن ابى‏ طالب ‏عليه السلام به خلافت بلا فصل پيامبر صلى الله عليه و آله را خدشه ‏دار كنند، و پيداست كه منظورشان نجات ابوبكر و عمر از مُهر غاصبيتى است كه بر پيشانى آنان نشسته است.

اينان اهداف پيشنهاد كنندگان شركت در خلافت را كه در غدیر مطرح كردند دنبال مى‏ نمايند كه مى‏ خواستند و لو به اندازه شركت در خلافت عنوان قانونى به كار غاصبين بدهند.

اينان با تغيير و دستبرد در معناى خلافت، آن شركت نفى شده را بار ديگر احيا مى‏ كنند؛ تا مارک غاصبيت را از غاصبين مقام على‏ عليه السلام بزدايند. مى‏ بينيم كه هدف يكى است و صورت مطرح كردن مسئله دو گونه است.

نكته ديگرى كه در ارتباط شرک به خدا و شرک در ولايت مى ‏توان در نظر گرفت آن است كه اگر كسى از سخن خداى يكتاى واحدِ احَد درباره خلافت اطاعت مى‏ كند و هيچ خداى ديگرى را در امور جهان دخيل نمى ‏داند بايد بداند كه امر او فقط خلافت على‏ عليه السلام است، ولى اگر كسى سقیفه و صحيفه را خداى دوم خود مى ‏داند و براى اوامر آن در كنار اوامر الهى ارزشى قائل است و در واقع سقیفه را به عنوان شريک خدا معتقد است. در اين صورت هر گونه شريک قائل شدن در خلافت در واقع پذيرفتن امر شريكى به نام سقیفه است كه براى خدا قائل شده است.

جالب‏ تر اينكه در ظاهر اين شريک اوامر الهى آن قدر پيش رفته كه به راحتى از شركت در خلافت عبور كرده و تبديل در خلافت را عملى كرده كه پيشنهاد اولش بوده است و توانسته ابوبكر و عمر را به جاى على‏ عليه السلام قرار دهد و حتى على‏ عليه السلام را به اجبار براى بيعت با آنان ببرد!!

ب) حبط عمل و خسارت

خداوند درباره غدير شديدترين تهديدها را مطرح فرموده كه حاكى از اهمیت آن است، همان گونه كه در اصل ابلاغ آن مى‏ فرمايد:

«وَ إِنْ لَمْ تَفْعَلْ فَما بَلَّغْتَ رِسالَتَهُ»، درباره شريک قرار دادن در خلافت هم مى فرمايد: «لَئِنْ أَشْرَكْتَ لَيَحْبَطَنَّ عَمَلُكَ وَ لَتَكُونَنَّ مِنَ الْخاسِرِينَ».

يعنى سزاى بر هم زدن امر خدا درباره خلافت و لو به اندازه شريک قرار دادن، حبط عمل و خسارت است.

حبط به معناى فساد و ابطال و بى‏ ارزش شدن و از بين رفتن است. اگر كسى به هر گونه‏ اى از تصور در خلافت اميرالمؤمنين و يازده امام‏ عليهم السلام كه خلافتشان در غدير اعلام شده، ديگرى را شریک بداند و به عبارت ديگر خلافت كسى را در كنار خلافت آنان مشروع و بر حق بداند، اين اعتقاد مانند شرک به خداوند موجب نابودى اعمال او و فاسد شدن آنهاست، و چنين كسى زندگى و حيات و عمر خود را باخته و بايد عنوان زيانكار به او داده شود.

تبليغ غدير با موضوع خلافت[۴۳]

يكى از موضوعاتى كه در تألیف يا ساير فعاليت‏ هاى فرهنگى غدير بسيار اهمیت دارد مسئله خلافت است.

از آنجا كه غدير مظهر خلافت و امامت است، اين دو موضوع در كتاب‏ هاى غدير بسيار به چشم مى ‏خورند؛ حتى امامت دوازده امام‏ عليهم السلام و به خصوص امام‏ زمان عجل الله فرجه كه در خطبه غدیر بارها اشاره به آن حضرت شده است.

تشبيه غاصبين خلافت به مدعيان خدايى[۴۴]

پس از معرفى اميرالمؤمنين‏ عليه السلام توسط پيامبر صلى الله عليه و آله در روز غدير و بیعت همگانى، همگان شاهد معجزه ‏اى بزرگ از اميرالمؤمنين ‏عليه السلام بودند.

ابوبکر همراه ديگر سران منافقین -  كه از اين همه بزرگى و فضيلت به غيظ آمده بودند -  رسماً دست به كار شدند و به فكر عملى كردن نقشه‏ هايشان افتادند.

خداوند هم در حديثى طولانى پیامبر صلی الله علیه و آله را از اين اقدامات آنان با خبر نمود.[۴۵]

آنچه در اينجا قابل ذكر است اينكه: در روزگار بلندى كه بر خلقت گذشته، سقيفه اولين سركشى در برابر خداوند نيست. آغاز خلقت انسان با سرپيچى ابلیس از فرمان الهى مقارن شد، و بعد از او متمردانى همچون فرعون و نمرود در اين جهان در حد ادعاى خدايى اظهار وجود كردند.

همان خدايى كه به ابلیس و فرعون و نمرود و ساير طاغيان عالم مهلت داد، به ابوبکر و عمر و عثمان و معاویه و یزید و بقيه هم دستانشان مهلت داد، در برابر ذات بى‏ نياز او عرض وجود كنند و در مقابل فرمانش اوامر صادر كنند و نماينده تام الاختيار او را مظلوم نمايند. عبارتى كه اين مطلب را در اين داستان بلند بيان مى‏ كند چنين است:

يا عَلِىُّ، انَّ الَّذى امْهَلَهُمْ مَعَ كُفْرِهِمْ وَ فِسْقِهِمْ وَ تَمَرُّدِهِمْ مِنْ طاعَتِكَ هُوَ الَّذى امْهَلَ فِرْعَوْنَ ذَا الاوْتادِ وَ نُمْرُودَ بْنَ كَنْعانَ وَ مَنِ ادَّعَى الالهِيَّةَ مِنْ ذَوِى الطُّغْيانِ وَ اطْغَى الطُّغاةِ ابْليسَ رَأْسَ اهْلِ الضَّلالاتِ[۴۶]:

اى على، آن كس كه با اين كفر و فسق و تمرّدِ منافقين از اطاعت تو به آنان مهلت داده، آن خدايى است كه به فرعون صاحب ميخ ‏ها و نمرود و طاغيانى كه ادعاى خدايى كردند و طاغى‏ ترين طاغيان ابليس -  رئيس همه سردمداران گمراهى -  مهلت داده است.

تصريح به خلافت در خطبه غدير[۴۷]

يكى از معجزات غدير اين است كه اگر اکثریت اجتماع آن روزِ مسلمين، كلام پيامبرِ دلسوز خود را كنار گذاشتند و خلافتِ بلا فصل اميرالمؤمنين‏ عليه السلام را نپذيرفتند، ولى بسيارى از افراد نسل‏ هاى بعدى مسلمانان وصى واقعى پيامبرشان را شناختند، كه اين بالاترين هدف از «غدير» بود.

پيامبر صلى الله عليه و آله در ابتداى بخش دوم خطبه غدیر، در بيان علت نزول آيه شديد اللحن تبليغ اشاره داشت كه بر هر سفید و سیاهى اعلام كنم كه على بن ابى‏ طالب برادرِ من و وصى من و جانشين من بر امتم و امام بعد از من است:

مَعاشِرَ النّاسِ، ما قَصَّرْتُ فى تَبْليغِ ما اَنْزَلَ اللَّهُ تَعالى اِلَىَّ، وَ اَنَا اُبَيِّنُ لَكُمْ سَبَبَ هذِهِ الْآيَةِ: اِنَّ جَبْرَئيلَ هَبَطَ اِلَىَّ مِراراً ثَلاثاً يَأْمُرُنى عَنِ السَّلامِ رَبّى وَ هُوَ السَّلامُ اَنْ اَقُومَ فى هذَا الْمَشْهَدِ فَاُعْلِمَ كُلَّ اَبْيَضَ وَ اَسْوَدَ: اَنَّ عَلِىَّ بْنَ اَبيطالِبٍ اَخى وَ وَصِيّى وَ خَليفَتى عَلى اُمَّتى وَ اْلاِمامُ مِنْ بَعْدى، الَّذى مَحَلُّهُ مِنّى مَحَلُّ هارُونَ مِنْ مُوسى اِلاّ اَنَّهُ لا نَبِىَّ بَعْدى، وَ هُوَ وَلِيُّكُمْ بَعْدَ اللَّهِ وَ رَسُولِهِ:

اى مردم، من در رساندن آنچه خداوند بر من نازل كرده كوتاهى نكرده ‏ام، و من سبب نزول اين آيه را براى شما بيان مى ‏كنم:

جبرئیل سه مرتبه بر من نازل شد و از طرف خداوندِ سلام پروردگارم -  كه او سلام است -  مرا مأمور كرد كه در اين اجتماع بپاخيزم و بر هر سفید و سیاهی اعلام كنم كه «على بن ابى‏ طالب برادرِ من و وصى من و جانشين من بر امتم و امام بعد از من است.

نسبت او به من همانند هارون به موسی است جز اينكه پيامبرى بعد از من نيست. و او صاحب اختيار شما بعد از خدا و رسولش است» .

تعيين خليفه، يكى از اهداف خطبه غدير[۴۸]

يكى از اهداف و مقاصد مهم خطبه غدیر، اقدام رسمى براى تعيين خليفه بود كه از نظر قوانين همه ملت ‏ها در هميشه تاریخ سنديت دارد.

جانشينى در امت‏ هاى گذشته[۴۹]

در اينجا با روش مرورى -  تحليلى و استنباطى سعى مى‏ شود تا ارتباط بين حقيقت غدير و ولايت پروردگار روشن گردد. سؤالات اصلى عبارتند از:

آيا واقعه غدير تنها يک واقعه دينى است كه در تاريخ آمده، يا حقيقتى فراتر دارد؟

اگر داراى حقيقى فراتر است، آن حقيقت چيست؟

انكار اين حقيقت چه تبعات و لطمات اعتقادى را به دنبال خواهد داشت؟

بنا بر آنچه كه مسلم است، حقيقت غدير حقيقتى است به قدمت ولايت پروردگار و متعلق به دوره ‏اى از تاريخ نمى‏ باشد. تا خداوند بوده است ولايت او نيز بوده، و او هميشه بوده و خواهد بود. پس ولايت او نيز هميشه بوده و خواهد بود، و غدير نمايشى از اين سريان ولايت در عالم است.

امام هر زمان به كامل ‏ترين صورت ولايت پروردگار را به ظهور مى‏ رساند و امت را به سوى هدايت فرا مى ‏خواند. انكار اين حقيقت والا به انكار ربوبيت فراگير پروردگار و حاكميت مطلقه او بر عالم منجر مى‏ شود.

براى روشن شدن اين حقيقت و پاسخ سه سؤال بالا مطالب زير ارائه مى‏ شود:

غدير حقيقى است كه در تاريخ سريان دارد

براى شناخت حقيقت غدیر بايد به حركت انبیاء علیهم السلام نگريست. حركت انبياء عليهم السلام در تاریخ جريان هدایت انسان است. خداوند كه هادى مطلق است، انسان را بى حجّت نمى گذارد[۵۰] و تا حجت را تمام نفرمايد از او سؤال نخواهد كرد.

با اين مقدمه مى‏ گوييم: غدير جريانى نيست كه در يک مقطع زمانى اتفاق افتاده و در آنجا مدفون شده باشد و فقط يک واقعه ‏اى تاريخى نيست. غدير حقيقتى است كه تاريخ سريان دارد.

جريان غدير، جريان ولايت الله، و واقعه غدير بيانگر سريان ولايت در عالم است.

ولايت قدمتش به اندازه «فاللَّه هو الولى»[۵۱] است و به قدمت آفرينش باز مى‏ گردد.

مادامى كه خداوند بوده ولایت نيز بوده، و چون خدا هميشه بوده [۵۲] پس ولايت نيز هميشه بوده و هميشه خواهد بود.

تا آفرينش بوده، او كه ولى مطلق است سرپرست عالم بوده و ميان او و مخلوقاتش فاصله نبوده است.

خداوند از همان ابتدا براى هدايت امور انسان ‏ها ميان خودشان كسى را برگزيده است، تا انسان‏ ها را با حقيقت آشنا سازد و ولايت عالم را معنى كند.[۵۳]

در حقيقت ولىّ خدا، يعنى پيامبران و اوصياء ايشان هستند كه ولايت پروردگار را در عالم معنى مى‏ كنند. اگر انسانى با اسم ولىّ پروردگار آشنا نباشد، چگونه مى ‏تواند تربيت كننده انسان‏ هاى ديگر باشد؟!

چگونه مى‏ تواند هادى باشد؟! هادى امت بايد با اسم «ولى» آشنا باشد.

خداوند كه «هو الولىّ» است، در هيچ لحظه ‏اى آفريدگانش را بدون سرپرست نگذارده، و بنا بر حكمت و تدبيرش از نوع انسان، بهترين و كامل‏ترين آنان را برگزيده[۵۴]، تا امر هدايت عالميان را بر عهده گيرد.

اين مسئله عين ولايت مطلقه پرورگار است، زيرا كسى را كه برگزيده است مخلوق او است، و مخلوق هر آنچه دارد از خالقش است.

پس اگر اين انسان برتر و كامل عهده ‏دار مقام ولایت در عالم است، از آن رو است كه پروردگارش چنين است، و براى او نيز چنين خواسته است.

حتى اين مسئله تنها در غدیر خم اتفاق نيفتاد. تا پيش از اين واقعه نيز خداوند از ميان انسان‏ ها انبياء عليهم السلام را برانگيخت، و ايشان ريسمان نبوّت خود را به وصى پس از خود سپردند تا عهده ‏دار هدايت آدميان باشند.

اين سنت پروردگار بوده است كه هميشه براى هدايت آدميان، انبياء عليهم السلام را فرستاده و ايشان هميشه هادى امت و در اوج قرب و ولايت به پروردگار بوده ‏اند.[۵۵]

و انبياء عليهم السلام هم پس از خود مردم را به اوصيايشان خوانده ‏اند.

اين سنت پروردگار است كه هيچ گاه ريسمان هدايت گسسته نشود. يک سرِ اين ريسمان هميشه به دست هادى و ولىّ مطلق آن زمان است، و سرِ ديگرش به دست پروردگار.

اين خداوند است كه هدايت مى‏ كند، و اين ولىّ مطلق در هر زمان است كه هدايت پروردگار را در عالم نقش مى‏ زند.

حال چگونه است كه اين سنت مسلّم و قطعى الهى از نظر برخى ناديده انگاشته مى‏ شود؟!

آنچه در غدير خم اتفاق افتاد تنها بروز و ظهور و نمايش اين حقيقت است. همچنان كه در برهه ‏اى از تاريخ اين حقيقت به صورت ديگر جلوه‏ گر شد؛ آن هنگام كه آدم ‏علیه السلام به نبوّت برگزيده شد، او نيز ولايت پروردگار را نشان داد.

البته به اين نكته نيز بايد توجه كرد كه انبياء عليهم السلام در نمايش ولايت پروردگار گوى سبقت را از ديگران ربوده ‏اند، و در ميان انبياء عليهم السلام هم، انبياء الوالعزم به رتبه بالاترى در بروز و ظهور اين حقيقت دست يافته ‏اند.

پس تا زمينه بوده و زمينيان بوده ‏اند و تا تكليف بوده و انسان مخاطب تكليف الهى قرار گرفته است، ولايت پروردگار هدايتگر انسان‏ ها بوده، و انبیاء علیهم السلام به واسطه اين ولايت والايى كه داشتند انسان‏ ها را در مسير هدايت رهنمون شدند.

از اين منظر، پس در غدير مسئله جديدى اتفاق نيفتاد. بلكه هادى مطلقِ عالم يعنى ذات اقدس اله به نبى خود پيامبر ختمى مرتبت حضرت محمد مصطفى ‏صلى الله عليه و آله سفارش كرد كه پس از خود سرِ ديگر ريسمان هدايت را به دست على‏ عليه السلام بسپارد.[۵۶] چرا كه اين ريسمان نبايد قطع شود، زيرا بر خلاف سنت هدايت است.

پيامبر صلى الله عليه و آله هم همه را فراخواند و در مكانى به نام «غدير خم» گرد هم آمدند. از حج برگشته بودند كه پيامبرخدا صلى الله عليه و آله پيام هدايت را رساند و وظيفه خود را انجام داد.

پيامبر صلى الله عليه و آله در غدير اعلام فرمودند: انّ على بن ابى ‏طالب‏ عليه السلام اخى و وصيى و خليفتى و الامام بعدى:

على بن ابى‏ طالب‏ عليه السلام برادر و وصى و خليفه من و امام بعد از من است.[۵۷] حضرتش نگذاشت تا امتش پس از او بى ولىّ و سرپرست بماند.

اما عده ‏اى از اين حقيقت ناب غافل اند، و تنها عرصه ولايت را در ماجراى غدير خم مى ‏بينند و جريان و سريان آن را در عالم شاهد نيستند.

شوراى سقيفه انكار ولايت پروردگار است!

خرده بينان غدير را در برهه ‏اى از تاريخ محبوس مى‏ بينند! گويى خداوند در آن زمان تصميم به امر گرفته و پيش از آن امر ولايت پروردگار تعطيل بوده است!

اگر اصل اين خرده‏ بينى تحليل شود، روشن مى‏ گردد كه اساس اين نگاه نادرست به نشناختن ولايت پروردگار بر مى‏ گردد.

در حقيقت انكار ولايت اميرالمؤمنين‏ عليه السلام در غدير انكار اين حقيقت والا است.[۵۸]

شوراى سقيفه انكار ولايت پروردگار است. چگونه ممكن است خداوندى كه انسان را براى هدايت آفريده است[۵۹] پيام هدايت را تمام نكند و ريسمان هدايت را به دست هادى و ولى زمان نسپارد، اين بر خلاف سنت الهى است.

چگونه ممكن است رسول‏ خدا صلى الله عليه و آله كه رسالت ختمى دارد و دينش عهده ‏دار هدايت تا قيام قيامت است بدون انديشيدن براى امر هدايت امت ايشان را ترک كند؟!

اينها همه بر خلاف آن چيزى است كه انبياء پيشين‏ عليهم السلام عمل كردند. در اينجا نمونه ‏هايى از وصايت در پيامبران ‏عليهم السلام را از كتاب «معالم المدرستين» يادآور مى‏ شويم[۶۰]:

وصى حضرت آدم هبة الله بود، كه به عبرى شيث ناميده مى‏ شود. و وصى ابراهيم اسماعيل، و وصى يعقوب يوسف، و وصى موسى يوشع بن نون و او پسر افرائيم و او پسر يوسف بود و صفورا زن موسى بر او خروج كرد، و وصى عيسى شمعون‏ عليهم السلام. و وصى خاتم پيامبران محمد صلى الله عليه و آله على بن ابى طالب و پس از او يازده فرزندش ‏عليهم السلام بودند.

در اينجا به اخبار سه تن از اين اوصيا اشاره مى‏ كنيم:

الف) خبر وصيت آدم بر شيث

يعقوبى مى‏ نويسد: چون مرگ آدم فرا رسيد... ، شيث را وصى خود قرار داد. طبرى گويد: هبة الله -  كه به عبرى شيث ناميده مى ‏شود كسى است كه آدم او را وصى خود كرد... ، و وصيت خود را نوشت و شيث در آن وصى پدرش آدم بود.

مسعودى در خبر وصيت آدم به شيث و آنگاه در گذشت او نوشته است: آنگاه كه آدم وصيت خود را به شيث ادا كرد، پشت سر خود را رها كرد و آن راز را نگاه داشت تا كه وفاتش فرا رسد... .

ابن ‏اثیر گفته است: و تفسير شيث هبة الله است، و او وصى آدم بود، و هنگامى كه وفات آدم فرا رسيد به او وصیت كرد و با او پيمان بست. ابن‏ كثير در ذكر درگذشت آدم و وصيت او به فرزندش شيث گفته است: و معناى شيث هبة الله است... . و هنگامى كه مرگ آدم فرا رسيد شيث را تعيين كرد... .

ب) خبر يوشع فرزند نون وصى موسى

اولاً: يوشع پسر نون در تورات: در قاموس كتاب مقدس به نقل از قرآن آمده است كه يوشع بن نون در كوه سينا با موسی بود و به پرستش گوساله در عهد هارون آلوده نشده بود.

و در پايان اصحاح بيست و هفتم از سفر عدد، خبر تعيين او از جانب خدا به مقام وصى موسى چنين آمده است: موسى با خدا چنين گفت.

پروردگارى كه آفريدگار روان همه آدميان است مردى را تعيين فرمايد كه در پيشاپيش آنها حركت كند و در پيش آنها قرار گيرد و آنها را ببرد و بياورد تا مخلوقات خدا مانند گله‏ اى كه بى چوپان است نباشد.

پس پروردگار به موسى گفت یوشع بن نون را به عنوان مردى كه روحى دارد برگزين و دست خود را به روى او بگذار و او در برابر عازارِ كاهن نگهدار و در برابر همه مردم او را قرار بده تا همه مردم بنى‏ اسرائيل بشنوند.

پس او نيز در برابر عازار كاهن بايستاد و از او بخواهد كه اداى اوريم بكند در برابر پروردگار. بر طبق گفتار او همه بروند و همه بيايند و همه بنى‏ اسرائيل با او باشند.

پس موسى آنگونه كه پروردگار فرمود بود رفتار كرد يوشع را گرفت و در برابر عازار كاهن و در برابر همه مردم قرار داد و دست بر روى او گذاشت و او آن سان كه پروردگار از دست موسى سخن گفته بود وصى خود گردانيد... .

خبر قيام او به بنى‏ اسرائيل و جنگ‏ هاى او در بيست و سه اصحاح از سفر يوشع بن نون آمده است.

ثانياً: در قرآن كريم: در تاريخ يعقوبى: ص ۴۶۱ آمده است: موسى ‏عليه السلام را كه مرگ فرا رسيد، خداوند عزوجل فرمان داد كه يوشع بن نون را به قبه رمان آورد و او را تقديس كند و دست بر پيكر او نهد تا بركت او در وى منتقل شود، و وصيت كند كه پس از او در ميان بنى‏ اسرائيل جانشين او باشد.

