هذیان
تهمت هذيان گويى حربه اى مقابل غدير[۱]
يكى از مهمترين فجايع تاریخ اسلام ماجراى كتف يا همان «حدیث قرطاس» است. جنايتى كه در روزهاى آخر پيامبرصلى الله عليه وآله اتفاق افتاد، و يكى از مهمترين
اتفاقات و جبهه ها در مقابل غدير است.
آن زمان كه پيامبرصلى الله عليه وآله قلم و كاغذ يا كتفى درخواست كرد تا بر روى آن چیزى بنويسد كه هرگز امت گمراه نشوند. عمر كه با هوادارانش در آنجا حاضر
بود، در خانه حضرت و بين اصحابش گفت: دَعَوه، اِنَّ الرَّجُلَ لَيَهجُر، حَسبُنا كِتابُ اللَّهِ: واگذاريدش، اين مرد هذيان مى گويد، كتاب خدا ما را بس است.
و اما اصل ماجرا چنين است:
در روزهاى آخر عمر پيامبر صلى الله عليه و آله پس از مسموميت، پس از ماجراى تخلف منافقین از لشکر اسامه و فتنه نماز جماعت ابوبکر و آمدن پيامبرصلى الله عليه
وآله به مسجد و بيان حدیث ثقلین، حضرت از منبر پايين آمد و به منزل رفت.
ابوبکر و همراهانش هم ديگر به چشم مردم ديده نشدند تا در ساعات آخر عمر پیامبر صلی الله علیه و آله بار ديگر عمر و همدستانش در خانه عایشه كنار بستر
پيامبرصلى الله عليه وآله خود را حاضر ساختند. در آن لحظات فتنه ديگرى از منافقین به وقوع پيوست و خير عظيمى را از دست همه مسلمانان گرفت.
پيامبرصلى الله عليه وآله در خانه خود و بين اصحاب و اهل بيتش فرمود: «كتفى بياوريد تا براى شما چيزى بنويسم كه بعد از من هرگز گمراه نشويد و اختلاف نكنيد» .
عمر و همراهانش سر و صدا به راه انداختند و در اين ميان عمر گفت: «آوردن كتف را رها كنيد، پيامبر هذيان مى گويد»!!
پيامبرصلى الله عليه وآله از اين سخن عمر غضب كرده فرمود: «مى بينم در حالى كه من زنده هستم با من مخالفت مى كنيد! پس بعد از مرگ من چه خواهيد كرد»؟!
حضرت نوشتن کتف را رها كرد و مردم و آن منافقين برخاسته از حضور پيامبرصلى الله عليه وآله رفتند و اميرالمؤمنين و حضرت زهرا و امام حسن و امام حسين عليهم السلام ماندند و به اشاره اميرالمؤمنين عليه السلام سلمان و ابوذر و مقداد نيز نرفتند.
پيامبرصلى الله عليه وآله فرمود: «برادرم، نشنيدى دشمن خدا چه گفت؟ جبرئيل كمى قبل از اين بر من نازل شد و به من خبر داد كه او سامری اين امت و رفيقش (ابوبكر) گوساله آن است. همچنين جبرئیل به من دستور داد بنويسم آنچه مى خواستم در كتف بنويسم و اين سه نفر را بر آن شاهد بگيرم. برايم ورقه اى بياوريد» .
براى پيامبرصلى الله عليه وآله ورقه اى آوردند، و آن حضرت نام دوازده امام هدايت كننده بعد از خود را يكى يكى املا فرمود و على عليه السلام به دست خويش نوشت، و در توصيف حضرت مهدى عليه السلام پر شدن زمين از عدالت را پس از ظلم و جور ذكر كرد، و اين در واقع خلاصه اى از غدير بود كه در اين سند ابدى ثبت شد. آنگاه فرمود:
من شما را شاهد مى گيرم كه برادرم و وزيرم و وارثم و خليفه ام در امتم على بن ابى طالب است، و سپس حسن و بعد حسين و بعد از آنان نُه نفر از فرزندان حسين اند.
سپس فرمود: «من خواستم اين را بنويسم و سپس آن را به مسجد ببرم و عموم مردم را دعوت كنم و آن را برايشان بخوانم و آنان را شاهد بگيرم» .
