۴٬۰۶۴
ویرایش
خط ۲۴: | خط ۲۴: | ||
راوى مىگويد: سخنان داماد معاذ را براى محمد بن ابى بكر نقل كردم. او گفت: پدر من هم هنگام مرگ مثل گفته آنان را بر زبان آورد. محمد بن ابى بكر مىگويد: عبد اللَّه بن عمر را در زمان عثمان ملاقات كردم و گفتههاى پدرم (ابوبكر) را برايش نقل كردم. او گفت: به خدا قسم پدر من هم نظير گفتههاى پدرت را بدون كم و زياد گفت. | راوى مىگويد: سخنان داماد معاذ را براى محمد بن ابى بكر نقل كردم. او گفت: پدر من هم هنگام مرگ مثل گفته آنان را بر زبان آورد. محمد بن ابى بكر مىگويد: عبد اللَّه بن عمر را در زمان عثمان ملاقات كردم و گفتههاى پدرم (ابوبكر) را برايش نقل كردم. او گفت: به خدا قسم پدر من هم نظير گفتههاى پدرت را بدون كم و زياد گفت. | ||
محمد بن ابى بكر در ذكر جزئيات بيشترى از ماجراهاى هنگام مرگ پدرش مىگويد: هنگام مرگ او عبد الرحمن و عايشه و عمر حاضر بودند كه صداى واويلايش بلند شد. عمر گفت: اى خليفه رسول اللَّه! چرا واى و ويل مىگويى؟ گفت: اكنون اين رسول اللَّه همراه على بن ابى طالب است كه مرا به آتش بشارت مىدهند و نزد اوست صحيفهاى كه در كعبه بر سر آن پيمان بستيم و مىگويد: به پيمان خود وفا كردى و بر ضد ولى خدا قيام كردى. بشارت باد تو و رفيقت را به آتش در{{متن عربی|اسفل السافلين.}} | محمد بن ابى بكر در ذكر جزئيات بيشترى از ماجراهاى هنگام مرگ پدرش مىگويد: هنگام مرگ او عبد الرحمن و عايشه و عمر حاضر بودند كه صداى واويلايش بلند شد. عمر گفت: اى خليفه رسول اللَّه! چرا واى و ويل مىگويى؟ گفت: اكنون اين رسول اللَّه همراه على بن ابى طالب است كه مرا به آتش بشارت مىدهند و نزد اوست صحيفهاى كه در كعبه بر سر آن پيمان بستيم و مىگويد: به پيمان خود وفا كردى و بر ضد ولى خدا قيام كردى. بشارت باد تو و رفيقت را به آتش در {{متن عربی|اسفل السافلين.}} | ||
عمر تا اين سخن را شنيد برخاست تا خارج شود و در آن حال مىگفت: او هذيان مىگويد. ابوبكر گفت: نه به خدا قسم هذيان نمىگويم، كجا مىروى؟! عمر گفت: چگونه هذيان نمىگويى در حالى كه تو دومى آن دو نفر هستى هنگامى كه در غار بوديد! ابوبكر گفت: هنوز هم اين را مىگويى؟! آيا من آن روزها برايت نقل نكردم كه محمد در غار به من گفت: «من كشتى جعفر و اصحابش را مىبينم كه در دريا شناور است»، و من از او خواستم به من هم نشان دهد و او دستى بر صورت من كشيد و من او را ديدم، و همان موقع معتقد شدم كه او ساحر است!! و اين ماجرا را در مدينه براى تو بازگو كردم و نظر هر دومان بر اين قرار گرفت كه او ساحر است. | عمر تا اين سخن را شنيد برخاست تا خارج شود و در آن حال مىگفت: او هذيان مىگويد. ابوبكر گفت: نه به خدا قسم هذيان نمىگويم، كجا مىروى؟! عمر گفت: چگونه هذيان نمىگويى در حالى كه تو دومى آن دو نفر هستى هنگامى كه در غار بوديد! ابوبكر گفت: هنوز هم اين را مىگويى؟! آيا من آن روزها برايت نقل نكردم كه محمد در غار به من گفت: «من كشتى جعفر و اصحابش را مىبينم كه در دريا شناور است»، و من از او خواستم به من هم نشان دهد و او دستى بر صورت من كشيد و من او را ديدم، و همان موقع معتقد شدم كه او ساحر است!! و اين ماجرا را در مدينه براى تو بازگو كردم و نظر هر دومان بر اين قرار گرفت كه او ساحر است. |
ویرایش