وجه تشابه و همانندى بين وصى خاتم پيامبران ‏صلى الله عليه و آله با وصى موسى‏ عليه السلام يوشع بن نون‏ عليه السلام در كوه سينا با موسى‏ عليه السلام بود، و هرگز گوساله را نبپرستيد، و خدا به پيامبرش موسى‏ عليه السلام فرمان داد كه او را پس از خود جانشين سازد تا مردم مانند گله‏ اى بى‏ چوپان نباشند.

و امام على ‏عليه السلام نيز در غار حرا همراه پيامبر صلى الله عليه و آله بود، و هرگز بتى نپرستيد، و خدا پيامبر صلى الله عليه و آله خود در مراجعت از حجةالوداع مأمور كرد كه در برابر حاجيان پيشواى مردم را پس از خود تعيين كند و امت خود را بى‏ سرپرست نگذارد.

رسول‏ خدا صلى الله عليه و آله هم اين مأموريت را در غدير خم آشكار كرد، و على‏ عليه السلام را وليعهد بعد از خود تعيين كرد. و چه راست فرمود پيامبرخدا صلى الله عليه و آله آنجا كه فرمود:

درست (طابَقَ النَعل بالنَعل) بر امت من همان مى ‏رسد كه بر بنى‏ اسرائيل آمد.

ج) خبر شمعون وصى عيسى‏ عليه السلام

اولاً: شمعون در انجیل: در قاموس كتاب مقدس نام ده تن به اين اسم آمده است، كه از آن جمله شمعون بطرس است. و شمعون در تورات سمعون آمده، و خبرش در انجيل متى اصحاح دهم چنين آمده است:

سپس عيسى دوازده تن شاگردان خود را خواند و بر آنها سلطنت و فرمانروايى بر ارواح ناپاک بخشيد تا آنها را بيرون كنند و هر گونه بيمارى و ناتوانى در درمان كنند و اين است نام دوازده پيام‏ آور: اول سمعان كه را بطرس گفته ند... .

در انجيل یوحنا، اصحاح ۲۱ شماره ۱۵ - ۱۸ آمده است كه عيسى‏ عليه السلام بر او وصيت كرد و گفت: گله مرا چوپانى كن. كه كنايه از راهنمايى و اداره كسانى است كه به او ایمان آورده ‏اند.

و در قاموس كتاب مقدس نيز چنين آمده است:

مسيح او را هدايت كنيسى تعبير فرموده.

ثانياً: شمعون در منابع تحقيقات اسلامى: يعقوبى اخبار او را آورده و او را سمعان صفا ناميده است. مسعودى در ج ۱ ص ۳۴۳ چنين گويد: در روميه بطرس به قتل رسيد، و نامش به يونانى شمعون است و عرب او را سمعان گويند.

و در ماده «دیر سمعان» از معجم البلدان آمده است: دير سمعان در نواحى دمشق قرار دارد، و سمعان همان كسى است كه اين دير به نام او است، كه يكى از بزرگان نصارى بوده و او را همچنين شمعون صفا گويند.

بخشى از اخبار اين وصى ‏هاى سه گانه را به عنوان نمونه اخبار ديگر جانشينان پيامبران در امت‏ هاى گذشته آورديم.

بنابراين، خاتم پيامبران‏ صلى الله عليه و آله اولين پيامبرى نبوده كه بدون تعيين جانشين امت خود را ترک نكرده ‏اند و او كسى بوده كه از مدینه -  كه جامعه كوچک مسلمانان آن روز را در برگرفته بود -  در جنگ ‏ها حتى يک ساعت هم خارج نمى ‏شد مگر آنكه جانشينى تعيين مى‏ فرمود.

مسلّماً خاتم پيامبران‏ صلى الله عليه و آله جامعه اسلامى را بدون تعيين ولىّ‏ امر آن هم براى ابد رها نكرده است.

با بيان نمونه‏ هايى از وصايت در امت‏ هاى گذشته، چگونه است كه تنها در مورد پيامبر خاتم ‏صلى الله عليه و آله اعتراض به وصايت پديد آمده و ديگر امت ولى و هادى نمى‏ خواهد؟!

چه شد كه كتاب خدا به تنهايى كافى شد؟ مگر پيامبر صلى الله عليه و آله خود مفسّر و مبّين كتاب خدا نبود؟ وصى او نيز چنين مى ‏كند و مفسر و مبّين قرآن است.[۶۱]

معمولاً انسان‏ ها به خاطر منافع خويش حقايق را انكار و يا تحريف مى‏ كنند. كم اند انسان‏ هايى كه حقيقت را ببينند و آن را كتمان و يا تحريف نكنند و خالصانه تسليم آن شوند.

غدير نقشه هدايت پروردگار

خداوند منّان -  كه رب العالمين است -  برنامه هدايت عالم را در دست دارد.[۶۲]

اين نقشه هدايت پروردگار بى‏ نقص است و بسيار مدبّرانه و حكيمانه طراحى شده، و غدير قسمتى از اين نقشه هدايت است.

از سوى ديگر، دين خاتم ، آخرين دين الهى است كه رب العالمين براى هدايت انسان‏ ها فرستاده و اين دين قابليت جاودانگى دارد.

پيامبر اكرم‏ صلى الله عليه وآله در جريان غدير سرّ اين جاودانگى را مطرح نمودند: ثقلين[۶۳]؛ دو گوهر جدايى ناپذير قرآن و عترت، كه ريسمان هدايت پروردگار متعال را همچنان حفظ مى‏ كنند.

قرآن كه كلام خداست، و ائمه معصومين‏ عليهم السلام كه مفسّر و مترجم كلام خدا هستند.

اوصياى پيامبر همان امامان معصوم هستند كه از غدير نقش هدايتگرى خود را بنا بر نقشه هدايت پروردگار آغاز كردند.

از غدير، ولايت على‏ عليه السلام مشخصاً اعلام شد و فعليت يافت[۶۴] و حضرتش ولىّ و هادى پس از پيامبر صلى الله عليه و آله شد، چرا كه خداوند منّان چنين خواست و اراده فرمود.

در واقع، در اين نقشه هدايت چهارده معصوم ‏عليهم السلام قرار دارند؛ از محمد صلى الله عليه و آله آغاز مى ‏شود و به او نيز ختم مى‏ گردد.

قرار بود بر اساس اين نقشه هدايتِ الهى، اولاد زهرا عليهم السلام هاديان هر دوره باشند، تا قيام قيامت. پيامبر صلى الله عليه و آله -  كه به نقشه هدايت پروردگار آشنا بودند -  به صورت‏ هاى مختلف آن را بيان فرموده، و در مكان‏ هاى مختلف بر اين حقيقت تأكيد نمودند.

لذا در ضمن آيات گوناگون از نقش‏ هاى هاديان امت ‏هاى گوناگون و رفتارهاى ايشان با پيامبرانشان‏ عليهم السلام براى مردم سخن گفتند. از باب نمونه:

قال رسول‏ اللَّه‏ صلى الله عليه وآله: لكل نبى وصى و وارث، و ان علياً وصيى و وارثى: هر پيامبرى وصى و وارثى دارد، و على‏ عليه السلام وصى و وارث من است.[۶۵]

عن جابر بن سمره، قال: سمعت رسول‏ الله‏ صلى الله عليه و آله يقول: لا يزال هذا الدين عزيز الى اثنى‏ عشر خليفة. قال: فكبّر الناس و ضجّوا. ثم قال كلمة خفية. قلت لابى: يا ابه، ما قال؟ كلهم من قريش. [۶۶]

جابر بن عبدالله انصارى: لما انزل الله عزوجل على نبيه محمد صلى الله عليه و آله:

«يَا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا أَطِيعُوا اللَّهَ وَ أَطِيعُوا الرَّسُولَ وَ أُولِي الْأَمْرِ مِنْكُمْ» قلت: يا رسول‏ الله، عرفنا الله و رسوله، فمن اولو الامر الذين قرن اللَّه طاعتهم بطاعتک؟ فقال‏ صلى الله عليه و آله:

هم خلفائى يا جابر، و ائمة مسلمين (من) بعدى؛ اولهم على بن ابى ‏طالب ‏عليه السلام، ثم الحسن و الحسين ‏عليهما السلام، ثم على بن الحسين‏ عليه السلام، ثم محمد بن على‏ عليه السلام المعروف فى التوراة بالباقر و ستدركه يا جابر.

فاذا لقيته فاقرئه منّى السلام. ثم الصادق جعفر بن محمد عليه السلام ثم موسى بن جعفر عليه السلام، ثم على بن موسى‏ عليه السلام، ثم محمد بن على‏ عليه السلام، ثم على بن محمد عليه السلام، ثم الحسن بن على ‏عليه السلام، ثم سميّى و كنيتى حجة اللَّه فى ارضه و بقيته فى عباده، ابن الحسين بن على‏ عليه السلام.

ذاك الذى يفتح اللَّه تعالى ذكره على يديه مشارق الارض و مغاربها. ذاك الذى يغيب عن شيعته و اوليائه غيبة لا يثبت فيها على القول بامامته الا من امتحن اللَّه قلبه للايمان[۶۷]:

چون خداوند بر پيامبرش محمد صلى الله عليه و آله آيه: «اى كسانى كه ايمان آورده ‏ايد...» را نازل فرمود، عرض كردم: يا رسول‏ اللَّه، ما خدا و رسول را شناختيم، اولوالامرى كه خداوند فرمانبرى از ايشان را در كنار فرمانبرى از شما آورده كيانند؟

پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود: اى جابر! آنها پس از من جانشينان من و امامان مسلمان هستند. نخستين ايشان على بن ابى‏ طالب ‏عليه السلام است، و سپس حسن و حسين‏ عليهما السلام، و پس از او على بن الحسين‏ عليه السلام، و سپس محمد بن على ‏عليه السلام كه در تورات به باقر شهرت دارد.

اى جابر، او را درک خواهى كرد. هر گاه او را ديدى سلام مرا به او برسان ، سپس صادق جعفربن محمد عليه السلام، سپس موسى بن جعفر عليه السلام، سپس على بن موسى‏ عليه السلام، سپس محمد بن علی علیهما السلام، سپس على بن محمد عليه السلام، سپس حسن بن على‏ عليه السلام، سپس همنام و هم كنيه من، حجت خدا در زمين و باقيمانده او در ميان بندگانش، فرزند حسين بن على‏ عليه السلام خواهد بود.

همان كه خداوند والا نام ، به دست او خاور و باختر زمین را بگشايد، و همان كه از ديدگان شيعيان و اوليايش پنهان خواهد شد. در آن زمان جز كسى كه خداوند دلش را براى ايمان خالص كرده، كسى در اعتقاد به امامت او پايدار نخواهد ماند.

عن سلمان الفارسى، قال: دخلت على النبى‏ صلى الله عليه و آله فاذا الحسين‏ عليه السلام على فخذيه، و يقبّل عينيه و يقبّل فاه و يقول: انت سيد ابن سيد، و انت امام ابن امام، و انت حجة ابن حجة، و انت ابو حجج تسعة، تاسعهم قائمهم‏ عليه السلام. [۶۸]

چرا كوته ‏نگران توجه نمى‏ كنند كه پيامبر صلى الله عليه و آله بارها و بارها از حضرت موسى و عيسى و هارون و الياس و... سخن گفتند؟ از سخنان هدايت‏ آميز ايشان و از رفتار قومشان و ... . به عنوان نمونه:

«و اذ قال موسى لقومه يا قوم لم تؤذوننى و قد تعلمون انى رسول اللَّه اليكم فلما زاغوا ازاغ اللَّه قلوبهم واللَّه لا يهدى القوم الفاسقين»[۶۹]:

(به يادآور) هنگامى را كه موسى به قومش گفت اى قوم من چرا مرا آزار مى‏ دهيد با اينكه مى ‏دانيد من فرستاده خدا به سوى شما هستم هنگامى كه آنها از حق منحرف شدند خداوند قلوبشان را منحرف ساخت و خدا فاسقان را هدايت نمى كند.

«و لقد آتينا موسى الكتاب و جعلنا معه اخاه هارون وزيراً» [۷۰] : ما به موسى كتاب (آسمانى) داديم و برادرش هارون را ياور او قرار داديم.

«و قال موسى لاخيه هارون اخلفنى فى قومى و اصلح...» [۷۱] : و موسى به برادرش هارون گفت جانشين من در ميان قومم باش و (آنها را) اصلاح كن.

«و نوحاً اذ نادى من قبل فاستجبنا له فنجّيناه و اهله من الكرب العظيم و نصرناه من القوم الذين كذّبوا بآياتنا انهم كانوا قوم سوء فاغرقناهم اجمعين»[۷۲]:

و نوح را (به يادآور) هنگامى كه پيش از آن (زمان پروردگار خود را) خواند ما دعاى او را مستجاب كرديم و او و خاندانش را از اندوه بزرگ نجات داديم و او در برابر جمعيتى كه آيات ما را تکذیب كرده بودند يارى داديم چرا كه قوم بدى بودند از اين رو همه آنها را غرق كرديم.

چرا از اين مسائل پند نمى‏ گيرند؟ آيا از اين همه تأكيد پيامبر صلى الله عليه و آله تعجب نمى‏ كنند؟! آيا هيچ گاه دليل اين همه اصرار پیامبر صلی الله علیه و آله در مورد تعيين اهل ‏بیت‏ علیهم السلام و بر زبان آوردن نام ايشان را از خود نپرسيده ‏اند؟!

گويا ايشان چشمان خود را بر حقيقت بسته ‏اند! غافل از اينكه پيامبر صلى الله عليه و آله با اين كار قسمت ديگرى از نقشه هدايت پروردگار را به زيبايى بيان مى‏ كند.

زهرا عليها السلام ترجمان غدير است

دختر پيامبرعليها السلام نيز در زمره معصومان است. او معصومه ‏اى است كه براى احقاق حق امام زمانش بسيار كوشيد. معصومه ای براى دفاع از معصوم ديگر به پا خاست.

سرّ عصمت حضرت زهرا علیها السلام سرّ عظيمى است.[۷۳] حضرتش پاره تن رسول‏ خدا صلى الله عليه و آله و محبوبه خدا بر روى زمين و ام الائمه‏ عليهم السلام است.

غدير بيانگر پاره ‏اى از نقشه هدايت و زهراعليها السلام ترجمان اين واقعه عميق و مدافع اين نقشه هدايت است.

آن حضرت مى‏ داند كه اگر بر خلاف اين برنامه الهى عمل شود، آدميان به انحراف مى‏ روند و راه شيطان باز مى‏ شود. حضرت مى ‏داند جدايى قرآن و عترت نقشه شيطان است، زيرا امر هدايت را غير ممكن مى‏ سازد. او از اين بى‏ توجهىِ بى‏ خردان دردمند است، و سعى مى‏ كند آنچه را فراموش كرده ‏اند به يادشان آورد.

زهراعليها السلام بسيار كوشيد تا راه را روشن كند و انسان‏ها را از گمراهى نجات بخشد. اما حيف كه همه پيام هدايت او را نشنيدند، و آنها هم كه شنيدند خوب عمل نكردند. كم هستند انسان ‏هايى كه حقيقتاً پيرو على و زهرا و اولاد ايشان‏ عليهم السلام باشند و پيروان حقيقى انگشت شمار اند!

صديقه طاهره فاطمه زهراعليها السلام بسيار كوشيد تا خطرات جدايى ثقلين را بيان كند. ولى گويا كوس شيطان گوش ‏هاى ايشان را كر كرده بود و غفلت وجودشان را فرا گرفته بود.

چه نزديک است انكار ولايت اينان و انكار ربوبيت پروردگار!

چه نزديک است انكار عصمت اينان و انكار حكمت پرودگار!

چه نزديک است انكار برگزيدگى ايشان توسط خداوند و انكار هادى بودن پرودگار!

چه نزديک است انكار فضيلت ايشان و انكار عدل پروردگار!

باشد كه انسان ‏ها حكيمانه بينديشند و سرّ غدير را دريابند.

در همين رابطه، آيه و تفسير آن را يادآود مى‏ شويم:

«و لقد صدّق عليهم ابليس ظنّه فاتبعوه الا فريقاً من المؤمنين»[۷۴] : همانا ابليس پندار خويش را در نظر آنان راست و درست جلوه داد پس او را تبعيت كردند مگر گروهى از مؤمنان.

محمد خزاعى از امام صادق‏ عليه السلام روايت كرده است كه آيه فوق درباره غدير خم آمده است. چون پيامبرصلى الله عليه وآله درباره على‏ عليه السلام آنچه را كه بايد بگويد گفت و او را براى مردم (به عنوان امام و جانشين) نصب فرمود. ابليس فريادى كشيد تا ياران و شياطين را به دور خود جمع كند.

وقتى آنها جمع شدند، گفتند: اى بزرگ ما ! اين فرياد چه بود؟! گفت: واى بر شما ! امروز (روز غدير) همانند روز عيسى است (كه مردم را نسبت به آن حضرت به گمراهى افكندم) . به خدا قسم كه درباره واقعه امروز نيز مردمان را به گمراهى خواهم انداخت.

اينجا بود كه اين آيه از سوره سبأ نازل شد: «و لقد صدّق عليهم ابليس...» . دوباره ابليس فرياد كشيد. شياطين مجدداً به سوى او بازگشتند و گفتند: اى سيد ما ! اين فرياد دوم براى چه بود؟

ابليس گفت: واى بر شما ! خداوند كلام مرا شنيد و آن را در قرآن حكايت كرد: «و لقد صدّق عليهم...» . در اينجا ابليس سر خود را به سوى آسمان بلند كرد و گفت: به عزت و جلالت سوگند كه اين گروه مؤمنان (و امت غديرىِ اسلام) را نيز به ديگران ملحق خواهم كرد.

امام صادق‏ عليه السلام فرمود: پيامبرصلى الله عليه وآله فرمود: بسم اللَّه الرحمن الرحيم (و اين آيه را تلاوت فرمود) : «ان عبادى ليس لک عليهم سلطان» [۷۵] : همانا تو را بر بندگان راستين من سلطه و نفوذى نخواهد بود.

ابليس براى بار سوم فرياد كشيد. شياطين به سوى او بازگشتند و گفتند: اى بزرگ ما ! اين فرياد سوم از چيست؟ گفت: به خدا قسم از دوستداران و پيروان على است. اما پروردگارا ! به عزت و جلالت سوگند، معاصى و گناهان را چنان مزيّن سازم كه مورد خشم و غضب تو قرار گيرند.

امام صادق‏ عليه السلام فرمود: قسم به خدايى كه محمدصلى الله عليه وآله را به حق برانگيخت، همانا شياطين بر سر مؤمنان هجوم آورند، بيشتر و فراوان‏ تر از زنبورهايى كه بر (يک قطعه) گوشت باشند (تا او را به معصيت افكنند و از ولايت دور سازند) . اما مؤمن هرگز از دين و اعتقادش كاسته نشود. [۷۶]

نتيجه

جريان غدير، جريانى است جاودان، به قدمت «الله هو الولى». ذات مقدسى كه هميشه بوده و هميشه خواهد بود.

به عبارت ديگر: او هميشه ولىّ است و ولايت پروردگار هيچ گاه تعطيل نبوده و هيچ گاه تعطيل نخواهد شد. ولايت انبياء و اهل‏ بيت‏ عليهم السلام - كه اولياء خدا هستند - نمايش ولايت پروردگار در روى زمين است.

خداى سبحان -  كه مهربان و حكيم است -  نقشه هدايت انسان را بسيار زيبا طراحى نموده است. در اين نقشه هدايت، انبيا عليهم السلام هاديان امت هستند، و پس از ايشان اوصيائشان عهده‏ دار هدايت امت اند. پس هر نبى وصى پس از خود را معرفى مى‏ كند، و پيامبر خاتم ‏صلى الله عليه و آله نيز در غدير چنين نموده است.

پس سرّ غدير همان ولايتى است كه از ابتداى تاريخ تا قيامت ادامه دارد، و سرّ ولايت هدايت است كه دليل آفرينش انسان است.

خلافت اميرالمؤمنين ‏عليه السلام در زمان پيامبر صلى الله عليه و آله

يكى از سؤالاتى كه در حاشيه غدير مطرح مى‏ شود اين است: چرا پيامبر اكرم‏ صلى الله عليه و آله در زمان حيات خود خلافت را عملاً به حضرت على‏ عليه السلام نسپردند تا از مشكلات بعدى پيشگيرى شود؟

پاسخ: در ضمن حجةالوداع و قبل از غدير خم پيامبر صلى الله عليه و آله دستور دادند تا طى مراسمى يكايک اصحاب بر حضرت على‏ عليه السلام وارد شوند و با عبارت «السلام عليك يا امیرالمؤمنین» به حضرت سلام دهند.

چنين مراسمى غير از اين نوبت، دو بار ديگر نيز به امر رسول‏ خدا صلى الله عليه و آله صورت گرفت.

اين كار به آن معنى بود كه پيامبر اكرم‏ صلى الله عليه و آله به امر پروردگار در زمان حيات خود على بن ابى ‏طالب‏ عليه السلام را حاكم و اميرالمؤمنين اعلام فرموده است.

حتى يک بار كه پيامبر اكرم‏ صلى الله عليه وآله دستور فوق الذكر را بيان كردند، شخصى در همانجا پرسيد: يا رسول‏ الله! آيا در حال زنده بودن شما على ‏عليه السلام را اميرالمؤمنين بناميم؟

پاسخ حضرت مثبت بود. اين سؤال نشان مى‏ دهد كه افراد از چنين مراسمى در مى ‏يافتند كه حتى در زمان حيات رسول ‏خدا صلى الله عليه و آله اطاعت از حضرت على ‏عليه السلام بر آنها واجب گرديده است.

مهم‏ تر اينكه قبل از غدير خم و با نزول آيه ولايت -  يعنى آيه ۵۵ سوره مائده -  در واقع خداوند به صراحت اعلام داشته بود كه علاوه بر رسول‏ خدا صلى الله عليه و آله، حضرت على ‏عليه السلام نيز (كه در آيه مذكور وصف صدقه دادن در ركوع مورد اشاره قرار گرفته بود) داراى منصب ولايت بر مؤمنان مى ‏باشد، نه آنكه پس از شهادت رسول‏ خدا صلى الله عليه و آله اين ولايت ايجاد خواهد شد.

