هذیان

از ویکی غدیر

تهمت هذيان‏ گويى حربه ‏اى مقابل غدير[۱]

يكى از مهم‏ترين فجايع تاریخ اسلام ماجراى كتف يا همان «حدیث قرطاس» است. جنايتى كه در روزهاى آخر پيامبرصلى الله عليه وآله اتفاق افتاد، و يكى از مهم‏ترين

اتفاقات و جبهه‏ ها در مقابل غدير است.

آن زمان كه پيامبرصلى الله عليه وآله قلم و كاغذ يا كتفى درخواست كرد تا بر روى آن چیزى بنويسد كه هرگز امت گمراه نشوند. عمر كه با هوادارانش در آنجا حاضر

بود، در خانه حضرت و بين اصحابش گفت: دَعَوه، اِنَّ الرَّجُلَ لَيَهجُر، حَسبُنا كِتابُ اللَّهِ: واگذاريدش، اين مرد هذيان مى ‏گويد، كتاب خدا ما را بس است.

و اما اصل ماجرا چنين است:

در روزهاى آخر عمر پيامبر صلى الله عليه و آله پس از مسموميت، پس از ماجراى تخلف منافقین از لشکر اسامه و فتنه نماز جماعت ابوبکر و آمدن پيامبرصلى الله عليه

وآله به مسجد و بيان حدیث ثقلین، حضرت از منبر پايين آمد و به منزل رفت.

ابوبکر و همراهانش هم ديگر به چشم مردم ديده نشدند تا در ساعات آخر عمر پیامبر صلی الله علیه و آله بار ديگر عمر و همدستانش در خانه عایشه كنار بستر

پيامبرصلى الله عليه وآله خود را حاضر ساختند. در آن لحظات فتنه ديگرى از منافقین به وقوع پيوست و خير عظيمى را از دست همه مسلمانان گرفت.

پيامبرصلى الله عليه وآله در خانه خود و بين اصحاب و اهل‏ بيتش فرمود: «كتفى بياوريد تا براى شما چيزى بنويسم كه بعد از من هرگز گمراه نشويد و اختلاف نكنيد» .

عمر و همراهانش سر و صدا به راه انداختند و در اين ميان عمر گفت: «آوردن كتف را رها كنيد، پيامبر هذيان مى‏ گويد»!!

پيامبرصلى الله عليه وآله از اين سخن عمر غضب كرده فرمود: «مى ‏بينم در حالى كه من زنده هستم با من مخالفت مى‏ كنيد! پس بعد از مرگ من چه خواهيد كرد»؟!

حضرت نوشتن کتف را رها كرد و مردم و آن منافقين برخاسته از حضور پيامبرصلى الله عليه وآله رفتند و اميرالمؤمنين و حضرت زهرا و امام حسن و امام حسين‏ عليهم السلام ماندند و به اشاره اميرالمؤمنين‏ عليه السلام سلمان و ابوذر و مقداد نيز نرفتند.

پيامبرصلى الله عليه وآله فرمود: «برادرم، نشنيدى دشمن خدا چه گفت؟ جبرئيل كمى قبل از اين بر من نازل شد و به من خبر داد كه او سامری اين امت و رفيقش (ابوبكر) گوساله آن است. همچنين جبرئیل به من دستور داد بنويسم آنچه مى‏ خواستم در كتف بنويسم و اين سه نفر را بر آن شاهد بگيرم. برايم ورقه‏ اى بياوريد» .

براى پيامبرصلى الله عليه وآله ورقه ‏اى آوردند، و آن حضرت نام دوازده امام هدايت كننده بعد از خود را يكى يكى املا فرمود و على ‏عليه السلام به دست خويش نوشت، و در توصيف حضرت مهدى ‏عليه السلام پر شدن زمين از عدالت را پس از ظلم و جور ذكر كرد، و اين در واقع خلاصه ‏اى از غدير بود كه در اين سند ابدى ثبت شد. آنگاه فرمود:

من شما را شاهد مى گيرم كه برادرم و وزيرم و وارثم و خليفه ‏ام در امتم على بن ابى ‏طالب است، و سپس حسن و بعد حسين و بعد از آنان نُه نفر از فرزندان حسين‏ اند.

سپس فرمود: «من خواستم اين را بنويسم و سپس آن را به مسجد ببرم و عموم مردم را دعوت كنم و آن را برايشان بخوانم و آنان را شاهد بگيرم» .