اين گونه بود كه يک بار در غدير و بار ديگر در خانه پيامبرصلى الله عليه وآله سند كتبى غدير نوشته شد، و آن اتمام حجت عظيم كه از فراز منبر غدير انجام گرفته بود، يک بار ديگر به صورت مكتوب حجت را بر همه تمام كرد، و اين گونه غدير از روز ۲۵ ذى القعدة در مدينه آغاز شد و تا روز رحلت پيامبرصلى الله عليه وآله ادامه يافت.[۲]
اين ماجراى «قِرطاس» يا «كِتف» جزو مسلّمات تاريخ اسلام است و شیعه و عامه آن را نقل كرده اند.
آنچه در اينجا قابل ذكر است اينكه: شبيه همين نوشته را پيامبرصلى الله عليه وآله در غدير و در حضور همه نوشت. رابطه بين اين دو نوشته و جمع بندى بين آن مى تواند حقايقى را بر ما روشن سازد.
جالب اينجاست كه اين نسبت هذيان گويى فقط در مواردى بود كه به ضرر دشمنان غدير باشد، حتى اگر نسبت به شخص خودى بود. چنانچه در اين ماجرا مى بينيم:
به عنوان مثال محمد بن ابی بكر در ذكر جزئيات ماجراى مرگ پدرش مى گويد: هنگام مرگ او عبدالرحمن و عايشه و عمر حاضر بودند كه صداى واويلايش بلند شد.
عمر گفت: اى خليفه رسول اللَّه! چرا واى و ويل مى گويى؟ گفت: اكنون اين رسول اللَّه همراه على بن ابى طالب است كه مرا به آتش بشارت مى دهند و نزد اوست
صحيفه اى كه در كعبه بر سر آن پيمان بستيم و مى گويد: به پيمان خود وفا كردى و بر ضد ولى خدا قيام كردى. بشارت باد تو و رفيقت را به آتش در اسفل السافلین.
عمر تا اين سخن را شنيد خواست خارج شود و مى گفت: او هذيان مى گويد. ابوبكر گفت: نه به خدا قسم هذيان نمى گويم، كجا مى روى؟!
عمر گفت: چگونه هذيان نمى گويى در حالى كه تو دومى آن دو نفر هستى هنگامى كه در غار بوديد!
ابوبكر گفت: هنوز هم اين را مى گويى؟! آيا من آن روزها برايت نقل نكردم كه محمد در غار به من گفت:
«من كشتى جعفر و اصحابش را مى بينم كه در دريا شناور است» ، و من از او خواستم به من هم نشان دهد و او دستى بر صورت من كشيد و من او را ديدم، و همان موقع معتقد شدم كه او ساحر است!! و اين ماجرا را در مدینه براى تو بازگو كردم و نظر هر دومان بر اين قرار گرفت كه او ساحر است؟!
محمد بن ابى بكر در ادامه ماجرا مى گويد: سپس گفتم: پدر، بگو: لا الهَ الاَّ اللَّه. گفت: نمى گويم و نمى توانم بگويم تا وارد آتش شوم و داخل تابوت گردم. وقتى نام
«تابوت» را آورد گمان كردم هذيان مى گويد. اين بود كه گفتم: كدام تابوت را مى گويى؟ گفت: تابوتى از آتش كه با قفلى از آتش قفل زده شده و در آن دوازده نفرند،
از جمله من و اين رفيقم.
گفتم: عمر؟ گفت: آرى، و ده نفر ديگر در چاهى از جهنم كه صخره اى روى آن است. هر گاه خدا بخواهد جهنم را شعله ور كند آن صخره را بر مى دارد. گفتم: گويا
هذيان مى گويى! گفت: نه به خدا قسم هذيان نمى گويم. خدا پسر صهاک را لعنت كند. او بود كه مرا از ياد خدا گمراه كرد بعد از آنكه برايم آمد، و او چه بد رفيقى
است! سپس بار ديگر صداى واى و ويل او بلند شد تا از دنيا رفت.[۳]
براى توضيح بيشتر مراجعه شود به عنوان: سند مکتوب غدیر.