البته بايد توجه داشت ولايت پيامبر اكرم‏ صلى الله عليه و آله شامل همه مؤمنان از جمله حضرت على ‏عليه السلام بوده و هست.

اما ولايت اميرالمؤمنين ‏عليه السلام، رسول ‏خدا صلى الله عليه و آله را در بر نمى ‏گيرد. لذا اگر چه در زمان حيات رسول‏ خدا صلى الله عليه و آله حضرت على‏ عليه السلام بر مؤمنان ولايت داشتند، ولى خودشان تحت ولايت رسول‏ خدا صلى الله عليه و آله بودند. لذا مادامى كه پيامبر صلى الله عليه و آله در ميان مسلمانان بودند، حكومت در اختيار حضرتش قرار داشت.

خلافت در قرآن[۷۷]

پیامبر صلی الله علیه و آله در فرازى از بخش دوم خطبه غدیر وحى خاص براى ابلاغ ولایت را بيان فرمود.

حضرت با مقدمه‏ اى آيه نازل شده را -  كه آيه ۶۷ سوره مائده است -  قرائت فرمود و با صراحت فرمود كه بر من چنين وحى شده است:

«يا اَيُّهَا الرَّسُولُ بَلِّغْ ما اُنْزِلَ اِلَيْكَ مِنْ رَبِّكَ وَ اِنْ لَمْ تَفْعَلْ فَما بَلَّغْتَ رِسالَتَهُ وَ اللَّهُ يَعْصِمُكَ مِنَ النّاسِ»؛ و در حين قرائت كلمه «ما اُنْزِلَ» را تفسير كرد كه منظور خلافت على بن ابى‏ طالب است.

فَاَوْحى اِلَىَّ: «بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحيمِ، يا اَيُّهَا الرَّسُولُ بَلِّغْ ما اُنْزِلَ اِلَيْكَ مِنْ رَبِّكَ فى عَلِىٍّ، يَعْنى فِى الْخِلافَةِ لِعَلِىِّ بْنِ اَبى ‏طالِبٍ وَ اِنْ لَمْ تَفْعَلْ فَما بَلَّغْتَ رِسالَتَهُ وَ اللَّهُ يَعْصِمُكَ مِنَ النّاسِ»:

خداوند به من چنين وحى كرده است: «بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحيمِ، يا اَيُّهَا الرَّسُولُ بَلِّغْ ما اُنْزِلَ اِلَيْكَ مِنْ رَبِّكَ ...»:

«اى پيامبر ابلاغ كن آنچه از طرف پروردگارت بر تو نازل شده درباره على، يعنى خلافت على بن ابى ‏طالب و اگر انجام ندهى رسالت او را نرسانده ‏اى، و خداوند تو را از مردم حفظ مى ‏كند».

خلافت ظاهرى اميرالمؤمنين‏ عليه السلام[۷۸]

در خطابه غدير آياتى از قرآن به صورت اقتباس و تضمین، در شأن پذيرندگان ولايت اميرالمؤمنين‏ عليه السلام ديده مى‏ شود. مواردى از قبيل:

مقامات و شئونى كه درباره اولياى اميرالمؤمنين‏ عليه السلام در اين فرازها مطرح شده، از پايه ‏هاى اعتقادى آن يعنى داشتن قلبى مطمئن و بى ‏شک و ترديد آغاز شده، و به توصيف ایمان حقيقى آنان يعنى «ايمان به غيب» رسيده، و آنگاه رستگارى آنان مورد امضاى خدا و رسول قرار گرفته و مغفرت و اجر بزرگ برايشان ضمانت شده است.

آن پاداش بزرگ بهشت است و امان از آتش، و استقبال از محبين على‏ عليه السلام با سلام بهشتى، كه همه اينها در خلافت ظاهرى اميرالمؤمنين ‏عليه السلام تحقق يافت.

اين آيات تضمين شده در كلام پيامبر صلى الله عليه و آله ۶ آيه است، كه از جمله اين آيات آيه ۱۳۷ سوره اعراف است:

«وَ أَوْرَثْنَا الْقَوْمَ الَّذِينَ كانُوا يُسْتَضْعَفُونَ مَشارِقَ الْأَرْضِ وَ مَغارِبَهَا الَّتِى بارَكْنا فِيها وَ تَمَّتْ كَلِمَتُ رَبِّكَ الْحُسْنى عَلى بَنِى ‏إِسْرائِيلَ بِما صَبَرُوا وَ دَمَّرْنا ما كانَ يَصْنَعُ فِرْعَوْنُ وَ قَوْمُهُ وَ ما كانُوا يَعْرِشُونَ»[۷۹]:

«قومى را كه ضعيف شمرده مى‏ شدند وارث مشرق و مغرب زمين نموديم كه آن را مبارک گردانيديم؛ و وعده نيک خدا براى بنى‏ اسرائيل به انجام رسيد به خاطر صبرى كه كردند و آنچه فرعون و قومش ساخته بودند و بناهايى را كه بالا برده بودند در هم كوبيديم».

اين آيه از چهار بُعد قابل بررسى است:

متن خطبه غدير

فَأَنْزَلَ اللَّه عَلى نَبِيِّهِ يَوْمَ الدَّوْحِ ما بَيَّنَ عَنْ ارادَتِهِ فى خُلَصائِهِ وَ ذَوِى اجْتِبائِهِ وَ امَرَهُ بِالْبَلاغِ ... . فَكَمَّلَ اللَّه دينَهُ وَ اقَرَّ عَيْنَ نَبِيِّهِ وَ الْمُؤْمِنينَ وَ الْمُتابِعينَ وَ كانَ ما قَدْ شَهِدَهُ بَعْضُكُمْ وَ بَلَغَ بَعْضُكُمْ وَ تَمَّتْ كَلِمَةُ اللَّه الْحُسْنى عَلَى الصّابِرينَ وَ دَمَّرَ اللَّه ما صَنَعَ فِرْعَوْنُ وَ هامانُ وَ قارُونُ وَ جُنُودُهُ وَ ما كانُوا يَعْرِشُونَ:

خداوند در روز غدير بر پيامبرش نازل كرد آنچه از اراده ‏اش درباره بندگان خالص و انتخاب شدگانش پرده برداشت و به او دستور ابلاغ داد ... .

پس خداوند دين خود را كامل كرد و چشم پيامبرش و مؤمنين و تابعین را روشن نمود، (واقعه غدير) اتفاق افتاد كه بعضى از شما در آن حاضر بوديد و براى بعضى از شما خبر آن رسيد، و وعده نيک خدا براى صابران به انجام رسيد؛ و آنچه فرعون و هامان و قارون و لشكريانش ساخته بودند و بناهايى را كه بالا برده بودند درهم كوبيد.[۸۰]

موقعيت تاريخى

حدود سى سال پس از واقعه غدير، در روز جمعه ‏اى كه عید غدیر بود، امیرالمؤمنین‏ علیه السلام در کوفه جشن غدیر را بر پا كرد و به همين مناسبت شخصاً سخنرانى مفصلى ايراد نمود و در آن مطالب بسيار مهمى درباره غدير بيان فرمود.

در قسمتى از اين خطابه، حضرت با اشاره ‏اى به گذشته خلافت مغصوب و سردمداران آن اجمالى از نزول آيه «بَلِّغْ» و آيه «اكْمال» را ذكر فرمود و براى بيان چگونگى اتمام حجت الهى آيه ۱۳۷ سوره اعراف را به صورت اقتباس در كلام خويش آورد.

در قرآن «كَلِمَتُ رَبِّكَ» آمده كه حضرت «كَلِمَةُ اللَّه» تعبير كرد، و نيز در قرآن «بِما صَبَرُوا» آمده كه حضرت «عَلَى الصّابِرينَ» فرمود و سپس بقيه آيه را كه «دَمَّرْنا ما كانَ يَصْنَعُ ...» است از صيغه متكلم به صورت غايب آورد.

آنگاه به جاى «فِرْعَوْنُ وَ قَوْمُهُ» فرعون و هامان و قارون و لشكريان آنان را ذكر كرد و فرمود: «وَ دَمَّرَ اللَّه ما صَنَعَ فِرْعَوْنُ وَ هامانُ وَ قارُونُ وَ جُنُودُهُ»، و سپس آخر آيه را عيناً آورد كه «وَ ما كانُوا يَعْرِشُونَ» است.

موقعيت قرآنى

اين آيه در قرآن در زمينه داستان حضرت موسی‏ علیه السلام و فرعون است كه از آيه ۱۰۳ در سوره اعراف آغاز شده و از ابتداى ظهور و بعثت آن حضرت و سخنانش با فرعون تا داستان ساحران و منتهى شدن ماجرا به پيگيرى شديد فرعون درباره حضرت موسى‏ عليه السلام و اصحابش ذكر شده، و سپس به گرفتارى ياران فرعون به قحطى و طوفان و ملخ و شپش و قورباغه و خون و درخواست آنان كه در صورت از ميان رفتن اين بلاها ايمان بياورند و ایمان نياوردن آنان پس از رفع بلا اشاره شده تا مى ‏رسد به آنجا كه فرعون و يارانش در دريا غرق شدند، و خداوند مشرق و مغرب زمين را در اختيار مستضعفين قرار داد.

در اين فراز كه اواسط آيه ۱۳۷ و آيه محل استشهاد است، خداوند كامل شدن كلمة الله و وعده نيک خود را بر بنى ‏اسرائيل اعلام مى‏ فرمايد و اينكه آنچه فرعون و قومش بنا كرده بودند نابود شده است.

تحليل اعتقادى

آنچه به عنوان تفسير آيه از اين اقتباس قابل استفاده است به اين جهت باز مى‏ گردد كه آيا منظور حضرت از جمله «وَ تَمَّتْ كَلِمَةُ الله ...» واقعه غدير است يا تحقق عينى غدير پس از ۲۵ سال غصب خلافت كه با در دست گرفتن خلافت توسط اميرالمؤمنين‏ عليه السلام صورت گرفت.

البته هر دو احتمال به معناى تحقق فرمان الهى در جامعه است، ولى جهت گيرى آن متفاوت است كه هر يک را جداگانه مورد بررسى قرار مى‏ دهيم:

الف) «تَمَّتْ كَلِمَةُ الله» يعنى واقعه غدير

اين تفسير از نظر معنى ارتباط مستقيمى با آيه «الْيَوْمَ أَكْمَلْتُ لَكُمْ دِينَكُمْ وَ أَتْمَمْتُ عَلَيْكُمْ نِعْمَتِى» دارد و ادا كننده همان معنى است، و در واقع باز مى ‏گردد به زحمات ۲۳ ساله پیامبر صلی الله علیه و آله كه بسيارى از کفار و مشرکین و منافقین بر سر راه حضرت مانع ايجاد مى ‏كردند، ولى خداوند پيامبرش را سفارش به صبر نمود، و در اثر صبر برنامه رسالت حضرت تا مرحله نهايى آن كه اعلام ولایت بود پيش رفت و از طرف خدا امامان صابرى همچون خود پيامبر صلى الله عليه و آله براى امت انتخاب شدند و وعده خدا به انجام رسيد و توطئه ‏هاى دشمنان شكست خورد. اين تفسير در روايت مفصلى از امام صادق‏ علیه السلام چنين آمده است:

پيامبر صلى الله عليه و آله صبر در برابر مشركين را پيشه كرده بود تا آنكه نام خداوند تعالى را به زبان آورده و ذات اقدس او را تکذیب كردند. آن حضرت به خداوند عرضه داشت:

«درباره جانم و خاندانم و آبرويم صبر كردم ولى در برابر سخن زشت نسبت به خدايم صبر و تحمل ندارم». خداوند اين آيه را نازل كرد:

«... فَاصْبِرْ عَلى ما يَقُولُونَ»: «بر آنچه مى‏ گويند صبر كن»، اين بود كه پيامبر صلى الله عليه و آله بر همه ناراحتى‏ ها صبر كرد.

سپس خداوند او را به امامان از خاندانش بشارت داد و آنان را موصوف به صبر نمود و گفت: «وَ جَعَلْنا مِنْهُمْ أَئِمَّةً يَهْدُونَ بِأَمْرِنا لَمَّا صَبَرُوا وَ كانُوا بِآياتِنا يُوقِنُونَ»:

«ما آنان را امامانى قرار داديم كه به امر ما هدايت مى ‏كنند آنگاه كه صبر كردند و به آيات ما يقين داشتند»... .

خداوند هم اين صبر پيامبر صلى الله عليه و آله را مورد تشكر قرار داد و اين آيه را نازل كرد: «وَ تَمَّتْ كَلِمَتُ رَبِّكَ الْحُسْنى عَلى بَنِى ‏إِسْرائِيلَ بِما صَبَرُوا وَ دَمَّرْنا ما كانَ يَصْنَعُ فِرْعَوْنُ وَ قَوْمُهُ وَ ما كانُوا يَعْرِشُونَ»:

«كلمه نيک پروردگارِ تو بر بنى‏ اسرائيل كامل شد به خاطر صبرى كه نمودند و آنچه فرعون و قومش ساختند و بناهايى كه بالا بردند در هم كوبيديم».

پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود: اين آيه بشارت و انتقام است.[۸۱]

اكنون اين كلام امام صادق ‏عليه السلام را ضميمه كلام اميرالمؤمنين ‏عليه السلام در جشن غدير -  كه در آغاز اين بحث ذكر شد -  مى‏ نماييم آنجا كه حضرت با ذكر واقعه غدير آيه «تَمَّتْ كَلِمَتُ رَبِّكَ الْحُسْنى» را معنى كرد.

نتيجه اين دو كلام آن است كه با آن همه تلاش كفار در آغاز راه اسلام و همه توطئه‏ هاى منافقين در سال‏ هاى اخير اسلام، به خصوص توطئه‏ گران صحيفه و سقيفه كه در سال آخر عمر پيامبرصلى الله عليه وآله و به خصوص همزمان با غدير نقشه ‏هاى بسيارى را طراحى كردند و حتى نقشه قتل حضرت را ريختند، اما با همه اينها خداوند صبر عظيم رسولش را به ثمر نشاند و وعده خود را با معرفى على بن ابى ‏طالب و يازده امام ‏عليهم السلام بعد از او در غدير به مقام عمل رساند، و تلاش ‏هاى مذبوحانه فرعون و هامان و قارون امت و دار و دسته آنان را در ايجاد مانع از چنين مراسمى بى‏ ثمر قرار داد.

ب) «تَمَّتْ كَلِمَةُ اللَّه» يعنى دوران خلافت ظاهرى اميرالمؤمنين‏ عليه السلام

اين تفسير باز مى‏ گردد به معناى «صابرين» و «فرعون و هامان و قارون» در اين آيه، كه از كلام اميرالمؤمنين ‏عليه السلام استفاده مى ‏شود. حضرت در بخش اولِ كلامى كه نقل شد داستان غدير را بيان مى‏ فرمايد تا آنجا كه مى ‏فرمايد: در آن ماجرا بعضى از شما حاضر بوديد و به بعضى از شما خبر آن رسيد.

آنگاه در صدد بيان زمان خود بر مى‏ آيد و اينكه از غدير تا آن روز چه فراز و نشيبى طى شده و اكنون كه خلافت در اختيار حضرت قرار گرفته اكثريت همراه حضرت هستند و عده كمى هنوز در راه راست قرار نگرفته ‏اند و به زودى خداوند آنان را از ميان بر مى ‏دارد. اين تفاصيل را حضرت چنين بيان مى ‏كند:

... وَ تَمَّتْ كَلِمَةُ اللَّه الْحُسْنى عَلَى الصّابِرينَ وَ دَمَّرَ اللَّه ما صَنَعَ فِرْعَوْنُ وَ هامانُ وَ قارُونُ وَ جُنُودُهُ وَ ما كانُوا يَعْرِشُونَ وَ بَقِيَتْ حُثالَةٌ مِنَ الضَّلالِ لايَأْلُونَ النّاسَ خَبالاً، يَقْصُدُهُمُ اللَّه فى دِيارِهِمْ وَ يَمْحُو آثارَهُمْ وَ يُبيدُ مَعالِمَهُمْ وَ يُعَقِّبُهُمْ عَنْ قُرْبٍ الْحَسَراتُ وَ يُلْحِقُهُمْ بِمَنْ بَسَطَ اكُفَّهُمْ وَ مَدَّ اعْناقَهُمْ وَ مَكَّنَهُمْ مِنْ دينِ اللَّه حَتّى بَدَّلُوهُ وَ مِنْ حُكْمِهِ حَتّى غَيَّرُوهُ وَ سَيَأْتى نَصْرُ اللَّه عَلى عَدُوِّهِ لِحينِهِ وَ اللَّه لَطيفٌ خَبيرٌ ... .

اكنون وعده نيک خداوند بر صابران عملى شده و خداوند آنچه فرعون و هامان و قارون و لشكر او ايجاد كردند و آنچه را بنا كردند در هم كوبيد، و فقط عده بى ‏ارزشى از اهل ضلالت مانده ‏اند كه در افساد كار مردم هيچ كوتاهى نمى ‏كنند و خداوند در ديار آنان به سراغشان مى‏ رود و آثارشان را محو مى‏ كند و پايه‏ هاى آنان را نابود مى ‏نمايد و به زودى حسرت برايشان باقى مى ‏گذارد، و آنان را به كسانى ملحق مى‏ كند كه دست خود را باز كردند و گردن كشيدند و دين خدا در دستشان قرار گرفت و آن را تغيير دادند و حكم خدا در اختيارشان قرار گرفت و آن را تحريف نمودند، و به زودى در هنگام خود يارى خدا بر ضد دشمنش مى ‏آيد و خداوند لطف كننده و آگاه است ... . [۸۲]

در اين كلام حضرت در جشن غدير، «صابران» كسانى ‏اند كه در طول ۲۵ سال غصب خلافت صبر كردند و خداوند پاداش اين صبر را به دست گرفتن خلافت توسط صاحب حقيقى آن اميرالمؤمنين ‏عليه السلام قرار داد، همان گونه كه با حضور آن حضرت همه دست بافته‏ هاى سقيفه كه به دست اولى و دومى و سومى ساخته و بنا شده بود در هم كوبيده شد. پس «فرعون» كنايه از اولى، و «هامان» كنايه از دومى، و «قارون» كنايه از سومى است؛ چنانكه در روايات بسيارى هم وارد شده است. [۸۳]

براى آنكه در اين كنايه ابلَغ از تصريح شكى باقى نماند حضرت به صراحت بدعت گذارى و تحريف آنان در دين خدا را يادآور مى‏ شود، و باقيماندگان سقیفه را ملحق به آنان مى ‏داند.

بنابراين معناى «تَمِّتْ كَلِمَةُ اللَّه الْحُسْنى» تحقق عملى و عينى غدير است كه زير آسمانِ جهان مردم طعم آن را در پنج سال حكومت امیرالمؤمنین‏ علیه السلام چشيدند؛ كه آن هم با زهر دشمنان و جنگ‏ هاى پى در پى همراه بود؛ و ماند تا روزى كه حضرت بقية الله الاعظم ارواحنا فداه ظهور كند و طعم حقيقى آن را به مردم بچشاند، كه آن روزگار تحقق كامل عيار غدير خواهد بود.

ضرورت خلافت[۸۴]

اعلان نزديكى شهادت پيامبر صلى الله عليه وآله اولين و قوى‏ ترين ضربه ‏اى بود كه بر قلوب مردم فرود آمد، و همه را متوجه روزهاى فقدان نماينده پروردگار و نياز به جانشين او نمود.

اين احساس به قدرى شديد بود كه عده ‏اى -  بى ‏محابا و با معذرت خواهى از به زبان آوردن مسئله شهادت پيامبر صلى الله عليه و آله -  درباره جانشين آن حضرت سؤال مى ‏كردند. اين بدان معنى بود كه هنگام تعيين جانشين پيامبرصلى الله عليه وآله فرا رسيده، و مردم با اين آمادگى فكرى به استقبال مسئله اعلان ولايت مى ‏رفتند.

عللِ عدمِ پيگيرى مداومِ اميرالمؤمنين ‏عليه السلام براى خلافت[۸۵]

در حاشيه استدلال و استشهاد به ماجرا و حدیث غدیر است، ممكن است اين سؤال براى برخى پيش آيد كه در روز سقیفه كه جريان به خلافت رسيدن غاصب اول ابوبکر بن ابی‏ قحافه پيش آمد، چرا اميرالمؤمنين‏ عليه السلام به حديث غدير استشهاد نكرد؟

اين پرسشى است كه شيخ سليم بشرى مصرى در نامه ۱۰۱ از مرحوم شرف ‏الدين داشته و در كتاب «المراجعات» آمده، و خوب است اين پرسش و پاسخ آن را از زبان دو عالم بزرگ سنى و شيعه بشنويم.

اين دو عالم، يكى شيخ سليم بشرى مالكى مصرى شبر خيتى (ت ۱۲۴۸ -  م ۱۳۳۵ ه ق) از عالمان بزرگ مصر در سده اخير است، كه دو بار به رياست الازهر رسيد.[۸۶]

يگرى علامه سيد عبدالحسين شرف ‏الدين موسوى عاملى لبنانى (ت ۱۲۹۰ -  م ۱۳۷۷ ق) است.

شيخ سليم بشرى در نامه ۱۰۱، با اشاره به پذيرفتن حقايقى كه شرف الدين در نامه‏ هاى پيشين بر او عرضه داشته است چنين مى‏ گويد:

حقيقت محض آشكارا شد، خدا را شكر. تنها يک چيز مانده كه ناشناخته است و من از آن تصور روشنى ندارم. آن را با تو در ميان مى‏ گذارم تا پرده از آن برگيرى و علتش را بازگويى.

چرا امام‏ عليه السلام در روز سقيفه ابوبكر و بيعت كنندگان با او را به نصوصى (احاديث صريحى) كه درباره خلافت او بود و شما شيعه همواره تكيه ‏تان بر اين نصوص است استدلال نكرد؟

آيا شما شيعه از خود على ‏عليه السلام بهتر از اين امور خبر داريد؟

مرحوم شرف ‏الدين در نامه ۱۰۲ پاسخ وى داده است:

اولاً: همه مردم مى‏ دانند كه امام و ديگر دوستانش از بنى‏ هاشم و غير بنى ‏هاشم در بيعت با ابوبكر حضور نداشتند و پا به سقيفه نگذاشتند، بلكه آنان از سقيفه و آنچه در سقيفه مى‏ گذشت دور بودند.