اين گونه بود كه يک بار در غدير و بار ديگر در خانه پيامبرصلى الله عليه وآله سند كتبى غدير نوشته شد، و آن اتمام حجت عظيم كه از فراز منبر غدير انجام گرفته بود، يک بار ديگر به صورت مكتوب حجت را بر همه تمام كرد، و اين گونه غدير از روز ۲۵ ذى‏ القعدة در مدينه آغاز شد و تا روز رحلت پيامبرصلى الله عليه وآله ادامه يافت.[۲]

اين ماجراى «قِرطاس» يا «كِتف» جزو مسلّمات تاريخ اسلام است و شیعه و عامه آن را نقل كرده‏ اند.

آنچه در اينجا قابل ذكر است اينكه: شبيه همين نوشته را پيامبرصلى الله عليه وآله در غدير و در حضور همه نوشت. رابطه بين اين دو نوشته و جمع ‏بندى بين آن مى‏ تواند حقايقى را بر ما روشن سازد.

جالب اينجاست كه اين نسبت هذيان‏ گويى فقط در مواردى بود كه به ضرر دشمنان غدير باشد، حتى اگر نسبت به شخص خودى بود. چنانچه در اين ماجرا مى ‏بينيم:

به عنوان مثال محمد بن ابی بكر در ذكر جزئيات ماجراى مرگ پدرش مى‏ گويد: هنگام مرگ او عبدالرحمن و عايشه و عمر حاضر بودند كه صداى واويلايش بلند شد.

عمر گفت: اى خليفه رسول‏ اللَّه! چرا واى و ويل مى‏ گويى؟ گفت: اكنون اين رسول‏ اللَّه همراه على بن ابى ‏طالب است كه مرا به آتش بشارت مى ‏دهند و نزد اوست

صحيفه ‏اى كه در كعبه بر سر آن پيمان بستيم و مى‏ گويد: به پيمان خود وفا كردى و بر ضد ولى خدا قيام كردى. بشارت باد تو و رفيقت را به آتش در اسفل السافلین.

عمر تا اين سخن را شنيد خواست خارج شود و مى ‏گفت: او هذيان مى‏ گويد. ابوبكر گفت: نه به خدا قسم هذيان نمى‏ گويم، كجا مى ‏روى؟!

عمر گفت: چگونه هذيان نمى‏ گويى در حالى كه تو دومى آن دو نفر هستى هنگامى كه در غار بوديد!

ابوبكر گفت: هنوز هم اين را مى‏ گويى؟! آيا من آن روزها برايت نقل نكردم كه محمد در غار به من گفت:

«من كشتى جعفر و اصحابش را مى‏ بينم كه در دريا شناور است» ، و من از او خواستم به من هم نشان دهد و او دستى بر صورت من كشيد و من او را ديدم، و همان موقع معتقد شدم كه او ساحر است!! و اين ماجرا را در مدینه براى تو بازگو كردم و نظر هر دومان بر اين قرار گرفت كه او ساحر است؟!

محمد بن ابى‏ بكر در ادامه ماجرا مى ‏گويد: سپس گفتم: پدر، بگو: لا الهَ الاَّ اللَّه. گفت: نمى ‏گويم و نمى ‏توانم بگويم تا وارد آتش شوم و داخل تابوت گردم. وقتى نام

«تابوت» را آورد گمان كردم هذيان مى ‏گويد. اين بود كه گفتم: كدام تابوت را مى‏ گويى؟ گفت: تابوتى از آتش كه با قفلى از آتش قفل زده شده و در آن دوازده نفرند،

از جمله من و اين رفيقم.

گفتم: عمر؟ گفت: آرى، و ده نفر ديگر در چاهى از جهنم كه صخره‏ اى روى آن است. هر گاه خدا بخواهد جهنم را شعله ‏ور كند آن صخره را بر مى‏ دارد. گفتم: گويا

هذيان مى ‏گويى! گفت: نه به خدا قسم هذيان نمى‏ گويم. خدا پسر صهاک را لعنت كند. او بود كه مرا از ياد خدا گمراه كرد بعد از آنكه برايم آمد، و او چه بد رفيقى

است! سپس بار ديگر صداى واى و ويل او بلند شد تا از دنيا رفت.[۳]

   براى توضيح بيشتر مراجعه شود به عنوان: سند مکتوب غدیر.

پانویس

  1. واقعه قرآنى غدير: ص ۲۰۶. غدير در قرآن: ج ۱ ص ۲۹۱،۲۹۰.
  2. كتاب سليم: احاديث ۴۹،۲۷،۱۱.
  3. بحار الانوار: ج ۳۰ ص ۱۲۷-۱۳۱. كتاب سليم: ص ۳۴۵-۳۵۰.