آنان با همه وجودشان سرگرم مصيبت بزرگ بودند كه شهادت پيامبر صلى الله عليه و آله بود. حضرتش به وظيفه واجب و فورى يعنى كفن و دفن پيامبر صلى الله عليه و آله مشغول بودند و جز به اين حادثه به چيزى نمى ‏انديشيدند.

ثانياً: از سوى ديگر، تا آنان مشغول تجهيز پیامبر صلی الله علیه و آله و اداى مراسم نماز و دفن پيامبر صلى الله عليه و آله بودند، مردم سقیفه كار خود را كردند و مسئله بيعت با ابوبکر را سامان دادند.

فقط هم همين نبود، بلكه از باب رعايت احتياط و دورانديشى در برابر هر نظر يا حركت مخالف كه باعث در هم ريختن تشكيلات آنان مى ‏شد، به اتفاق ايستادگى مى‏ كردند.

ثالثاً: هم اميرالمؤمنين‏ عليه السلام و هم حضرت زهرا علیها السلام و هم بعضى از اصحاب و نيز ائمه معصومين ‏عليهم السلام، بارها و بارها به حديث غدير استناد و استشهاد كرده و حجت را تمام كردند، كه در محل خود به طور مفصل توضيح داده شده است. حتى براى احقاق حق خود شب‏ ها به در خانه مهاجر و انصار رفتند.

رابعاً: پس از آنكه جريان سقيفه راه افتاد و زمام امور را آنان به دست گرفتند و شد آنچه شد، از سويى زيركى كردند و از ديگر سو قلدرى و خشونت نشان دادند.

و چنان شد كه نه على‏ عليه السلام و نه غير على‏ عليه السلام، هيچ كس نمى ‏توانست به حدیث استدلال كند. كسى گوش شنيدن يا امكان انعطاف به طرف مضمون حديث نداشت.

آيا در زمان ما چند نفر مى ‏توانند با كسانى كه قدرت را در دست دارند در افتند؛ به طورى كه قدرت آنان را از ميان بردارند و دولتشان را سرنگون كنند؟ و آيا اگر كسى قصد چنين كارى داشته باشد آزادش مى ‏گذارند؟ هيهات هيهات. و اكنون تو گذشته را با زمان حاضر بسنج، كه مردم همان مردم اند و زمانه همان زمانه است.

خامساً: از اينها گذشته، على ‏عليه السلام در آن روز براى اقدام عملى نتيجه ‏اى نمى‏ ديد جز بر پا شدن فتنه و آشوب.

در آن شرايط كه اسلام دوران نخستين خويش را مى‏ گذرانيد و نهال دين تازه كاشته شده بود، حضرت ترجيح مى‏ داد اقدام جدى نكند تا شرّ و آشوبى بر پا نگردد. على ‏عليه السلام به خوبى متوجه خطرهايى بود كه دين اسلام و كلمه «لا اله الا الله» را تهديد مى‏ كرد.

در واقع على بن ابى ‏طالب‏ عليه السلام در آن ايام به مصيبتى گرفتار شده بود كه احدى به آنگونه مصيبت گرفتار نشده است، زيرا بار دو امر بزرگ بر دوش على‏ عليه السلام سنگينى مى‏ كرد:

يكى خلافت اسلام، با آن همه نص و وصيت و سفارشى كه از پيامبر صلى الله عليه و آله درباره آن رسيده بود، و اين همه متوجه على‏ عليه السلام بود و در گوش او فرياد مى‏ كشيد و با شكوه ‏اى دلگداز و جگرخراش او را به شور و حركت فرا مى‏ خواند.

دوم آشوب ‏ها و طغيان‏ هايى كه ممكن بود منتهى شود به از هم پاشيدن جزيرةالعرب و مرتد شدن اعراب نو مسلمان و ريشه كن شدن اسلام و ميدان يافتن منافقان مدینه و ديگر اعراب منافق و دورويى كه به نص قرآن اهل نفاق و دورويى بودند و كافرتر و نفاق پيشه ‏تر از هر كس ديگر بودند، و در فهم و هضم حدود احكام خدا از هر كس ديگر دورتر بودند.[۸۷] اينان با شهادت پيامبر صلى الله عليه و آله قوت يافته بودند.

آرى مسلمانان در آن روز و پس از شهادت پيامبر صلى الله عليه و آله ماننده گله ‏اى سيل زده در شبى زمستانى بودند، كه ميان گرگ ‏هاى خونخوار و حيوانات درنده و مسيلمه كذّاب و طليحة بن خويلد و سباح بنت حارث گرفتار شده بودند. رجّاله ‏هايى كه دور و بر اينان گرد آمده بودند و براى محو اسلام و مسلمين پا فشارى مى ‏كردند.

علاوه بر اين، دو امپراطورى روم و ایران در آن روزگار در كمين اسلام بودند. اضافه بر همه اينها ده‏ ها مانع و مشكل ديگر بود كه همه در حال كينه‏ توزى با محمد صلى الله عليه و آله و خاندان محمد عليهم السلام و اصحاب راستين محمد صلى الله عليه و آله بودند، و براى گرفتن انتقام خود از اسلام -  كه همه اعتبارات اشرافى و امكانات مختلف استثمار را نابود كرده بود -  به هر وسيله ‏اى دست مى‏ زدند.

اينان با تمام وجود مى‏ خواستند اسلام را براندازند و ريشه ‏اش را بكنند.

اينان در اين راه با نشاط و شتاب گام بر مى ‏داشتند. چون مى‏ ديدند با مرگ رهبر اسلام، براى كارشكنى و تخريب فرصت خوبى پيش آمده است.

از اين رو مى‏ كوشيدند تا اين فرصت را مهار كنند و از بى‏ سرپرست شدن مسلمانان پيش از استقرار يک نظام داخلى بهره گيرند.

آرى، در چنين شرايطى على ‏عليه السلام بر سر دو راهى بزرگ رسيد. طبيعى بود كه مانند على بن ابى‏ طالب ‏عليه السلام حق خلافت خود را فداى اسلام و مسلمين كند و چنين هم كرد.

نهايت براى اينكه نظريه خلافتِ حَقّه اسلام را -  كه خلافت شرعى او بود -  حفظ كند و در برابر كسانى كه حق اسلامى خلافت را از او سلب كردند[۸۸] موضع‏ گيرى لازم را كرده باشد -  البته آن هم باز به صورتى كه شقّ عصاى مسلمين نشود و فتنه بر نخيزد و فرصت به دست دشمن داده نشود -  در خانه نشست و بيعت نكرد. تا اينكه او را به زور -  اما بى‏ خونريزى -  از خانه به مسجد آوردند.

چرا؟ چون اگر على‏ عليه السلام خود به پاى خود براى بيعت رفته بود، حجتى براى خلافت او نمى ‏ماند، و براى شيعه و هر طالب حقى برهان حق آشكار نمى‏ گشت.

در واقع على‏ عليه السلام با اين روش خود دو كار كرد:

هم اسلام را حفظ كرد، و هم نگذاشت صورت شرعى خلافتِ حق اسلام به فراموشى سپرده شود. چرا كه در آن روز و آن شرايط، حفظ اسلام و خنثى كردن فعاليت‏ هاى دشمنان اسلام متوقف بود بر عدم درگيرى او با سران امت. پس حضرت هم چنين كرد و با خلافت سقیفه در نياويخت.

همه اينها براى حفظ امت و حراست شريعت و نگهداشت دين و چشم‏ پوشى از مناصب خويش براى خدا بود. همه براى اداى امرى بود كه شرعاً و عقلاً بر او واجب بود؛ يعنى عمل به اهم (حفظ اسلام و مسلمين) و ترک مهم (حفظ خلافت حقه) ، در مرحله ‏اى كه دو تكليف تعارض كنند.

اين است كه شرايط و محيط آن روز، نه به على ‏عليه السلام اجازه مى ‏داد كه شمشير در ميان مردم گذارد، و نه جامعه آن روز مدینه را -  كه جامعه ‏اى نو مسلمانان بود -  زير ضربه ‏هاى استدلال و سخنرانى و تكفير و تخطئه خرد و متزلزل و متشنج سازد.[۸۹]

غدير تنها گزينه صحيح براى خلافت[۹۰]

يكى از مطالب بسيار مهم و كاربردى در موضوع غدير مسئله افتراق امت و آگاهى پیامبر صلی الله علیه و آله از آينده امت اسلام است. چرا كه افتراق امت حاصل انكار غدير است.

اولين سؤالى كه مى ‏توان آن را مطرح كرد اين است كه آيا پيامبر اكرم‏ صلى الله عليه و آله از اختلاف و حوادثى كه بعد از شهادتش در مورد خلافت پديد آمد اطلاع داشته است يا خير؟

قرآن و آگاهى از آينده

در مورد علم غيب، حتى در موضوعات خارجى بايد بگوييم: اگر چه خداوند در آيات فراوانى علم غيب را مخصوص به خود مى ‏داند؛ مانند: «و عنده مفاتح الغيب لا يعلمها الا هو»[۹۱]:

و كليد خزائن غيب نزد خداست و كسى جز خدا بر آنها آگاه نيست. و نيز مى ‏فرمايد: «وَ لِلَّهِ غَيْبُ السَّمَاوَاتِ وَ الْأَرْضِ»[۹۲]: و علم غيب آسمان‏ ها و زمين مختص خداست.

و مى‏ فرمايد: «قُلْ لَا يَعْلَمُ مَنْ فِي السَّمَاوَاتِ وَ الْأَرْضِ الْغَيْبَ إِلَّا اللَّهُ»[۹۳]: بگو (اى پيامبر) هيچ كس از آنان كه در آسمان‏ ها و زمين هستند به جز خدا از غيب آگاهى ندارند.

ولى يک آيه هست كه مخصّص تمام آيات حصر غيب است؛ آنجا كه مى‏ فرمايد: «عَالِمُ الْغَيْبِ فَلَا يُظْهِرُ عَلَىٰ غَيْبِهِ أَحَدًا إِلَّا مَنِ ارْتَضَىٰ مِنْ رَسُولٍ»[۹۴]:

او آگاه از غيب است پس احدى را بر غيبش مطلع نمى ‏سازد مگر رسولان برگزيده خود را.

با جمع بين اين آيه و آيات پيشين، به اين نتيجه مى ‏رسيم كه علم غيب به تمام انواعش تنها مخصوص خداوند است، ولى به هر كسى كه خداوند اراده كرده باشد عنايت مى ‏كند.

از آنجا كه بعد از شهادت پيامبر صلى الله عليه و آله در مسئله خلافت و جانشينى حضرت اختلاف شد، از قرآن به خوبى استفاده مى ‏شود كه پيامبر صلى الله عليه و آله از غيب و آينده آگاهى داشته است. و لذا از فتنه ‏اى كه بعد از شهادتش در مورد خلافت و جانشينى پديد آمد مطلع بوده است.

روايات و آگاهى از آينده

با مراجعه به روايات نيز به طور صريح پى مى‏ بريم كه پيامبر صلى الله عليه و آله كاملاً نسبت به فتنه و نزاعى كه در مسئله خلافت و جانشينى او پديد آمد آگاهى داشته است. اينک به برخى از روايات اشاره مى‏ كنيم:

الف) پيامبر اكرم ‏صلى الله عليه وآله فرمود: لتفترقنّ امّتى على ثلاث و سبعين فرقة؛ واحدة فى الجنة و ثنتان و سبعون فى النار[۹۵]:

امت من به هفتاد و سه فرقه تقسيم مى ‏شوند؛ يک فرقه در بهشت و هفتاد و دو فرقه از آنان در آتش هستند.

اين حديث را عده زيادى از صحابه مانند على بن ابى ‏طالب‏ عليه السلام، انس بن مالک، سعد بن ابی ‏وقاص، صدی بن عجلان، عبدالله بن عباس، عبدالله بن عمر، عبدالله بن عمرو بن عاص، عمرو بن عوف مزنى، عوف بن مالک اشجعى، عويمر بن مالک و معاویة بن ابی‏ سفیان نقل كرده ‏اند.

عده ‏اى از علما و بزرگان اهل ‏سنت و عامه نيز آن را صحيح دانسته يا به تواتر آن تصريح كرده ‏اند؛ همانند: مناوى در «فیض القدیر»[۹۶]، حاکم نیشابوری در «المستدرک علی الصحیحین»[۹۷]، ذهبى در «تلخيص المستدرک»، شاطبى در «الاعتصام»[۹۸]، سفارينى در «لوامع الانوار البهية»[۹۹] و ناصرالدين البانى در «سلسلة الاحاديث الصحيحة».[۱۰۰]

البته عدد هفتاد و سه فرقه را مى ‏توان يا حقيقى گرفت و يا مجازى، تا بر مبالغه دلالت بكند.

مى‏ دانيم كه عمده اختلافات و دسته ‏بندى‏ ها در مورد مسئله امامت و رهبرى در جامعه اسلامى است.

ب) عقبة بن عامر از پيامبر صلى الله عليه و آله نقل كرده كه فرمود:

انى فرطكم و انا شهيد عليكم انى و الله لأنظر الى حوضى الآن. و انى قد اعطيت خزائن مفاتيح الارض. و انى و الله ما اخاف بعدى ان تشركوا، و لكن اخاف ان تنافسوا فيها[۱۰۱] :

همانا من پيشتاز شما در روز قيامت و بر شما شاهدم. به خدا سوگند كه من الآن نظر مى‏ كنم به حوضم. به من كليد خزينه ‏هاى زمين داده شده است. نمى‏ ترسم از اينكه بعد از من مشرک شويد، ولى از نزاع و اختلاف در مسئله خلافت بيمناكم.

ج) ابن‏ عباس از پيامبر اكرم ‏صلى الله عليه و آله نقل مى ‏كند كه فرمود: و ان اناساً من اصحابى يؤخذ بهم ذات الشمال.

فأقول: اصحابى اصحابى؟ فيقال: انهم لم يزالوا مرتدين على اعقابهم منذ فارقتهم[۱۰۲]: روز قيامت گروهى از اصحابم را به جهنم مى‏ برند. عرض مى‏ كنم: خدايا اينان اصحاب من هستند؟ پس گفته مى‏ شود: اينان كسانى هستند كه از زمانى كه از ميانشان رحلت نمودى به جاهليت برگشتند.

به اين مضمون روايات زيادى در اصحّ كتب اهل ‏سنت از برخى از صحابه از قبيل: انس بن مالک، ابوهریره، ابوبكره، ابوسعید خدری، اسماء بنت ابوبکر، عایشه و ام‏ سلمه نقل شده است.

شيخ محمود ابوريه از مقبلى در كتاب «العلم الشامخ» نقل مى ‏كند كه اين احاديث متواتر معنوى است.

البته اين احاديث را نمى ‏توان بر اصحاب ردّه (از مسلمين) كه بعد از پيامبر صلى الله عليه و آله به شرک و بت‏ پرستى بازگشتند حمل كرد، زيرا پيامبر صلى الله عليه و آله در روايتى كه عقبة بن عامر از آن حضرت نقل مى‏ كند مى‏ فرمايد:

به خدا سوگند كه من بر شما از اينكه بعد از من مشرک شويد نمى‏ ترسم، بلكه از آن مى‏ ترسم كه بعد از من مشاجره و نزاع نماييد.

لذا پيامبر صلى الله عليه و آله در ذيل برخى از احاديث مى ‏فرمايد: سحقاً سحقاً لمن غيّر بعدى[۱۰۳]:

نابود باد نابود باد كسى بعد از من تغيير ايجاد كند. و مى‏ دانيم كه تبديل و تحريف در دين غير از شرک است.

همچنين نمى ‏توانيم اين دسته را همان كسانى بدانيم كه بر عثمان هجوم آورده و او را به قتل رساندند. چنانكه عده ‏اى مى ‏گويند، زيرا:

اولاً: در برخى از روايات آمده: بعد از شهادت پيامبر صلى الله عليه و آله آنان به جاهلیت برگشتند كه ظهور در اتصال دارد.

ثانياً: اهل‏ سنت قائل به عدالت كل صحابه اند، و شكى نيست كه در ميان آنان جماعتى از صحابه نيز وجود داشته است.

د) ابوعلقمه مى‏ گويد: قلت لابن‏ عباده: و قد مال الناس الى بيعة ابى‏ بكر: الا تدخل ما دخل فيه المسلمون؟ قال: اليك منّى، فوالله لقد سمعت رسول ‏الله ‏صلى الله عليه و آله يقول: اذا انا متّ تضلّ الاهواء و يرجع الناس على اعقابهم. فالحق يومئذ مع على ‏عليه السلام، و كتاب الله بيده و لا تبايع احداً غيره[۱۰۴]:

هنگام تمايل مردم به بيعت با ابوبكر، به سعد بن عباده گفتم: آيا همانند بقيه با ابوبكر بيعت نمى‏ كنى؟ گفت: نزديک بيا. به خدا سوگند از رسول‏ خدا صلى الله عليه و آله شنيدم كه مى‏ فرمود: وقتى از دنيا مى‏ روم، هواى نفس (بر مردم) غلبه كرده و آنها را به جاهليت بر مى‏ گرداند. حق در آن روز با على ‏عليه السلام است و كتاب خدا به دست او است. با كسى غير از او بيعت مكن.

هـ) خوارزمى حنفى در مناقب، از ابوليلى نقل مى‏ كند كه رسول‏خداصلى الله عليه وآله فرمود: سيكون من بعدى فتنة. فاذا كان ذلک فالزموا على بن ابى‏ طالب‏ عليه السلام، فانه الفاروق بين الحق و الباطل [۱۰۵]: زود است كه بعد از من فتنه‏ اى ايجاد شود. در آن هنگام به على بن ابى‏ طالب پناه بريد، زيرا او فرق گذارنده بين حق و باطل است.

و) ابن‏ عساکر به سند صحيح از ابن‏ عباس نقل مى‏ كند: خرجت انا و النبى ‏صلى الله عليه و آله و على ‏عليه السلام فى حيطان المدينة. فمررنا بحديقة، فقال على ‏عليه السلام:

ما احسن هذه الحديقة يا رسول‏ الله! فقال‏ صلى الله عليه و آله: حديقتک فى الجنة احسن منها. ثم اومأ بيده الى راسه و لحيته، ثم بكى حتى علا بكائه. قيل: ما يبكيک؟ قال: ضغائن فى صدور قوم لا يبدونها لک، حتى يفقدوننى[۱۰۶]:

من با پيامبرصلى الله عليه وآله و على ‏عليه السلام در كوچه ‏هاى مدينه عبور مى ‏كرديم، گذرمان به باغى افتاد. على‏ عليه السلام عرض كرد: اى رسول‏ خدا، اين باغ چقدر زيباست؟

پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود: باغ تو در بهشت از اين باغ زيباتر است. آنگاه به دست خود بر سر و محاسن على ‏عليه السلام اشاره كرده و سپس با صداى بلند گريست. عرض شد: چه چيز شما را به گريه درآورد؟ فرمود: اين قوم در سينه ‏هايشان كينه‏ هايى دارند كه آن را اظهار نمى‏ كنند، مگر بعد از وفاتم.

ز) ابومویهبه -  خادم رسول‏ خدا صلى الله عليه و آله -  مى ‏گويد: ايقظنى رسول‏ الله‏ صلى الله عليه و آله ليلة و قال: انى قد اُمرت ان استغفر لاهل البقيع، فانطلق معى. فانطلقت معه، فسلّم عليهم، ثم قال: ليهنّئكم ما اصبحتم فيه. قد اقبلت الفتن كقطع الليل المظلم. ثم قال: قد اوتيت مفاتيح خزائن الارض و الخلد بها ثم الجنة، و خُيّرت بين ذلک و بين لقاء ربى فاخترت لقاء ربى. ثم استغفر لاهل البقيع. ثم انصرف فبدئ ‏بمرضه الذى قبض فيه...[۱۰۷]:

پيامبر صلى الله عليه و آله شبى مرا از خواب بيدار كرد و فرمود: من امر شده ‏ام تا بر اهل بقيع استغفار نمايم، همراه من بيا. با حضرت حركت كردم تا به بقيع رسيديم. پيامبرصلى الله عليه وآله بر اهل بقيع سلام نمود و سپس فرمود: جايگاه خوشى داشته باشيد، هر آينه فتنه‏ ها مانند شب تاريک بر شما روى آورده است. آنگاه بر اهل بقيع استغفار نمود و برگشت و در بستر بيمارى افتاد، و با همان مرض از دنيا رحلت نمود.

اين فتنه همان فتنه ‏اى است كه حضرت فاطمه زهرا عليها السلام از آن خبر داده؛ آنجا كه فرمود: زعمتم خوف الفتنة، الا فى الفتنة سقطوا [۱۰۸]: از فتنه ترسيدند، ولى خود در فتنه گرفتار شدند. آرى اين همان فتنه است، بلكه بدون شک اصل و اساس همه فتنه‏ هاست. چرا كه اين گونه قلب پاره تن پيامبرصلى الله عليه وآله را به درد آورده است؛ كه پرده از حقيقتى تلخ بر مى‏ دارد و براى امت پدرش از آينده‏ اى بس تاريک خبر مى‏ دهد.

آرى، اقدامات منافقین در آن روز فتنه ‏اى بود كه در حقيقت اصل و ريشه همه فتنه‏ ها شد. همانگونه كه از كلام عمر بن خطاب ظاهر مى‏ شود كه گفت:

بیعت ابوبکر امرى بدون فكر و تأمل بود كه خداوند مسلمين را از شرّ آن نجات داد![۱۰۹]

سه راه پيش روى پيامبر صلى الله عليه و آله

گفته شد كه پيامبر صلى الله عليه و آله از آينده امت خود و آن فتنه ‏اى كه درباره خلافت اتفاق افتاد آگاهى داشت.

حال سؤال اين است كه پيامبر صلى الله عليه و آله براى مقابله با آن فتنه چه تدابيرى انديشيده بود؟ آيا احساس مسئوليت كرده و راه حلّى براى پيشگيرى از آن ارائه داده است يا خير؟

در جواب مى‏ گوييم: سه احتمال در اينجا متصوّر است:

الف) روش سلبى

يعنى پيامبرصلى الله عليه وآله وظيفه ‏اى را احساس نمى‏ كرده است.

ب) روش ايجابى با واگذارى به شورى

به اين صورت كه براى رفع اختلاف و نزاع، مردم را به شورى دعوت نموده تا طبق نظر شورى عمل كنند.

ج) روش ايجابى با تعيين

يعنى پيامبر صلى الله عليه و آله براى رفع فتنه و اختلاف مردم كسى را به جانشينى خود معرفى كرده است.

ترويج ‏كنندگان راه اول

نخستين كسى كه اين شايعه را مطرح كرد -  كه پيامبر صلى الله عليه و آله به كسى وصيت نكرده -  عايشه بود. او مى‏ گويد: پيامبر صلى الله عليه و آله در حالى كه سرش بر دامان من بود از دنيا رفت و به كسى وصيت ننمود.[۱۱۰]

ابوبكر نيز هنگام مرگش مى‏ گفت: دوست داشتم كه از رسول‏ خدا صلى الله عليه و آله سؤال مى‏ كردم كه امر خلافت در شأن كيست، تا كسى در آن نزاع نكند.[۱۱۱]

در جايى ديگر نيز مى‏ گويد: پيامبر صلى الله عليه و آله مردم را به حال خود گذاشت تا براى خود آنچه مصلحتشان در آن است انتخاب كنند.[۱۱۲]

عمر بن خطاب نيز در جواب فرزندش كه از او خواسته بود تا مردم را مانند گله ‏اى بدون چوپان رها نكند، گفت: اگر جانشين براى خود معين نكنم به رسول‏ خدا صلى الله عليه و آله اقتدا كرده ‏ام، و اگر خليفه معين كنم به ابوبکر اقتدا نموده ‏ام.[۱۱۳]

اشكالات راه اول

اين احتمال كه پیامبر صلی الله علیه و آله هيچ گونه احساس وظيفه‏ اى نسبت به جانشينى بعد از خود نمى ‏كرده اشكالاتى دارد كه در ذيل به آن اشاره مى‏ كنيم:

اول. نتيجه اين احتمال، اهمال يكى از ضروريات اسلام و مسلمين است. ما معتقديم كه اسلام دين جامعى است كه در تمام ابعاد زندگى انسان دستورات كاملى دارد كه مى‏ تواند سعادت‏ آفرين باشد.

حال چگونه ممكن است پيامبر اسلام‏ صلى الله عليه و آله نسبت به اين وظيفه مهم (جانشينى) بى‏ توجه باشد؟!

دوم. اين احتمال خلاف سيره رسول‏ خدا صلى الله عليه و آله است. كسانى كه توجهى به تاريخ پيامبر صلى الله عليه و آله دارند مى‏ دانند كه چه مقدار آن حضرت در طول بيست و سه سال براى گسترش اسلام و عزت مسلمين كوشش نموده است.

او كسى بود كه حتى در مرض موتش لشكرى را براى حفظ حدود و مرزهاى اسلامى تجهيز كرده و خود در حالى كه بيمار بود تا بيرون شهر آنان را بدرقه نمود.

حضرتش كسى بود كه براى حفظ مسلمين از اختلاف و ضلالت دستور داد: كاغذ و قلمى آماده كنند تا وصيتى كند كه مردم با عمل كردن به آن گمراه نشوند.

آن حضرت كسى بود كه هر گاه به خاطر جنگ از مدينه بيرون مى‏ رفت كسى را به جاى خود نصب مى‏ كرد تا امور مردم را ساماندهى كند. مثلاً:

در سال دوم هجرت در غزوه «بواط» سعد بن معاذ، و در غزوه «ذو العشيره» ابوسلمه مخزومى، و در غزوه «بدر كبرى» ابن ام‏ مكتوم، و در غزوه «بنى قينقاع» و غزوه «سويق» ابولبابه انصارى را جانشين خود كرد.

در سال سوم هجرى نيز در غزوه «قرقرة الكدر» و «فران» و «احد» و «حمراء الاسد» ابن ام ‏مكتوم، و در غزوه «ذى امر» در نجد عثمان بن عفان را به جاى خود قرار داد.

در سال چهارم و در غزوه «بنى النضير» ابن ام‏ مكتوم، و در غزوه «بدر سوم» عبدالله بن رواحه را جانشين خود قرار داد.

در سال پنجم هجرى در غزوه «ذات الرقاع» عثمان بن عفان، و در غزوه «دومة الجندل» و «خندق» ابن ام ‏مكتوم، و در غزوه «بنى المصطلق» زيد بن حارثه را به جاى خود قرار داد.

در سال ششم ابن ام‏ مكتوم را در غزوه «بنى لحيان» و «ذى قرد» و «حديبيه» جانشين خود كرد.

در سال هفتم، سباع بن عرفطه را در غزوه «خيبر» و «عمرة القضاء»، و در سال هشتم على بن ابى ‏طالب ‏عليه السلام را در غزوه «تبوک» جانشين خود در مدينه قرار داد.[۱۱۴]

حال با اين چنين وضعى كه پيامبر صلى الله عليه و آله حاضر نبود تا براى چند روزى كه از مدينه خارج مى ‏شود آنجا را از جانشين خالى گذارد، آيا ممكن است كسى تصور كند كه در سفرى كه در آن بازگشت نيست كسى را جانشين خود نكند تا به امور مردم بپردازد؟!

ابن ابى ‏الحديد هنگام گفتگوى خود با نقيب علوى درباره مسئله خلافت و جريان سقیفه و شورى مى‏ گويد:

ان نفسى لا تسامحنى ان انسب الى الصحابة عصيان رسول‏ الله‏ صلى الله عليه و آله و دفع النص. فقال:

و انا فلا تسامحنى ايضاً نفسى ان انسب الرسول‏ صلى الله عليه و آله الى اهمال امر الامامة و ان يترک الناس فوضى سدى مهملين. و قد كان لا يغيب عن المدينه الا و يؤمّر عليها اميراً و هو حىّ ليس بالبعيد عنها. فكيف لا يؤمر و هو ميت لا يقدر استدراک ما يحدث...[۱۱۵]:

دلم راضى نمى ‏شود كه بگويم اصحاب پيامبر صلى الله عليه و آله معصيت كردند و بر خلاف گفته او رفته و نصّ (غدير) را زير پا گذاشتند.

نقيب در جواب گفت: دل من نيز راضى نمى ‏شود كه بگويم پيامبر صلى الله عليه و آله اهمال كار بود و امت را رها كرده و مسلمانان را در امر امامت و جانشينى خود بى‏ سرپرست گذاشت.

با اينكه او هر گاه از مدينه بيرون مى ‏رفت براى خود در آنجا اميرى معين مى‏ كرد، و اين در حالى بود كه هنوز زنده بود و از مدينه چندان دور نمى‏ شد.

پس چگونه ممكن است كه براى پس از مرگش كسى را امير مسلمانان قرار ندهد؟ پس از مرگ كه ديگر نمى‏ تواند هيچ حادثه ‏اى را تدارک كند... .

سوم. اين احتمال خلاف دستورات پيامبر صلى الله عليه و آله است، زيرا حضرت به مسلمانان فرمود: من اصبح و لم يهتمّ بامور المسلمين فليس منهم[۱۱۶]:

هر كسى صبح كند در حالى كه به فكر امور مسلمين نباشد از آنان نيست.

با اين اوصاف آيا مى‏ توان گفت كه پيامبر صلى الله عليه و آله به فكر آينده درخشان مسلمين نبوده است؟

چهارم. اين احتمال خلاف سيره خلفاست، زيرا هر يک از خلفا به فكر آينده مسلمين بوده و براى خود جانشين معين نموده ‏اند.

طبرى مى‏ گويد: ابوبكر هنگام احتضار ، عثمان را در اتاقى خلوت به حضور پذيرفت و به او گفت: بنويس: بسم الله الرحمن الرحيم. اين عهدى است از ابوبكر بن ابى ‏قحافه به مسلمين.

اين را گفت و از هوش رفت. عثمان براى آنكه مبادا ابوبكر بدون تعيين جانشين از دار دنيا برود، نامه را با تعيين عمر بن خطاب به عنوان جانشين ابوبكر ادامه داد.

ابوبكر بعد از هوش آمدن نوشته او را تصديق كرده و آن را مهر نمود و به غلام خود داد تا به عمر بن خطاب برساند. عمر نيز نامه را گرفت و در مسجد به مردم گفت:

اى مردم! اين نامه ابوبكر خليفه رسول‏خداست، كه در آن از هيچ نصيحتى براى شما فروگذار نكرده است.[۱۱۷]

در اين قصه دو نكته جالب توجه است:

يكى اينكه ابوبکر و عثمان هر دو به فكر امت اسلامى بوده، و ابوبكر براى خود جانشين معين نموده، و عمر نيز آن را تأييد كرده است.

دوم اينكه چگونه حبّ جاه و مقام عمر را بر آن واداشت كه با وصيت پيامبر صلى الله عليه و آله مقابله كرده و به پيامبر صلى الله عليه و آله نسبت هذيان دهد، ولى وصيت ابوبكر در حال احتضار را قبول كرده و هرگز آن را به هذيان نسبت نداد؟!

عمر نيز، همين كه احساس كرد مرگش حتمى است، فرزند خود عبداللَّه را نزد عايشه فرستاد تا از او براى دفن در حجره پيامبر صلى الله عليه و آله اجازه بگيرد.

عایشه با قبول درخواست، براى عمر چنين پيغام فرستاد: مبادا امت پیامبر صلی الله علیه و آله را مانند گله ‏اى بدون چوپان رها كرده و براى آنان جانشين معين نكنى.[۱۱۸]

از اين داستان نيز استفاده مى‏ شود كه عايشه و عمر نيز به فكر آينده امت اسلامى بوده و براى امت جانشين معين كرده ‏اند.

معاويه نيز براى گرفتن بيعت براى پسرش يزيد به مدينه آمد، و در ملاقاتى كه با صحابه -  از جمله عبدالله بن عمر -  داشت، گفت: از اينكه امت محمد را مانند گله ‏اى بدون چوپان رها كنم ناخوشنودم.

لذا در فكر جانشينى فرزند خود يزيد هستم.[۱۱۹]

حال چگونه ممكن است كه همه به فكر امت باشند، ولى پيامبر صلى الله عليه و آله بى‏ خيال باشد؟!

پنجم. اين احتمال خلاف سيره انبياء عليهم السلام است، زيرا با بررسى ‏هاى اوليه پى مى‏ بريم كه تمام انبياى الهى‏ عليهم السلام براى بعد از خود جانشين معين كرده ‏اند و به طور قطع پيامبر اسلام ‏صلى الله عليه و آله نيز از اين خصوصيت مستثنى نيست.

به همين دليل حضرت موسى‏ عليه السلام از خداوند متعال مى‏ خواهد كه وزيرى را براى او معين كند؛ آنجا كه مى‏ فرمايد: «و اجعل لى وزيراً من اهلى . هارون اخى»[۱۲۰]:

و وزيرى از خاندانم براى من قرار ده. برادرم هارون را.

ابن‏ عباس نقل مى ‏كند: يهودى ‏اى به نام نعثل خدمت رسول‏ خدا صلى الله عليه و آله آمد و عرض كرد: اى محمد! از تو درباره امورى سؤال مى‏ كنم كه در خاطرم وارد شده.

اگر جواب دهى به تو ايمان مى ‏آورم. اى محمد! به من بگو كه جانشين تو كيست؟ زيرا هيچ پيامبرى نيست مگر آنكه جانشينى داشته است. و جانشين نبى ما (موسى بن عمران‏ عليه السلام) يوشع بن نون است.

پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود: ان وصيّى على بن ابى‏ طالب‏ عليه السلام، و بعده سبطاى الحسن و الحسين‏ عليهما السلام، تتلوه تسعة ائمة من صلب الحسين‏ عليهم السلام... :

همانا وصىّ من على بن ابى ‏طالب‏ عليه السلام، و بعد از او دو سبط من حسن و حسين‏ عليهما السلام، و بعد از آن دو نه امام از صلب حسين ‏عليهم السلام است.[۱۲۱]

يعقوبى مى‏ گويد: آدم ‏عليه السلام هنگام وفات به «شیث» وصيت نمود، و او را به تقوى و حسن عبادت امر كرده و از معاشرت با قابيل لعين بر حذر داشت.[۱۲۲]

شيث نيز به فرزندش «انوش» وصيت كرد. انوش نيز به فرزندش «قینان» و او به فرزندش «مهلائیل» و او به فرزندش «يرد» و او به فرزندش «ادريس» وصيت نمود.

ادريس نيز به فرزندش «متوشلخ» و او به فرزندش «لمک» و او به فرزندش «نوح» و نوح نيز به فرزندش «سام» وصيت نمود.[۱۲۳]

هنگامى كه ابراهيم ‏عليه السلام خواست از مکّه حركت كند به فرزندش «اسماعيل» وصيت نمود كه در كنار خانه خدا اقامت كند و حج و مناسک مردم را بر پا دارد.[۱۲۴]

اسماعيل نيز هنگام وفات به برادرش «اسحاق» وصيت نمود، و او نيز به فرزندش «یعقوب»، و همين طور وصيت از پدر به پسر يا برادر ادامه يافت.

داود بر فرزندش سلیمان وصيت نمود و فرمود: به وصاياى خدايت عمل كن و مواثيق و عهدها و وصاياى او را كه در تورات است حفظ نما.

عیسی‏ علیه السلام نيز به شمعون وصيت كرده، و شمعون نيز هنگام وفات ، خداوند به او وحى نمود كه حكمت (نور خدا) و تمام مواريث انبیاء علیهم السلام را نزد يحيى به امانت بگذارد.

و يحيى را امر نمود تا امامت را در اولاد شمعون و حواريين از اصحاب حضرت عيسى قرار دهد. اينچنين وصيت ادامه يافت تا به پيامبر اسلام ‏صلى الله عليه و آله رسيد.[۱۲۵]

اين وصايا تنها به تقسيم مال يا مراعات اهل ‏بيت‏ عليهم السلام محدود نبوده است. خصوصاً با در نظر گرفتن اينكه اهل‏ سنت معتقدند كه انبياء عليهم السلام از خود مالى به ارث نمى ‏گذاشته ‏اند، بلكه وصايت در امر هدايت و رهبرى جامعه و حفظ شرع و شريعت نيز بوده است.

حال آيا ممكن است كه پيامبر صلى الله عليه و آله از اين قانون عقلايى مستثنى باشد؟!

سلمان فارسى از رسول ‏خدا صلى الله عليه و آله سؤال كرد: يا رسول ‏الله، ان لكلّ نبى وصياً. فمن وصيک؟ فسكت عنّى. فلمّا كان بعد رآنى فقال:

يا سلمان! فأسرعت اليه، قلت: لبيک. قال: تعلم من وصى موسى ‏عليه السلام؟ قال: نعم، يوشع بن نون. قال: لِم؟ قلت: لانه كان اعلمهم يومئذ. قال: فان وصيّى و موضع سرّى و خير من اترک بعدى و ينجز عدتى و يقضى دينى على بن ابى ‏طالب‏ عليه السلام[۱۲۶]:

اى رسول‏ خدا ! براى هر پيامبرى وصيّى است. وصىّ شما كيست؟ پيامبر صلى الله عليه و آله بعد از لحظاتى فرمود: اى سلمان. من با سرعت خدمت او رسيدم و عرض كردم: لبيک[۱۲۷].

حضرت فرمود: آيا مى ‏دانى وصى موسی‏ علیه السلام كيست؟ سلمان گفت: آرى، يوشع بن نون. حضرت فرمود: براى چه او وصى شد؟ عرض كردم: زيرا او اعلم مردم در آن زمان بود.

پیامبر صلی الله علیه و آله فرمود: همانا وصى و موضع سرّ من و بهترين كسى كه براى بعد از خود مى‏ گذارم.

كسى كه به وعده من عمل كرده و حكم به دينم خواهد كرد على بن ابى‏ طالب‏ عليه السلام است.

بريده نيز از رسول‏ خدا صلى الله عليه و آله نقل مى ‏كند كه فرمود: لكلّ نبىّ وصىّ و وارث، و ان علياً عليه السلام وصيّى و وارثى[۱۲۸]:

براى هر پيامبرى وصى و وارثى است، و همانا على‏ عليه السلام وصى و وارث من است.

ششم. پيامبر صلى الله عليه و آله وظيفه‏ اش تنها گرفتن وحى و ابلاغ آن به مردم نبوده، بلكه وظائف ديگرى نيز داشته است؛ از قبيل:

يک. تفسير قرآن كريم و شرح مقاصد و بيان اهداف و كشف رموز و اسرار آن.

دو. تبيين احكام و موضوعاتى كه در زمان حضرت اتفاق مى ‏افتاد.
سه. پاسخ به سؤالات و شبهات و شيطنت‏ هاى دشوار كه دشمنان اسلام به خاطر غرض‏ ورزى‏ هايى كه داشتند به جامعه تزريق مى‏ كردند.

چهار. حفظ دين از تحريف.

بعد از پيامبر صلى الله عليه و آله نيز اين احتياجات شديداً احساس مى ‏شد، و ضرورت وجود جانشين براى پيامبر صلى الله عليه و آله كه قابليت پاسخگويى به آن را داشته باشد احساس مى ‏شد.

از طرفى ديگر نيز مى ‏دانيم كه كسى از عهده آنها غير از على بن ابى ‏طالب ‏عليه السلام بر نمى‏ آمد.

هفتم. همچنان مشاهده مى ‏كنيم كه هنگام شهادت پيامبر صلى الله عليه و آله امت اسلامى از راه‏ هاى مختلف مورد تهاجم و خطر بوده است؛ مثلاً از طرف شمال و شرق با دو امپراطور بزرگ روم و ايران در حال كشمكش بوده، و در داخل نيز با منافقین درگير بود. يهود بنى ‏قريظه و بنى ‏نضير هم با مسلمين چندان انسى نداشتند و خيال شكست و نابودى آن را در سر مى ‏پروراندند.

حال در اين وضعيت، وظيفه پيامبر صلى الله عليه و آله درباره جانشينى خود چيست؟ آيا آنان را به حال خود بگذارد، يا وظيفه دارد يک نفر را به عنوان جانشين براى رفع اختلافات مسلمين معين كرده تا با هدايت و رهبرى مردم از تضعيف اسلام جلوگيرى نمايد؟

قطعاً بايد قبول كنيم كه پيامبر صلى الله عليه و آله در اين زمينه به وظيفه خود عمل كرده و جانشينى را تعيين كرده است.

ولى متأسفانه عده ‏اى از اصحاب اين سفارش و وصيت را ناديده گرفته و مردم را به گمراهى كشاندند. لذا آشوبى در جامعه به وجود آوردند كه به قول عمر بن خطاب خداوند مسلمين را از شرّ آن نجات داد.

اشكالات راه دوم

راه دومى كه مقابل پیامبر صلی الله علیه و آله قرار داشت اين بود كه آن حضرت مسئله خلافت را به شورى واگذار نموده، تا با توافق خليفه ‏اى را انتخاب نمايند. اشكالات اين راه نيز عبارت‏ند از:

اول. اگر پيامبرصلى الله عليه وآله اين راه را براى خلافت برگزيده بود، مى‏ بايست مردم را در اين باره توجيه نموده و براى فرد انتخاب شده و افراد انتخاب‏ كننده شرايطى بيان مى‏ كرد.

در حالى كه مى ‏بينيم چنين اتفاقى نيفتاده است. بنابراين، اگر بنا بود كه امر خلافت شورايى باشد، بايد آن را مكرر و با بيانى صريح و بليغ بيان مى‏ داشت.

دوم. نه تنها پيامبر صلى الله عليه و آله نظام شورايى را بيان نكرد، بلكه هرگز مردم صلاحيّت و آمادگى چنين نظامى را نداشتند، زيرا اينان همان كسانى بودند كه در قضيه بناى حجرالاسود با يكديگر در نصب آن نزاع كرده و هر قبيله ‏اى مى ‏خواست آن را خود نصب كند تا اين افتخار نصيب او گردد، كه نزديک بود اين نزاع به جنگى تبديل شود.

تنها پيامبر صلى الله عليه و آله با تدبير حكيمانه خود اين نزاع را خاموش كرد و با قرار دادن حجرالاسود در ميان پارچه ‏اى از تمام اقوام دعوت كرد تا نماينده آنان در نصب حجرالاسود سهيم باشد.

در غزوه «بنى المصطلق» يک نفر از انصار و يكى از مهاجرين در مسئله‏ اى نزاع كردند و هر كدام قوم خود را به يارى خواست و نزديک بود جنگ داخلى در گرفته و دشمن بر مسلمين مسلّط گردد.

باز هم پيامبر صلى الله عليه و آله آنان را مورد سرزنش قرار داده و از ادعاهاى جاهلى بر حذر داشت.

همان مردم هستند كه در مسئله خلافت بعد از رسول‏ خدا صلى الله عليه و آله اين چنين اختلاف كرده و تعدادى از انصار و مهاجرین در سقیفه با ادعاهاى واهى و بى ‏اساس خود، حق خلافت را از آن خويش دانستند! در آخر هم با لگدكوب كردن سعد بن عباده، مهاجرين حكومت و خلافت را براى خود تمام نمودند!

سوم. گفته شد كه پيامبر صلى الله عليه و آله وظايف ديگرى غير از تلقّى و تبليغ وحى داشته است.

مسلمين بعد از رسول‏ خدا صلى الله عليه و آله به كسى احتياج داشتند تا خلأاى را كه با شهادت پيامبر صلى الله عليه و آله حاصل شده بود جبران كند، و آن هم كسى غير از على‏ عليه السلام و اهل‏ بيتش نبود.

لذا از على ‏عليه السلام سؤال شد: چرا شما از همه بيشتر از پيامبر صلى الله عليه و آله روايت نقل مى ‏كنى؟ فرمود: لأنى كنت اذا سألته انبأنى، و اذا سكتّ ابتدأنى[۱۲۹]:

زيرا من هر گاه از پيامبر صلى الله عليه و آله سؤال مى‏ كردم مرا خبر مى‏ داد، و هر گاه سكوت مى‏ كردم او شروع به حديث گفتن مى‏ كرد.

پيامبر صلى الله عليه و آله بارها فرمود: انا دار الحكمة و على ‏عليه السلام بابها [۱۳۰]: من خانه حكمت هستم و على‏ عليه السلام درب آن است.

همچنين فرمود: انا مدينة العلم و على‏ عليه السلام بابها. فمن اراد العلم فليأت الباب[۱۳۱]: من شهر علم هستم و على ‏عليه السلام دروازه آن شهر است. هر كس اراده علم مرا دارد بايد از دروازه آن وارد شود.

نتيجه اينكه: با ردّ احتمال و راه اول و دوم، راه سوم متعيّن مى‏ شود؛ يعنى تعيين و نصب خليفه از جانب رسول‏ خدا صلى الله عليه و آله.

كلمه خلافت[۱۳۲]

با آنكه خطبه غدير منشور دائمى اسلام تلقى مى‏ شود و داراى محتوايى فراگير نسبت به همه جوانب اسلام به صورت كلى است، ولى بحث‏ هاى علمى در متن حديثِ غدير عموماً در كلمه «مولى» و معانى عرفى و لغوى آن مرتكز است.

اين بدان جهت است كه قطب اصلى حديث جمله «مَنْ كُنْتُ مَوْلاهُ فَعَلِىٌّ مَوْلاهُ» است، و هرگاه به صورت اختصار به حديث غدير اشاره شود همين جمله مدّ نظر قرار مى‏ گيرد، و راويان و محدثين نيز در هنگام اختصار به همين جمله اكتفا نموده ‏اند و قرائن همراه آن را حذف كرده ‏اند.

نكته قابل توجه در اين مقطع آن است كه با توجه به متن خطبه مفصل و دقت در ساير مطالبى كه پيامبر صلى الله عليه و آله در خطبه خود فرموده ‏اند، معناى «مولى» و مراد از «ولايت» هم براى مخاطبين در غدير بسيار واضح و روشن بوده، و هم براى هر مُنصفى كه متن را مطالعه كند و شرايط خطبه را به طور كامل در نظر بگيرد واضح ‏تر از آن خواهد بود كه جاى بحث و احتجاج باشد.

به كارگرفتن كلمه «مولى» براى آن است كه هيچ لفظى از قبيل «امامت»، «خلافت»، «وصايت» و امثال اينها نمى ‏تواند حامل معناى دقيقى باشد كه در «ولايت» نهفته و فوق همه معانى الفاظ مذكور است.

پيامبر صلى الله عليه و آله نمى‏ خواهد فقط امامت يا خلافت يا وصايت حضرت را بيان كند، بلكه مى ‏خواهد اولى به نفس بودن و صاحب اختيار تام بر جان و مال و عرض و دين مردم بودن و به عبارت واضح ‏تر «ولايت مطلقه الهيه» را كه به معناى نيابت تامه از طرف پروردگار است بيان كند، و براى اين منظور هيچ لفظى فصيح‏ تر و گوياتر از «مولى» پيدا نمى ‏شود.

دشمنان غدير هم اگر كلمه ديگرى در اينجا به كار رفته بود خيلى آسان ‏تر آن را مى‏ پذيرفتند و يا در مقام رد آن چنين تلاش نمى‏ كردند، و اگر بنا به تعدد معانى بود در الفاظ ديگر بسيار آسان‏ تر بود. آنان با تشكيک در معناى اين كلمه مى‏ خواهند آن را از محتواى مهم و كارساز عقيدتى و اجتماعى آن جدا كنند و آن را در حد بيان يک موضوع عاطفى و اخلاقى پايين بياورند.

مخالفان غدير از معناى وسيع «اولى بنفس» وحشت دارند و معناى آن را خوب مى ‏فهمند كه اين چنين به مبارزه با آنان برخاسته ‏اند. ما هم بايد بر سر همين معنى پافشارى كنيم، و از خدا و رسول تشكر كنيم كه با به كار بردن چنين كلمه ‏اى در تركيب خاص جمله، بنيادى محكم در فرهنگ اعتقادى ما بر جاى گذاشته ‏اند كه از آن نتايج زير گرفته مى ‏شود:

امامت و ولايت دوازده امام معصوم‏ عليهم السلام بلافاصله پس از رحلت پيامبر صلى الله عليه و آله.

اطلاق و عموميت ولايت و اختيار ايشان بر همه انسان ‏ها و در همه زمان ‏ها و مكان‏ ها و در هر شرايطى.

استناد ولايت ايشان به امضاى پروردگار و اينكه امامت يک منصب الهى است.

عصمت صاحبان ولايت به امضاى  خدا و رسول.

تعهد مردم در مقابل ولايت ائمه‏ عليهم السلام دقيقاً مانند تعهدشان در مقابل ولايت پيامبر صلى الله عليه و آله.

از همه مهم ‏تر اينكه لازمه اثبات چنين محتواى بلندى، عدم مشروعيت هر ولايتى بدون اذن پروردگار و با انتخاب غير خداوند است كه خط بطلان بر هر دين و مذهبى مى‏ كشد كه غير از ولايت اهل ‏بیت‏ علیهم السلام را پذيرفته باشند.

به بيانى ديگر: چكيده و آئينه تمام نماى غدير جمله «مَنْ كُنْتُ مَوْلاهُ فَعَلِىٌّ مَوْلاهُ» است، كه در يک مقطع حساس از خطبه و در حالى كه پيامبر صلى الله عليه و آله بازوان اميرالمؤمنين‏ عليه السلام را گرفته و او را بلند كرده و به مردم معرفى مى‏ كردند بيان شده است.

اگر اين جمله را خوب بشكافيم در خواهيم يافت كه جمله ‏اى كوتاه ولى پر معنى است و مبتنى بر چندين پايه عقيدتى است كه اگر كسى آنها را قبول نداشته باشد نمى ‏تواند اين جمله را بپذيرد.

پايه ‏ها و ريشه‏ هايى كه در متن همين خطبه به آنها تصريح شده و با استناد به آنها به شرح و بيان جمله مذكور مى‏ پردازيم.

در واقع براى آنكه عصاره خطبه يک ساعته غدير براى همه معلوم شده و نقطه تمركز اين خطابه جهانى تا ابد روشن باشد، مسئله اعلان عمومى آن در نظر گرفته شد.

از آثار اين برنامه آن بود كه عده ‏اى مريض القلب نتوانند فرازهاى ديگرى از خطبه را با اهميت‏ تر از فراز اصلى آن نشان دهند و مسير فكرى خطبه را به انحراف بكشانند.

به همين خاطر، پس از آنكه خطبه غدير پايان يافت، گذشته از جلوه دادن عملى مفاهيم خطبه غدير توسط پيامبر صلى الله عليه و آله، حضرت برنامه ‏هاى ويژه ‏اى در نظر داشت كه هدف آن تكميل مفاهيم مطرح شده در خطبه بود.

اين طرح در سه قسمت به اجرا در آمد و نشان داد كه براى يک سخنرانى در غدير تا كجا فكر شده و چقدر دقيق برنامه ‏ريزى شده است.

يكى نشان دادن حساس ‏ترين و مهم ‏ترين پيام خطبه با تكرار «مَنْ كُنْتُ مَوْلاهُ ...»، و ديگرى پاسخ به سؤالاتى در زمينه مسائل مطرح شده در خطابه به خصوص شبهات منافقین، و سومى اعلان رسمى شكست توطئه‏ گران بود.

در حالى كه مردم به نوبت براى بیعت مى‏ آمدند، پيامبر صلى الله عليه و آله به منادى خود دستور داد تا در جاى جاى غدير گردش كند و پيام اصلى غدير را با صداى بلند بين مردم تكرار كند كه متن آن از سوى پيامبر صلى الله عليه و آله چنين تعيين شد:

«مَنْ كُنْتُ مَوْلاهُ فَهذا عَلِىٌّ مَوْلاهُ، اللَّهُمَّ والِ مَنْ والاهُ وَ عادِ مَنْ عاداهُ وَ انْصُرْ مَنْ نَصَرَهُ وَ اخْذُلْ مَنْ خَذَلَهُ».

سيل جمعيتى كه در هر سوى بيابان غدير در انتظار نوبت بيعت بودند، ناگهان با منادى پيامبر صلى الله عليه و آله رو به رو شدند كه با صداى بلند عصاره غدير را در گوش مردم تكرار مى كرد و بار ديگر توجه آنان را به نقطه حساس غدير جلب مى ‏نمود.

نتيجه اين اعلام آن بود كه همه بدانند آن مراسم مفصل بر گِرد اين جمله در طواف است، و اگر اين فراز غدير ناديده گرفته شود حق بزرگ پيامبر صلى الله عليه و آله ضايع شده است.

پس اگر كسى مفهوم اين جملات را دريابد همه غدير را دريافته و درک كامل اين عبارات جز در سايه فهم همه جوانب واقعه غدير امكان ‏پذير نخواهد بود.[۱۳۳]

لزوم تعيين خليفه از زبان دشمنان[۱۳۴]

يكى از موارد جالب در مورد غدير و حديث غدير اين است كه عبدالله علايلى، استاد و محقق معروف اهل‏ سنت در سخنرانى خود در راديو لبنان (به تاريخ ۱۸ ذى ‏الحجه ۱۳۸۰ ق) چنين گفته است:

ان عيد الغدير جزء من الاسلام. فمن انكر الغدير فقد انكر الاسلام بالذات[۱۳۵]: عيد غدير جزء اسلام است. هر كس منكر آن شود منكر خود اسلام شده است.

اين همان مفهوم بلندى است كه است كه مى‏ گوييم: دين بدون امام و پيشوا كامل نيست.

به گفته شاعر شيعى معروف عرب شيخ كاظم ازرى بغدادى در قصيده مشهور «هائيه»: أ نبىّ بلا وصى تعالى اللَّه عمّا يقوله سفهاها:

آيا پيامبرى بدون وصى و جانشين مى‏ شود؟[۱۳۶] خدا و دين خدا بالاتر از اين سخن ناخردمندانه است.

اين موضوع بديهى است كه انسان را به ياد سؤال و جواب بسيار جالب ابن ‏ابی ‏الحدید و نقيب ابوجعفر العلوى مى ‏اندازد.

ابن‏ ابى‏ الحديد هنگام نقل گفتگوى خود با نقيب علوى درباره مسئله خلافت و جريان سقيفه و شورى مى‏ گويد:

به نقيب گفتم: دلم راضى نمى ‏شود كه بگويم اصحاب پيامبر صلى الله عليه و آله معصيت كردند و برخلاف گفته او رفتند و نص غدير را زير پا گذاشتند.

نقيب در جواب گفت: دل من نيز راضى نمى ‏شود كه بگويم پيامبر صلى الله عليه و آله اهمال كار بود و امت را همين گونه رها كرد و رفت و مسلمانان را بى‏ سرپرست گذاشت.

با اينكه او هر گاه از مدينه بيرون مى ‏رفت براى مدينه اميرى معين مى‏ كرد، و اين در حالى بود كه هنوز خود زنده بود و از مدينه نيز چندان دور نمى‏ شد.

پس چگونه ممكن است براى پس از خود كسى را امير مسلمانان قرار ندهد؟ پس از خود كه ديگر نمى‏ تواند هيچ حادثه‏ اى را تدارک كند.[۱۳۷]

همچنين انسان را به ياد اين سخن فرزند غاصب دوم عبدالله بن عمر مى ‏اندازد كه به پدر خود گفت:

مردم مى‏ گويند تو نمى‏ خواهى كسى را جانشين خود قرار دهى! اگر تو ساربانى يا چوپانى مى‏ داشتى و او نزد تو مى ‏آمد و شتران يا گوسفندان تو را همين گونه رها مى‏ كرد، تو مى ‏گفتى اين چوپان مقصر است.

در حالى كه اداره و سرپرستى مردم از چراندن گوسفندان و شتران مهم ‏تر است. اى پدر! چون به نزد خداى عزوجل رسى چه پاسخ دهى، در صورتى كه كسى را براى سرپرستى بندگان او به جاى خويش تعيين نكرده باشى؟[۱۳۸]
و همين گونه اين سخن عایشه؛ عايشه به عبدالله بن عمر گفت: پسرم، سلام مرا به پدرت عمر برسان و بگو: امت محمد را بى‏ سرپرست رها مكن. كسى را در ميان آنان جانشين خود ساز و مسلمانان را چون رمه بى‏ شبان مهمل مگذار. مى‏ ترسم آشوب بر پا شود.[۱۳۹]

يا اين سخن معاوية بن ابى‏ سفيان، هنگامى كه خواست مثل يزيدى را در ميان مسلمانان به خلافت برساند به همين حكم عقلى مسلم چنگ زد و گفت: من هراسناكم از اين كه امت محمد را پس از خود چون رمه ‏اى بى‏ شبان رها كنم.[۱۴۰]

جاى بسى شگفتى است! آيا در اين صورت مى ‏بايست يزيد را سرپرست مسلمانان كند يا امام و خليفه برحق يعنى امام حسين‏ عليه السلام را؟ و شگفت‏ تر اينكه عبداللَّه بن عمر و عايشه و معاوية بن ابى‏ سفيان براى امت و بى‏ سپرست ماندن امت -  آن هم پس از قوام يافتن اسلام -  نگران اند و دل مى ‏سوزانند، ولى خدا و پيامبرخداصلى الله عليه وآله به اين امر توجه ندارند! و در روزگارى كه هنوز اسلام ، مكتبى نو پاست، پيامبرصلى الله عليه وآله آن را همين گونه رها مى‏ كند و مى‏ رود؟

اگر بخواهيم در اين باره ساده‏ تر از اين سخن بگوييم -  يعنى سخنى بگوييم در سطح مسائل ملموسى انسانى -  بايد به كلام دكتر عبدالعزيز الدورى توجه كنيم:

تاريخ امت اسلام يک واحد پيوسته و مربوط به هم است، مانند حلقه‏ هاى يک زنجير يا بستر يک رود، كه پاره ‏اى از آن زمينه پاره ديگر است. وضع كنونى امت نتيجه سير تاريخى گذشته است، و سرآغاز راهگشايى به سوى آينده.

بنابراين، در تاريخ ما هيچ انقطاع و گسستگى وجود ندارد، و هيچ پديده ‏اى در آن بدون ريشه و زمينه پيشين وجود نمى ‏آيد.

پس براى درک وضع كنونى امت و اينكه چه علت ‏هايى باعث انحطاط امت شد و چه چيزهايى هم اكنون موجب پيش افتادن مى‏ شود، بايد ريشه‏ هاى فرو رفته در گذشته و روش زندگى امت را در خلال قرون و اعصار پيشين درک كنيم.

اين سخن بدان معنى نيست كه بايد به عقب برگرديم. بلكه به اين معنى است كه بايد ذات و هويت امت مسلمان را با تأمل در گذشته و چگونگى حكومت‏ ها و زندگانى ‏ها بفهميم، و با كنار ريختن پوسته‏ هاى صرفاً تاريخى آن، براى حركت دادن مسلمانان به پيش يک جنبش سازنده تدارک ببينيم.

هر امتى دوره‏ هاى انقلابى داشته است. در تاریخ اسلام نيز دوره‏ هاى متفاوتى وجود يافته است. ممكن است تأثير يک دوره بسيار دور در وضع كنونى امت از يک دوره بسيار نزديک بيشتر باشد.[۱۴۱]

لفظ «خليفة» و غدير[۱۴۲]

يكى از شبهاتى كه مخالفين مطرح مى ‏كنند اين است كه: چرا در حديث شريف غدير، خلافت و جانشينى اميرالمؤمنين على ‏عليه السلام به لفظ «خليفة» عنوان نشده است، تا ايراداتى كه در دلالت ولىّ و مولى بر ولايت، زعامت و زمامدارى امور شده است مطرح نشود.

و اما پاسخ به اين شبهه:

غرض‏ ورزى هميشگى مخالفان

وقتى اغراض نفسانى، سياسى و دنيوى در بين باشد، با هر شكل و هر لفظى اين مطلب يا هر مطلب ديگرى ادا و بيان شود، صاحبان اغراض ايراد مى‏ گيرند.

اگر در موقف عظيم غدير، به جاى ولىّ و مولى، هر كلمه ديگرى همانند همين لفظ «خليفه» گفته مى‏ شد، مثل ولىّ و مولى به آن ايراد مى‏ گرفتند.

مثلاً در اطلاق متعلق آن حرفى مى‏ زدند، يا مثلاً «انت الخليفة بعدى» را به بعد از سه نفر معنى مى ‏كردند.

بالاخره اگر هر تأكيد و تصريحى مى ‏شد، اصل مسئله نظام و حكومت را خارج از محدوده رسالت مى‏ شمردند و آن را يک رأى شخصى رسول اكرم‏ صلى الله عليه و آله معرفى مى‏ كردند و اجتهاد خود را حاكم بر آن قرار مى‏ دادند.

اهل نظر و تحقيق با اينكه مى‏ بينند وقتى رسول‏ خدا صلى الله عليه و آله دوات و قلم و كاغذ مى‏ خواهد تا آن وصيتى را كه كلامش در نهايت صراحت بود و هيچ گونه توجيه و تأويل بر نمى ‏داشت و ردّ آن ممكن نمى ‏نمود، با آنگونه القاى شبهه روبرو گرديد كه «غلب عليه الوجع» يا «ان الرجل ليهجر»[۱۴۳] گفتند، و با اين بيان در كمال وقاحت بدان حضرت اعلام كردند كه اگر هم بنويسى و وصيت نمايى ما با شبهه هذيان‏ گويى آن را رد مى‏ كنيم. پس اگر بعد از اين شبهه هم وصيت خود را مى‏ نوشت، آن را معتبر نمى‏ شمردند.

از اين رو، ديگر نبايد انتظار داشت كه اهل هواهاى نفسانى و جاه ‏طلبان مغرض با الفاظ و كلمات بازى نكنند و ظاهر و صريح آنها را مورد شبهه و ايراد قرار ندهند.

چنانچه كسى گمان كند كه اگر به اين لفظ يا لفظ ديگرى مى‏ فرمود، مورد شبهه اهل هوى نمى‏ شد اشتباه است.

حتى مثلاً آيات قرآن مجيد كه در كمال صراحت بر توحيد -  كه اساس دعوت قرآن كريم است -  تأكيد دارد، اشخاصى آنها را به معناى شرک‏ آميز و موافق با آراء باطله خود معنى مى‏ كنند.

ميزان و حاكم در استفاده از كلام اشخاص در دين ما، قرآن و حديث و عقل مستقيم و انصاف است، كه شخص بايد حقايق را بر اساس آن از نصوص موجود استخراج نمايد.

استعمال لفظ «خليفه» در بعضى روايات

در روايات صحيحه متعدد از امیرالمؤمنین ‏علیه السلام تعبير به «خليفه» شده است. از نخستين موارد آن اوائل بعثت، هنگام نزول آيه كريمه «انذر عشيرتک الاقربين»[۱۴۴] است.

در حديث متواتر ثقلين -  كه بر وجوب ارجاع امت به عترت پيامبرصلى الله عليه وآله صراحت دارد و امان از ضلالت و گمراهى، منحصر به آن اعلام شده -  در بعضى الفاظ آن صريحاً حضرت رسول ‏صلى الله عليه وآله فرمود: انى تارك فيكم خليفتين.[۱۴۵]

با اين همه، شخصى كه در تاريخ، حديث، جوامع، سنن و صحاح اهل‏ سنت تخصص دارد، در مى ‏يابد از موضوعاتى كه به طور شايسته مورد اعتنا قرار نگرفته و از اشخاصى كه كمتر از آنها كسب علم دين شده است، اهل‏ بيت‏ عليهم السلام هستند.

حتى كسانى چون بخارى در صحيح خود، روايات بسيارى از فسّاق و فجره و افراد فاسد العقيده ذكر كرده است، و از ائمه اهل‏ بيت ‏عليهم السلام و به خصوص شخصيتى مانند حضرت امام جعفر صادق‏ عليه السلام حتى يک روايت نيز نقل ننموده است!

غرض اينكه وقتى اغراض، سياست ‏ها و آراء مبدعانه جلوى چشم بصيرت و بينش انسان را گرفته باشد، انكار حق از او عجيب و بعيد نيست.

استعمال لفظ «خليفه» در اصل خطبه غدير

اگر چه اين چند جمله مشهور از اين خطبه متواتر، ثابت و مورد اتفاق بين فريقين است، اما از كل جريان اين اعلام، ابلاغ و برنامه تاريخى آن استفاده مى‏ شود كه خطبه بيشتر از اينها بوده و در اين چند جمله خلاصه نشده است. چنانچه در كتب حديث شيعه -  كه مفصل اين خطبه روايت شده -  هم كلمه خلافت و هم تنصيص بر امامت ائمه ‏عليهم السلام به ويژه حضرت صاحب‏الزمان ‏عليه السلام وجود دارد.

بنابراين، جملات مشهور دليل بر اين نيست كه كل خطبه اين چند جمله بوده است، و علت اينكه روى اين جملات بحث و بررسى و استدلال شده، اتفاق شيعه و سنى بر روايت آن هاست.

وجه تكيه بر لفظ ولىّ و مولى در خطبه غدير

وجه ديگر، تكيه بر نقل خصوص اين جمله‏ هاى كثير المعنى و عنايتى است كه بزرگان خلفا عن سلف به آنها داشته ‏اند. بيان ولايت و اولويت با نفس و اموال براى اميرالمؤمنين ‏عليه السلام است، كه بر حسب خطبه غدير -  كه به خطبه و حديث ولايت معروف و مشهور شده -  اين ولايت حتى در زمان شخص رسول‏خداصلى الله عليه وآله براى اميرالمؤمنين‏ عليه السلام ثابت است، و به غيبت رسول‏ اللَّه‏ صلى الله عليه وآله از مكان يا زمان توقف ندارد.

بديهى است وسعت دايره اين ولايت دقيقاً همان ولايت پيامبر صلى الله عليه وآله بر ماسواست و هيچ فرقى ندارد. اثبات اين ولايت در دايره و محدوده ولايت رسول‏ اللَّه‏ صلى الله عليه وآله براى اميرالمؤمنين‏ عليه السلام از تعبير به خلافت و جانشينى در افاده ولايت بر امور رساتر و گوياتر است، زيرا اگر مفهوم خلافت و جانشينى در امامت، الگو و اسوه بودن و رتق و فتق امور شرعيه و بيان احكام حلال و حرام و رسيدگى و سرپرستى و حكومت بر انام باشد، لفظ ولايت در دلالت بر اين جهت خلافت -  كه همان حكومت و مديريت جامعه باشد -  افصح و اصرح است.

بنابراين، چون نظر افرادى كه براى غصب خلافت و حكومت حزب‏ سازى كرده و با هم تبانى كرده بودند به اين علت بود، و با ساير مفاهيم خلافت معارضه مستقيم نداشتند، در «خطبه غدير» و نيز «حديث غدير» اين بُعد از امامت و خلافت در اين جملات مورد عنايت قرار گرفت. شبهه ‏هاى نامقبولى هم كه در مفهوم مولى شده، همه در زمان‏ هاى بعد و بر خلاف تمام قرائن حاليّه و مقاليّه ابداع شده است.

به هر حال، اين جملات مشهور از خطبه غدير در اثبات ولايت اميرالمؤمنين‏ عليه السلام و اتمام حجت بر همگان كافى و وافى است، و ثابت مى ‏كند كه اجتماع آن گروه در سقيفه بنى ‏ساعده با وجود من ثبت له الولاية على الانفس و الاموال بنص من اللَّه تعالى و رسوله ‏صلى الله عليه وآله، يک معارضه آشكار با خدا و پيامبر صلى الله عليه وآله و انحراف ظاهر از حق بود.

محور كتب غدير: خلافت [۱۴۶]

از آنجا كه غدير مظهر خلافت و امامت است در كتاب‏ هاى غدير موضوع خلافت و امامت محور اصلى تأليفات است.

مرورى بر راه طى شده غدير و خلافت [۱۴۷]

غدير با آثارى فورى و اهدافى بلند مدت، به بهترين كيفيت برگزار شد. در اينجا نگاهى به آنچه با عنوان غدير در طول تاريخ هزار و چهارصد ساله آن عملاً واقع شده، ديدگاه ‏هاى تازه ‏اى براى ما ايجاد مى ‏كند؛ كه ذيلاً به تبيين آنها مى‏ پردازيم:
سقيفه چه كرد؟ غدير مظلوم تا كجا پيش رفت؟

ما مى‏ گوييم: اسلام بعد از پيامبرصلى الله عليه وآله دو راه داشت: خليفه انتخاب شده خدا يا خليفه منتخب مردم. راه شورى عملاً نشان داد كه سر از كجا درآورد، و از ظلم به فاطمه ‏عليها السلام تا ظلم به حسين‏ عليه السلام را طى ۵۰ سال در نورديد.

در بى‏ فرهنگى و جهل جامعه آن چنان زحمت كشيد و چه جنگ‏ هايى كه بپا كرد! تا روزگارى كه معاويه و يزيد و بنى ‏اميه و بنى‏ عباس رسماً اسلام را به مسخره گرفتند و خودشان عملاً از شوراى ساختگى هم بيرون آمدند و خلافت را تبديل به سلطنت موروثى نمودند.

ولى راه اول يعنى خلافت منصوص با اينكه در ظاهر پيروز نشد، ولى همچنان جسته و گريخته و شكسته و بسته -  و در حالى كه در چنگال راه دوم دست و پا مى ‏زداين راه ۱۴۰۰ ساله را با حفظ مبانى خود پيمود و اين سان بقاى دين را ضمانت كرد.
اسلام واقعى و غير واقعى در سايه غدير كشف شد

يكى از اسرار غدير آشكار شدن توطئه‏ هاى پنهان است. در سايه غدير اسرارى كشف شد كه اگر اين برنامه نبود آن برنامه‏ ها هرگز دست يافتنى نبود. در سقيفه‏ اى كه بعد از غدير خود را نشان داد معلوم شد چه كسانى به سخنان پيامبرصلى الله عليه وآله و دستورات الهى ايمان و اعتقاد دارند و چه كسانى ندارند.

چه كسانى حقيقتاً و واقعاً بيعت مى ‏كنند، و چه كسانى به ظاهر و با نفاق بيعت مى ‏كنند و در صدد شكستن آن هستند. چه كسانى از نصب اميرالمؤمنين ‏عليه السلام به خلافت خوشحالند و چه كسانى ناراحت مى ‏شوند. چه كسانى در ظاهر مسلمانند و در باطن كفر محض ‏اند.

غدير مرز حقيقى اسلامِ واقعى و كفرِ واقعى بود. يعنى بسيار از كفرهاى واقعى به اسلام ظاهرى تبديل گشته بود و بسيارى از اسلام‏ هاى واقعى درست به چشم نمى ‏آمد و نياز به محكى براى امتحان مردم بود. اين محتواى غدير بود كه كار را يكسره كرد، و پس از پيامبرصلى الله عليه وآله در عرض چند ساعت يا چند روز تمام باطن‏ ها را آشكار ساخت، و هر دو دسته به خوبى شناخته شدند و درجات مختلف ايمانِ افراد، هم براى خودشان روشن شد و هم براى ساير مردم معلوم گرديد.

آنان كه در مقابل على ‏عليه السلام قرار گرفتند در واقع مقابل پيامبرصلى الله عليه وآله و خداوند قرار داشتند، و با اين همه كار خود را كردند و هيچ كوتاه نيامدند. كفرهاى واقعى آنان از پس اسلام ظاهرى بيرون آمد، و در يک لحظه به صورت تمام عيار بروز كرد.

در مقابل افرادى همچون سلمان و ابوذر و مقداد نيز -  كه در ظاهر با مسلمانان مخلوط بودند و اعتقاد راسخ آنان چندان به چشم نمى ‏آمد -  در يک لحظه شناخته شدند و همه از صميم قلب اقرار كردند كه اسلام حقيقى در اينان بوده كه تا كنون به چشم نمى‏ آمده است. كسانى هم كه لنگان لنگان دين خود را نجات دادند، ارزش خود را فهميدند و از ادعاى بيش از حد سكوت كردند.

تعيين اشخاصى براى ابديت اسلام لازم بود

در آخرين مرحله اسلام، از واضح‏ ترين نيازها وجود كسى بود كه بتواند اين نهال تازه را تا هدف نهايى كه كامل ‏ترين و جهانى‏ ترين و ابدى ‏ترين دين است به انجام رساند. يعنى اگر پيامبرصلى الله عليه وآله هم تعيين نكرده بودند لازم بود چنين شخصى و نيز اشخاصى تا آخر روزگار تعيين شوند.

تا زمان هجرت به مدينه از نظر فضاى اجتماعى زمينه‏ اى براى بيان مطالب نبود، و همه ‏اش گريز و اختفا از دشمنان بود. به عبارت ديگر مقصد اصلى فقط كاشتن نهال اسلام بود كه به خوبى انجام پذيرفت.

پس از ورود به مدينه مرحله دوم اسلام كه آبيارى و پرورش نهال آن و جا افتاده كردن ريشه آن براى آينده‏ هايى كه بايد بر روى شاخ و برگ آن كار كرد، آغاز شد. در اين مرحله دشمنان كه تازه متوجه كاشته شدن اصل نهال اسلام شده بودند، در صدد ريشه كن كردن آن برآمدند.

با جنگ‏ هايى كه درگرفت و به صور مختلف جلوه كرد، به خوبى معلوم شد كه انواع دشمنان اسلام با همين هدف به مقابله آمدند و در صدد قطع كردن ريشه آن هستند. اين مرحله به كمک الهى و مقاومت‏ هاى مسلمين كه در رأس همه آنها بلكه به عنوان هسته مقاومت، اميرالمؤمنين‏ عليه السلام بود به خوبى پشت سر گذاشته شد.

اين روزگار ۲۳ ساله هدف اصلى را به خوبى و فوق آنچه در نظاير آن در دنيا ديده شده، مراحل خود را طى كرد و در محكم كردن ريشه و تنه اصلى اسلام به خوبى نتيجه گرفت، به طورى كه اسلام با تمام خطراتى كه از لحظات رحلت پيامبرصلى الله عليه وآله تا امروز با آن مواجه بود، هويت و ماهيت اصليش را حفظ كرد، و در سايه اين تنه محكم تشيع -  كه راه اصلى اسلام است -  با همه مشكلاتى كه بر سر راه آن بوده توانسته تا امروز راه خود را طى كند.

با همه اينها دين كامل و جهانى و ابدى اسلام، هنوز پرونده معارفش را باز نكرده بود؛ چرا كه نه زمينه بود و نه فرصت و نه مردم آن زمان -  به خصوص اكثر آنان كه اطراف پيامبرصلى الله عليه وآله بودند -  كشش چنان مطالبى را داشتند، و گفتن بسيارى از مطالب در صدر اسلام به علت برداشت هاى ناقص اهل آن زمان صلاح نبود.

اسلام به عنوان كامل‏ ترين دينِ ابدى جهان، طبعاً مسير بسيار طولانى در پيش داشت تا به هدف برسد. لذا اين باور عقلايى است كه پياده كردن چنين دينى در مراحل تئوريک و عملى، زمانى طولانى مى‏ خواهد.

براى نيل به اهداف اصلى بايد افرادى پيش بينى مى‏ شدند تا در سايه آن نتيجه‏ هاى حقيقى كه از اسلام و اجتماع مسلمين در نظر بود به دست آيد و اين راهى بود كه امامان عليهم السلام در دوران زندگى خويش دنبال مى‏ كردند.
معارف صحيح اسلام با شخص ضمانت شده الهى تضمين شد

آنچه يک ملت و دين را معرفى مى‏ كند دامنه فتوحات و مقاومت ‏هايش در برابر دشمن نيست، بلكه معارف آن است كه خط فكرى آن را تعيين مى‏ كند و در آن خط با معارف خويش، انسان‏ سازى مى‏ كند.

آنچه شهداى كربلا را ابدى ساخت و از ساير شهدا جدا ساخت همين است. اينان نتيجه زحمات ۵۰ ساله سه امام بعد از پيامبرصلى الله عليه وآله بودند. اينان حتى از شهداى جمل و صفين و نهروان متمايز بودند. البته آنان هم در سطح بالايى بودند، ولى همه اينچنين نبودند. در كربلا اما هفتاد و دو تن حسينى بودند.

به هر حال براى تحويل معارف اسلام به نسل‏ هاى آينده اسلام و ساختن انسان‏ هايى والا -  كه هدف اصلى اسلام است -  چنين افرادى لازم است. بدون آن خطى كه غديرِ شيعه براى تعيين خليفه مطرح مى‏ كند، هيچ راهى نمى‏ تواند اين هدف را تأمين نمايد، چرا كه ضامن بيان معارف صحيح اسلام فقط كسى مى ‏تواند باشد كه رسماً از طرف خداوند مورد تضمين باشد و عملاً از عهده اين مهم برآيد.

اين همان مقام عصمت مطلق است كه از طرف خداوند تعيين شده است. خداوند اين مهم را عملاً انجام داده و ادامه دهندگان و حافظان اين خط را تا روز قيامت تعيين فرموده است. اين كارى بود كه در غدير انجام شد و در خطابه غدير بر فراگيرى معارف از ايشان به طور خاصى تأكيد شد.

در خطبه غدير اين مسئله به خوبى روشن است كه هنوز درياى معارفِ دين چه تفسير قرآن و چه بيان احكام و چه اعتقادات و معارف دين بيان نشده، و اين همه توسط جانشينان تعيين شده ‏اى كه از هر جهت -  بخصوص از جهت علم و عصمت و اعتماد -  ضمانت شده بودند براى مردم راهگشايى خواهد شد.
غدير كه عملى نشد چه فايده ‏اى داشت؟

اگر گفته شود: اهل دسيسه بالاخره كار خود را كردند، چه پيامبرصلى الله عليه وآله مراسم غدير را به انجام مى‏ رساند و چه نمى ‏رساند. پس چه فايده ‏اى در اين برنامه بود؟ سه پاسخ پرمحتوا براى اين سؤال گوشه‏ اى از اسرار آن را روشن مى ‏كند:

اولاً: مكتب زير سؤال مى‏ رفت كه چرا اينچنين ناقص رها شده است.

ثانياً: غاصبين تا امروز محكوم‏ اند، ولى در آن صورت حجتى مى ‏يافتند كه بدان استناد كنند.

ثالثاً: نسل ‏هاى آينده ‏اى كه در عددهاى ميليونى پيرو على‏ عليه السلام هستند و خط غدير را دنبال كرده ‏اند مرهون همان اتمام حجتند.

اگر غدير نبود اشكال معكوس آغاز مى‏ شد!

اگر پيامبرصلى الله عليه وآله وصى خود را تعيين نمى‏ فرمود قطعاً مردم از اين طرف اشكال تراشى مى‏ كردند كه چرا بايد پيامبرِ يک دين، جانشين خود را تعيين نكرده از دنيا برود! چه پيامبرصلى الله عليه وآله اصل مسئله نصب خليفه را در طول عمرش مهمل مى‏ گذاشت و چه فقط مسئله غدير پيش نمى ‏آمد، در هر دو صورت مردم اشكال فوق را مى‏ نمودند؛ چرا كه مسئله خلافت آن قدر مهم است كه گذشته از اعلانات مكرر مى‏ بايست در يک شرايط خاص و به صورت رسمى نيز انجام گيرد.

ممكن بود اين نصب و تعيين در روزهاى آخر عمر پيامبرصلى الله عليه وآله و در حالى كه حضرت در بستر بيمارى بود انجام بگيرد، ولى در آن صورت هزاران بهانه به دست دشمن مى افتاد. يكى مى ‏گفت: ما حاضر نبوديم! يكى مى ‏گفت: ما نشنيديم! يكى مى‏ گفت: إن الرجل ليهجر! يكى مى ‏گفت: ما حاضر بوديم و كلام حضرت را هم شنيديم ولى بعضى عبارات را نشنيديم! يكى مى‏ گفت: ما شنيديم ولى منظور حضرت چنين بود.

پس بهترين صورتِ ممكن، همان بود كه در اجتماعى عظيم كه حاضرينِ آن، مسلمانانى از همه مللِ اسلامِ آن روز بودند و در اجتماعى كه همه يک جا حاضر بودند و در آن زمان بى‏ نظير و در حد غير ممكن بود، و در مجلسى رسمى و با صورتى عمومى و با لواحقى مثل بيعت در حال صحت كامل پيامبرصلى الله عليه وآله اعلام شود، تا راه هر گونه دسيسه بسته باشد.
تعيين امام هرگز از دست بشر ساخته نيست!

مقام نيابت و جانشينى پيامبرصلى الله عليه وآله مسئله بسيار خطيرى است؛ و تعيين چنان مقام مهمى هرگز از دست بشر ساخته نيست. اين مسئله در اولين جانشين حضرت اهميت ويژه ‏اى دارد، چرا كه نشان گر مبناى امت است. اگر مسئله تعيين خليفه درباره خليفه پنجم يا دهم پيامبرصلى الله عليه وآله مورد اختلاف مى‏ شد و يا مورد هجوم قرار مى‏ گرفت پاسخ روشنى داشت، و دشمن نيز همين را فهميده بود. مسئله آغاز راه خلافت مهم بود كه اگر مسير تغيير مى ‏كرد كار در مراحل بعدى بسيار آسان پيش مى ‏رفت.

آنانكه با اصل نبوت و فرامين پيامبرصلى الله عليه وآله مخالف بودند خوب مى‏ فهميدند كه در صورت امكان بايد خود پيامبرصلى الله عليه وآله و فرامين آن حضرت را مورد حمله قرار دهند، و در صورت عدم امكان مرحله اول نوبت آن است كه در اولين فرصت بعد از رحلت پيامبرصلى الله عليه وآله و قبل از انعقاد اولين مورد از خلافت حقيقى آن حضرت اقدام خود را عملى كنند تا ريشه مطلب در اذهان عمومى محكم نشود و راه پيامبرصلى الله عليه وآله با مبانى و اصولش ادامه داده نشود.

اگر ولايت اعلام نمى ‏شد نبوت زير سؤال مى ‏رفت!

اگر پيامبرصلى الله عليه وآله جانشين خود را تعيين نمى‏ كرد، گذشته از اينكه نسل‏ هاى آينده از اين هدايت‏ گرى حضرت تا امروز محروم مى‏ شدند، نبوت حضرت را زير سؤال مى ‏بردند. اين اعتراض ممكن بود در شكل‏ هاى گوناگون رخ نمايد، ولى ساده‏ ترين شكلى كه از آن متصور است اين بود كه بگويند: «معلوم مى ‏شود اين پيامبر در فكر حكومت خود بوده، و كارى به بقاى دينى كه آورده نداشته است» !! بنا بر اين تعيين امام به يک معنى قوام نبوت است.

منصوب كردن خليفه چه فرق‏ هايى با سپردن آن به شورا داشت؟

نصب خليفه توسط پيامبرصلى الله عليه وآله با يک كلمه تمام مى‏ شود، ولى وقتى بنابر شورا باشد قوانين مفصلى مى‏ خواهد تا آنگونه نشود كه بعد از پيامبرصلى الله عليه وآله، قائلين به شورا آن را چند نوع اجرا كردند!؟

بر فرض اينكه خلافت شورايى باشد، چطور مى‏ شود كه براى اين قانونِ زير بنايى، هيچ حديث و نشانه‏ اى در احاديث و قرآن وارد نشده باشد كه كيفيت اين شورا و تركيب آن و چگونگى جمع‏ بندى بين آراء و امثال آن را گفته باشد.

اگر ترس از انتخاب نامناسب و شرايط خاص حاكم بر جامعه مسلمين در آن روز هم نبود، باز مسلمانان در شرايط و كيفيت انتخاب خليفه دچار همان مشكلى مى‏ شدند كه در اصل خلافت به آن دچار مى ‏آمدند.

با در نظر گرفتن آنچه به عنوان ديدگاه تاريخى و اعتقادى ذكر شد و مرورى كه مراحل عملى خلافت از خود نشان داد، ابعاد گسترده ‏اى از ارزش فكرى و روحى غدير را دريافتيم.

موضوع اصلى بيعت غدير: خلافت[۱۴۸]

عنوان اصلى بيعت در غدير عبارت بود از اقرار و قبولِ امامت اميرالمؤمنين ‏عليه السلام و امامان از فرزندان او تا آخرينِ آنها كه حضرت مهدى‏ عليه السلام بوده و امامتشان تا روز قيامت است، با قبول تمام شئون و مقاماتى كه درباره آنان در متنِ خطبه ذكر شده است.

پس موضوع اصلى بيعت غدير فقط امامت و خلافتِ على بن ابى‏ طالب‏ عليه السلام نيست، بلكه امامت همه ائمه ‏عليهم السلام است كه امامتشان تا روز قيامت ادامه دارد و قبل و بعد از ايشان امامى نيست و كسى جز آنها حق چنين ادعايى را ندارد. مردم كه با على ‏عليه السلام بيعت كردند، در واقع مستقيماً با همه امامان بيعت نمودند.

نتيجه بيعت غدير: خلافت[۱۴۹]

اگر چه با وجود نص، نيازى به بيعت غدير نبود، و مردم مثل ساير موارد منصوص اسلام، بايد خلافت را هم مى‏ پذيرفتند، ولى اين بيعت عمومى به عنوان يک حق قانونى و اجتماعى نيز مطرح بود كه در مقابل كار عمّال سقيفه قرار مى‏ گرفت. يعنى وقتى مى‏ گفتند: در سقيفه ما با بيعت مردم خلافت ابوبكر را درست كرديم، در مقابلشان گفته مى‏ شد: بيعت غدير قبل از آن و با حضور جميعتى بيشتر و با حضور شخص پيامبرصلى الله عليه وآله و به ضميمه نص الهى بوده است.

اضافه بر اينكه اهل سقيفه در مراحل مختلف كارشان متوسل به انواع مختلف بيعت شدند. بيعت ابوبكر كه فلتة بود و با عده قليلى و بدون مشورت انجام شد و هيچ افضليتى هم مطرح نبود. بيعت عمر با سفارش ابوبكر و تعيين او بود. بيعت عثمان هم با تعيين شوراى فرمايشى عمر بود.

ولى بيعت اميرالمؤمنين ‏عليه السلام انتخاب افضل بود، كه اين افضليت به نص رسول‏ صلى الله عليه وآله بود، گذشته از آنكه نص انتصابى آن حضرت نيز بود و بيعت به عنوان اقرار گرفتن و قبول آنچه حضرت مى‏ خواست بود تا اگر كسى بيعت ديگرى را پذيرفت معلوم باشد كه قبلاً بیعت غدير را گردن نهاده بوده است.


براى موارد بيشتر در مورد «خلافت» مراجعه شود به عنوان: ولایت/مولی/ وصایت.

منبع

دانشنامه غدیر ،جلد ۹،صفحه ۷۹.

پانویس

  1. ژرفاى غدير: ص ۱۷۲.
  2. غدير در قرآن: ج ۱ ص ۵۷ - ۵۹. واقعه قرآنى غدير: ص ۳۳.
  3. عدة الداعى: ص ۲۷۹.
  4. تفسير نورالثقلين: ج ۵ ص ۶۸۹ ح ۱. بحار الانوار: ج ۳۷ ص ۱۱۳ ح ۶ . عوالم العلوم: ج ۳/۱۵ ص ۲۹۸،۱۷۱. الاقبال: ص ۴۵۳  - ۴۵۹. تفسيرالقمى: ص ۱۵۹.
  5. نصر /۱ - ۳.
  6. تفسير فرات: ص ۶۱۳ . شرح الاخبار: ج ۱ ص ۲۱۱ ح ۱۸۳. ترجمة الامام على‏ عليه السلام من تاريخ دمشق: ج ۱ ص ۱۳۰.
  7. بحار الانوار: ج ۴۰ ص ۸۵ . شرح نهج البلاغة (ابن‏ ابى ‏الحديد) : ج ۹ ص ۱۷۴. ينابيع المودة: ج ۲ ص ۴۹۵ ح ۳۸۹.
  8. بحار الانوار: ج ۲۷ ص ۶۸ ح ۵ . تفسير القمى: ج ۱ ص ۳.
  9. ژرفاى غدير: ص ۱۷۳،۱۷۲،۱۷۰.
  10. اسرار غدير: ص ۱۹۹.
  11. اسرار غدير: ص ۲۲۹.
  12. کار ناهنجار و سست و یک نوعی از اشتباهات.
  13. سخنرانى استثنائى غدير: ص ۵۸ .
  14. غدير در قرآن: ج ۱ ص ۳۹۴.
  15. ژرفاى غدير: ص ۱۵۳. غدير در قرآن: ج ۱ ص ۳۶۳ - ۳۷۳.
  16. بحار الانوار: ج ۲۳ ص ۳۶۲.
  17. بحار الانوار: ج ۳۷ ص ۱۶۱.
  18. زمر / ۶۶،۶۵.
  19. بحار الانوار: ج ۳۷ ص ۱۶۰. عوالم العلوم: ج ۳/۱۵ ص ۶۷ .
  20. شرح الاخبار: ج ۱ ص ۲۴۵. بحار الانوار: ج ۲۳ ص ۳۶۲. تأويل الآيات: ج ۲ ص ۵۲۲ .
  21. عوالم العلوم: ج ۳/۱۵ ص ۱۴۹. بحار الانوار: ج ۳۷ ص ۱۶۱.
  22. عوالم العلوم: ج ۳/۱۵ ص ۶۷ . تنزيه الانبياء: ص ۱۲۰. بحار الانوار: ج ۳۷ ص ۱۶۰. مناقب ابن شهرآشوب: ج ۲ ص ۲۳۸.
  23. در اين باره مراجعه شود به كتاب: غدير در قرآن: ج ۱ ص ۳۵۱ - ۳۵۴.
  24. شرح الاخبار: ج ۱ ص ۲۴۵ ح ۲۷۳. بحار الانوار: ج ۲۳ ص ۳۶۲ و ج ۳۶ ص ۱۵۲.
  25. بحار الانوار: ج ۳۶ ص ۱۵۲. شرح الاخبار: ج ۱ ص ۲۴۵ ح ۲۷۳.
  26. بحار الانوار: ج ۳۷ ص ۱۶۱. عوالم العلوم: ج ۳/۱۵ ص ۱۴۹ ح ۲۲۴.
  27. بحار الانوار: ج ۳۷ ص ۱۶۰. عوالم العلوم: ج ۳/۱۵ ص ۶۷ .
  28. بحار الانوار: ج ۳۷ ص ۱۶۰. مناقب ابن شهرآشوب: ج ۲ ص ۲۳۸.
  29. شرح الاخبار: ج ۱ ص ۲۴۵ ح ۲۷۳.
  30. بحار الانوار: ج ۲۳ ص ۲۶۲ و ج ۳۶ ص ۱۵۲.
  31. بحار الانوار: ج ۳۷ ص ۱۶۱. عوالم العلوم: ج ۳/۱۵ ص ۱۴۹.
  32. زمر /  ۶۶،۶۵ .
  33. عوالم العلوم: ج ۳  / ۱۵ ص ۱۴۹ ح ۲۲۴. مناقب ابن شهرآشوب: ج ۲ ص ۲۳۹. بحار الانوار: ج ۳۷ ص ۱۶۱.
  34. تفسير فرات: ص ۳۷۰.
  35. تفسير القمى: ج ۲ ص ۲۵۱.
  36. الكافى: ج ۱ ص ۴۲۷ ح ۷۶. بحار الانوار: ج ۲۳ ص ۳۸۰ ح ۶۹.
  37. شرح الاخبار: ج ۱ ص ۲۴۵ ح ۲۷۳.
  38. بحار الانوار: ج ۲۳ ص ۳۶۲ و ج ۳۶ ص ۱۵۲. تأويل الآيات: ج ۲ ص ۵۲۲ ح ۳۲.
  39. تفسير القمى: ج ۲ ص ۲۵۱.
  40. تفسير فرات: ص ۳۷۰.
  41. الكافى: ج ۱ ص ۴۲۷ ح ۷۶.
  42. در اين باره مراجعه شود به كتاب: غدير در قرآن: ج ۱ ص ۳۷۰.
  43. غدير در آئينه كتاب: ص ۳۰.
  44. غدير در قرآن: ج ۱ ص ۴۷۴،۴۷۳.
  45. تفسير الامام العسكرى ‏عليه السلام: ص ۱۱۱ - ۱۲۳. عوالم العلوم: ج ۳/۱۵ ص ۱۵۴ - ۱۶۱. بحار الانوار: ج ۳۰ ص ۲۲۳ - ۲۲۶ و ج ۳۷ ص ۱۴۲ - ۱۴۸. مدينة المعاجز: ج ۱ ص ۴۳۸. تأويل الآيات: ج ۱ ص ۴۰ ح ۱۱. تفسير البرهان: ج ۱ ص ۵۹ ح ۱. اثبات الهداة: ج ۳ ص ۵۷۳ .
  46. عوالم العلوم: ج ۳/۱۵ ص ۱۵۸.
  47. سخنرانى استثنائى غدير: ص ۱۴۷ - ۱۵۵، ۲۴۶.
  48. سخنرانى استثنائى غدير: ص ۶۴ .
  49. مجموعه مقالات كنگره بين‏ المللى غدير و انسجام اسلامى: ص ۴۱۵  - ۳۹۶: عوامل جاودانگى غدير، دكتر سيده مژگان سخايى.
  50. و رسلاً قصصناهم عليك من قبل و رسلاً لم نقصصهم عليك و كلّم اللَّه موسى تكليماً . رسلاً مبشّرين و منذرين لئلاً يكون للناس على اللَّه حجة بعد الرسل و كان اللَّه عزيزاً حكيماً» : و پيامبرانى كه سرگذشت آنها را پيش از اين براى تو باز گفته ‏ايم . پيامبرانى كه بشارت دهنده بودند تا بعد از اين پيامبران حجتى براى مردم بر خدا باقى نماند (و بر همه اتمام حجت شود) و خداوند توانا و حكيم است. نساء /  ۱۶۵ ۱۶۴.
  51. شورى /  ۲۸.
  52. «هو الاول و الآخر و الظاهر و الباطن» . حديد /  ۳.
  53. «لقد جاءكم رسول من انفسكم عزيز عليه ما عنتم حريص عليكم بالمؤمنين رؤوف رحيم» : به يقين رسولى از خود شما به سويتان آمد كه رنج‏ هاى شما بر او سخت است و اصرار بر هدايت شما دارد و نسبت به مؤمنان رؤوف و مهربان است. توبه /  ۱۲۸.
  54. «و لقد بعثنا فى كل امة رسولاً ان اعبدوا اللَّه و اجتنبوا الطاغوت» : ما در هر امتى رسولى برانگيختيم كه خداى يكتا را بپرستيد و از طاغوت اجتناب كنيد. نحل /  ۳۶.
  55. اميرالمؤمنين ‏عليه السلام در يكى از مناظرات و احتجاجات خود فرمودند: من از همه مناقب و فضائلى كه خداوند در قرآن و رسول‏خداصلى الله عليه وآله در قرآن بيان فرموده‏ اند تنها به يكى اكتفا مى‏ كنم. آيا مى ‏دانيد كه خداوند در كتاب خود سابقون (پيشگامان) را بر ديگران برترى داد و فرمود: «السابقون السابقون اولئك المقربون» ؟ و آيا مى ‏دانيد در ميان امت هيچ كس به سوى خدا و رسول‏ صلى الله عليه وآله بر من سبقت نگرفته است؟ مردم گفتند: آرى مى ‏دانيم. فرمود: شما را به خدا سوگند آيا نه اين است كه مردم از رسول‏خداصلى الله عليه وآله درباره اين آيه پرسيدند و آن حضرت فرمود: خداوند مرا در شأن پيامبران و جانشينان آنان‏ عليهم السلام نازل كرده، و افضل پيامبران و رسولان خدا عليهم السلام منم، و جانشين من على بن ابى‏طالب افضل اوصياء و جانشيان‏ عليهم السلام است (آيا چنين نيست) ؟ حدود هفتاد نفر از اهل بدر برخاسته و گفتند: ما شهادت مى‏ دهيم كه رسول‏خداصلى الله عليه وآله چنين فرمود. الغدير: ج ۱ ص ۱۹۵.
  56. «يا ايها الرسول بلّغ ما أنزل اليك من ربك و إن لم تفعل فما بلّغت رسالته...» . مائده /  ۶۷ .
  57. الاحتجاج (طبرسى) : ج ۱ ص ۷۸ - ۸۲.
  58. «اليوم يئس الذين كفروا من دينكم فلا تخشوهم و اخشون اليوم اكملت لكم دينكم و اتممت عليكم نعمتى و رضيت لكم الاسلام ديناً» : امروز كافران از دين شما مأيوس شدند پس از من بترسيد امروز دينتان را كامل و نعمت خود را بر شما تمام كردم و اسلام را به عنوان دين (واقعى و راستين) براى شما پسنديدم. مائده /  ۳. به بيان علامه امينى متجاوز از ۱۶ نفر از دانشمندان و مفسّران اهل‏ سنت نزول اين آيه را در غدير ذكر كرده، و روايتى را نقل نموده ‏اند كه بر اساس آن پيامبر گرامى اسلام ‏صلى الله عليه وآله پس از نزول اين آيه فرمودند: اللَّه اكبر از كامل كردن دين و تمام نمودن نعمت و خشنودى خدا به رسالت من و امامت على‏ عليه السلام پس از من. همچنين اين روايت را از اهل‏ سنت نقل مى‏ كند كه اين آيه پس از تعيين و نصب على عليه السلام به امامت و تمام شدن خطبه غدير نازل گرديد، و پيامبرخداصلى الله عليه وآله عرض كرد: بار الها ! تو اين آيه را زمانى نازل فرمودى كه مقام على ‏عليه السلام را به امامت و خلافت آشكار ساخته و دين را به امامت او كامل نمودى. هر كس به امامت او و فرزندان من از صلب او ايمان نياورد، كردارش تباه و همواره در آتش جهنم خواهد ماند. الغدير: ج ۱ ص۲۳۰ - ۲۳۸ .
  59. «الذى جعل لكم الارض مهداً و جعل لكم فيها سبلاً لعلكم تهدون» : (خداوند) همان كسى است كه زمين را محل آرامش شما قرار داد و براى شما در آن راه‏ هايى آفريد باشد كه هدايت شويد. زخرف /  ۱۰.
  60. معالم المدرستين (عسگرى) : ص۲۰۸ - ۲۱۳ .
  61. القرآن يهدى الى الامام و الامام يهدى الى القرآن: قرآن به امام هدايت مى ‏كند (و اطاعت او را بر ما واجب مى ‏كند) و امام نيز به قرآن هدايت مى‏كند (و ما را با حقايق مكنونه قرآن و تفاصيل احكام صادر شده از جانب خالق سبحان را آشنا مى‏ كند.) تفسير برهان: ج ۲ ص ۴۰۹.
  62. «ربنا الذى اعطى كل شيئ خلقه ثم هدى» : پروردگار ما همان كسى است كه به هر موجودى آنچه را لازمه آفرينش او بوده داده سپس هدايت كرده است. طه /  ۵۰ .
  63. انى تركت فيكم الثقلين، احدهما اكبر من الآخر؛ كتاب اللَّه عزوجل حبل ممدود من السماء الى الارض، و عترتى اهل‏بيتى. الا انهما لن يفترقا حتى يردا علىّ الحوض: من در ميان شما دو ثقل به يادگار مى‏ نهم كه يكى از آن دو بزرگ‏تر از ديگرى است؛ كتاب خدا -  كه ريسمانى كشيده شده از آسمان به زمين است - و عترت من كه همان اهل‏ بيت من هستند. آگاه باشيد كه اين دو هرگز از هم جدايى نپذيرند، تا كنار حوض كوثر بر من وارد شوند. مسند احمد بن حنبل: ج ۴ ص ۵۴ ح ۱۱۲۱، عن ابى سعيد الخدرى.     قال رسول ‏اللَّه ‏صلى الله عليه وآله: على‏ عليه السلام يعلم الناس بعدى من تأويل القرآن ما لا يعلمون. او قال: يخبرهم: على‏ عليه السلام پس از من تأويل آنچه را مردم از قرآن نمى ‏دانند به آنها مى‏ آموزد. يا فرمود: آگاهشان مى‏ كند. شواهد التنزيل: ج ۱ ص ۳۹ ۲۸، عن انس.
  64. ابوهريره ماجراى غدير و خطبه رسول‏خداصلى الله عليه وآله و حديث غدير را همراه با ماجراى حارث فهرى و نزول آيات سوره معارج نقل كرده است. بحار الانوار: ج ۳۷ ص ۱۷۶. به بيان علامه امينى اين سه آيه را سى نفر از علما و مفسران اهل‏ سنت نيز در ارتباط با واقعه غدير نقل كرده ‏اند. الغدير: ج ۱ ص ۲۳۹  - ۲۲۶.
  65. الفردوس: ج ۳ ص ۳۳۶ ح ۵۰۰۹ . تاريخ دمشق (ترجمة الامام على‏ عليه السلام): ج ۳ ص ۵ ح ۱۰۲۲ ۱۰۲۱. المناقب (خوارزمى) : ص ۸۴ ح ۷۴. كلها عن ابن ‏بريده، عن ابيه. المناقب (ابن مغازلى) : ص ۲۰۰ ح ۲۸، عن عبداللَّه بن بريده.
  66. صحيح ابى ‏داوود: ج ۲ ص ۲۰۷. مسند احمد بن حنبل: ج ۵ ص ۹۲.
  67.   كمال الدين: ج ۳ ص ۲۵۳. المناقب (ابن‏ شهرآشوب) : ج ۱ ص ۲۸۲. تأويل الآيات الظاهرة: ص ۱۴۱. كفاية الاثر: ص ۵۳ .
  68. ينابيع المودة  جلد : ۲  صفحه : ۳۱۶
  69. صف /  ۵ .
  70. فرقان /  ۳۵.
  71. اعراف /  ۱۴۲.
  72. انبياء عليهم السلام /  ۷۷ ، ۷۶.
  73. اللهم صلّ على فاطمه و ابيها و بعلها و بنيها و السرّ المستودع فيها بعدد ما احاط به علمک. منتخب صحيفه مهديه: ص ۲۷۳. الموسوعة الكبرى عن فاطمة الزهراء(ع) (الأنصاري الزنجاني، إسماعيل) ، جلد : ۲۲ ، صفحه : ۳۸۵. فقرات فقهيه (شريفي اشکوري، الياس) ، جلد : ۱ ، صفحه : ۵۸۲. فاطمة الزهراء بهجة قلب المصطفى(ص) (الرحماني الهمداني‌، أحمد) ، جلد : ۱ ، صفحه : ۲۵۲.
  74. سبأ /  ۲۰.
  75. حجر /  ۴۲.
  76. بحار الانوار: ج ۳۷ ص ۱۶۵.
  77. سخنرانى استثنائى غدير: ص ۱۴۷ - ۱۵۵.
  78. غدير در قرآن: ج ۲ ص ۳۶۱ - ۳۶۶.
  79. اعراف /  ۱۳۷.
  80. بحار الانوار: ج ۹۴ ص ۱۱۵ ح ۸ . الاقبال: ص ۴۶۲. مصباح المتهجد: ص ۷۵۵. مصباح كفعمى: ص ۶۹۸ .
  81. بحار الانوار: ج ۹ ص ۲۰۳.
  82. بحار الانوار: ج ۹۴ ص ۱۱۵.
  83. درباره كنايه بودن اين سه لفظ از آن سه نفر به موارد زير مراجعه شود: بحار الانوار: ج ۲۴ ص ۱۶۹ ۱۶۷ ۱۵۶ و ج ۳۷ ص ۳۴۳ و ج ۴۷ ص ۳۹۱ و ج ۵۳ ص ۲۵.
  84. سخنرانى استثنائى غدير: ص ۱۶.
  85. از غدير تا الغدير: ص ۱۴۵ - ۱۴۹.
  86.   براى شرح حال وى، از جمله: الاعلام (زركلى) : ج ۳ ص ۱۸۰.
  87. توبه /  ۹۷.
  88. در حقيقت اين حق، حق تنها فرد او نبود، بلكه حق اسلام و مسلمين بود، حق قرآن و قبله بود، حق همه احكام و حدود خدا و شهرها و مردمان در طول تاريخ بود. چون با حكومت او بود كه همه شهرها و مردمان به حقيقت سعادت مى‏ رسيدند.
  89. المراجعات: ص ۳۰۱ - ۳۰۳.
  90. نگرشى نو به غدير (استاد علی اصغر رضوانى) : ص ۱۷۳ - ۱۸۷.
  91. انعام /  ۵۹ .
  92. نحل /  ۷۷.
  93. نمل /  ۶۵ .
  94. جنّ /  ۲۶ و ۲۷.
  95. سنن ابن‏ ماجه: ج ۲ ص ۱۳۲۲ ح ۳۹۹۲. سنن ترمذى: ج ۴ ص ۱۳۴ ح ۲۷۷۸.
  96. فيض القدير: ج ۲ ص ۲۱.
  97. مستدرک حاكم: ج ۱ ص ۱۲۸.
  98. الاعتصام: ج ۲ ص ۱۸۹.
  99. لوامع الانوار: ج ۱ ص ۹۳.
  100. سلسلة الاحاديث الصحيحة: ج ۱ ص ۳۵۹.
  101. صحيح بخارى: ج ۴ ص ۱۷۶.
  102. صحيح بخارى: ج ۴ ص ۱۱۰.
  103. صحيح بخارى: ج ۷ ص ۲۰۸. صحيح مسلم: ج ۷ ص ۶۶ .
  104. احقاق الحق: ج ۲ ص ۲۹۶، به نقل از: المواهب طبرى شافعى.
  105. المناقب (خوارزمى) : ص ۱۰۵.
  106. ترجمة الامام على ‏عليه السلام (ابن‏ عساكر) : ش ۸۳۴ .
  107. كامل ابن‏ اثير: ج ۲ ص ۳۱۸.
  108. خطبه حضرت زهراعليها السلام. شرح نهج البلاغه: ج ۱۶ ص ۲۳۴.
  109. تاريخ طبرى: ج ۲ ص ۲۳۵. فدک در تاريخ (صدر) .
  110. صحيح بخارى: ج ۶ ص ۱۶.
  111. تاريخ طبرى: ج ۳ ص ۴۳۱.
  112. تاريخ طبرى: ج۴ ص۵۳ .
  113. حلية الاولياء: ج ۱ ص ۴۴.
  114. معالم المدرستين: ج ۱ ص ۲۷۳ - ۲۷۹.
  115. شرح نهج البلاغه: ج ۹ ص ۲۴۸.
  116. الكافى: ج ۲ ص ۱۳۱.
  117. تاريخ طبرى: ج ۳ ص ۴۲۹.
  118. الامامة و السياسة: ج ۱ ص ۳۲.
  119. الامامة و السياسة: ج ۱ ص ۱۶۸.
  120. طه /  ۳۰،۲۹.
  121. ينابيع المودة: ب ۷۶ ح ۱.
  122. تاريخ يعقوبى: ج ۱ ص ۷.
  123. كامل ابن‏ اثير: ج ۱ ص ۶۲،۵۵،۵۴ .
  124. تاريخ يعقوبى: ج ۱ ص ۲۸.
  125. اثبات الوصية: ص ۷۰.
  126. كنز العمال: ج ۱۱ ص ۶۱۰ ح ۳۲۹۵۳ و ج ۹ ص ۱۱۴،۱۱۳.
  127. گوش به فرمانم.
  128. الرياض النضرة: ج ۳ ص ۱۳۸.
  129. صحيح ترمذى: ج ۵ ص ۴۶۰. طبقات ابن‏ سعد: ج ۲ ص ۱۰۱.
  130. صحيح ترمذى: ج ۵ ص ۶۳۷ .
  131. مستدرک حاكم: ج ۳ ص ۱۲۷.
  132. اسرار غدير: ص ۱۹۷،۱۱۱. چهارده قرن با غدير: ص ۱۲۵. سخنرانى استثنائى غدير: ص ۸۰ .
  133. بحار الانوار: ج ۲۱ ص ۳۸۷ و ج ۴۰ ص ۴۱. امالى الشيخ المفيد: ص ۵۷ .
  134. از غدير تا الغدير: ص ۱۳۷ - ۱۴۵.
  135. الشيعة و التشيع (مغنيه) : ص ۲۸۸.
  136. آيا يک انسان عادى كه طرحى را پى افكنده و كارى را به سامان رسانيده است بى وصيت و بى وصى مى‏ شود؟ صرف نظر از مقام پيامبرى.
  137. شرح نهج البلاغه: ج ۹ ص ۲۴۸.
  138.   اين روايت را علامه امينى از اين مآخذ معتبر اهل ‏سنت نقل كرده است: سنن بيهقى: ج ۸ ص ۱۴۹، از صحيح مسلم. سيرة عمر (ابن‏ جوزى) : ص ۱۹۰. الرياض النضرة: ج ۲ ص ۷۴. حلية الولياء: ج ۱ ص ۴۴. فتح البارى شرح صحيح البخارى: ج ۱۳ ص ۱۷۵، از صحيح مسلم. الغدير: ج ۷ ص ۱۳۳ و ۱۳۲.
  139. الامامة و السياسة: ج ۱ ص ۲۲.
  140. تاريخ طبرى: ج ۶ ص ۱۷۰. الامامة و السياسة: ج ۱ ص ۱۵۱.
  141. الجذور التاريخية للشعوبية: ص ۶،۵ .
  142. پيام غدير (برگزيده ‏اى از مجموعه مقالات، پيام ‏ها، و ديدارها) : ص ۴۳ - ۴۸.
  143. اشاره به روايت «لمّا احتضر النبى ‏صلى الله عليه وآله و فى بيته رجال فيهم عمر بن الخطاب فقال النبى‏ صلى الله عليه وآله: هلمّوا اكتب لكم لن تضلّوا بعده ابداً. فقال عمر بن الخطاب: إن النبى ‏صلى الله عليه وآله قد غلب عليه الوجع و عندكم القرآن حسبكم كتاب ربكم. و قال عمر: ان الرجل ليهجر. صحيح مسلم: ج ۳ كتاب الوصية ح ۱۲۵۷ - ۱۲۵۹. صحيح بخارى: ج ۵ ص ۱۲۷، و ديگر مصادر شيعه و اهل‏ سنت.
  144. شعراء / ۲۱۴.
  145. امان الامة من الضلال و الاختلاف: ص ۱۲۸.
  146. چهارده قرن با غدير: ص ۱۵۳ - ۱۵۷.
  147. ژرفاى غدير: ص: ۵۸ - ۶۳.
  148. اسرار غدير: ص ۲۲۵.
  149. اسرار غدير: ص ۲۲۹.