۲۱٬۸۲۰
ویرایش
بدون خلاصۀ ویرایش |
بدون خلاصۀ ویرایش |
||
خط ۱۸۷: | خط ۱۸۷: | ||
ابان مى گويد: از سليم بن قيس شنيدم كه مى گفت: از عبدالرحمان بن غنم ازدى ثمالى - پدر زن معاذ بن جبل كه دخترش همسر او بود - و فقيه ترين اهل شام و پرتلاش ترين ايشان بود، شنيدم كه گفت: | ابان مى گويد: از سليم بن قيس شنيدم كه مى گفت: از عبدالرحمان بن غنم ازدى ثمالى - پدر زن معاذ بن جبل كه دخترش همسر او بود - و فقيه ترين اهل شام و پرتلاش ترين ايشان بود، شنيدم كه گفت: | ||
معاذ بن جبل به مرض طاعون از دنيا رفت. | معاذ بن جبل به مرض طاعون از دنيا رفت.<ref>مرگ معاذ در سال ۱۸ هجرى بوده است.</ref> روزى كه مُرد نزد او حاضر بودم در حالى كه مردم به طاعون مشغول بودند. وقتى به حال احتضار افتاد در خانه كسى جز من نزد او نبود و اين در زمان حكومت عمر بن خطاب بود. از او شنيدم كه مى گفت: واى بر من! واى بر من! واى بر من! واى بر من! | ||
با خود گفتم: گرفتاران به مرض طاعون هذيان مى گويند و چنين حرف مى زنند و سخنان عجيب مى گويند! لذا به او گفتم: خدا تو را رحمت كند، هذيان مى گويى؟ گفت: نه! | |||
گفتم: پس چرا صداى واى بر من بلند كرده اى؟ گفت: به خاطر قبول ولايت دشمن خدا بر عليه ولى خدا ! گفتم: چه كسى؟ گفت: قبول ولايت دشمن خدا عتيق (ابوبكر) و عمر بر ضد خليفه و وصى پيامبر على بن ابى طالب. | |||
گفتم: هذيان مى گويى؟! گفت: اى ابنغنم، به خدا قسم، هذيان نمى گويم. اين پيامبر و على بن ابى طالب هستند كه مى گويند: اى معاذ بن جبل، بشارت باد به آتش! تو و اصحابت را كه گفتيد: «اگر پيامبر از دنيا رفت يا كشته شد خلافت را از على منع مى كنيم كه هرگز به آن نرسد»، تو و عتيق و عمر و ابوعبيده و سالم. | |||
گفتم: | گفتم: اى معاذ، اين چه زمانى بود؟ گفت: در حجةالوداع، كه گفتيم: «بر ضد على يكديگر را كمک مى كنيم كه تا مازنده ايم به خلافت دست نيابد». وقتى پيامبر از دنيا رفت به آنان گفتم: من از جهت قوم خود انصار شما را كفايت مى كنم، شما هم از جهت قريش مرا كفايت كنيد. | ||
سپس در زمان پيامبر، بشير بن سعيد و اسيد بن حضير<ref>بشير بن سعيد رئيس «خزرج» و اسيد بن حضير رئيس «اوس» بود، و اوس و خزرج دو طايفه اصلى انصار بودند كه بقيه قبايل از شعب اين دو به شمار مى آمدند. وقتى اصحاب صحيفه از سعد بن عباده كه رئيس كل انصار بود مأيوس شدند با اين دو نفر معاهده بستند كه هر كدام بر نيمى از انصار حاكم بودند.</ref> را به آنچه معاهده كرده بوديم دعوت كردم، و آن دو بر سر اين با من بيعت كردند. | |||
گفتم: هذيان | گفتم: اى معاذ، گويا هذيان مى گويى؟ گفت: صورتم را بر زمين بگذار. و همچنان صداى واى و ويل بلند كرده بود تا از دنيا رفت.<ref>كتاب سليم: حديث ۳۷.</ref> | ||
=== ۲ و ۳. اقرار ابوعبيده جراح و سالم === | |||
سليم پس از نقل لحظات جان كندن معاذ از قول ابن غنم مى گويد: ابن غنم به من گفت: به خدا قسم اين حديث را قبل از تو هرگز براى كسى جز دو نفر نگفته ام، چرا كه از آنچه از معاذ شنيدم وحشت كردم. | |||
ابن غنم گفت: بعد به حج رفتم و با كسى كه در مرگ ابوعبيده جراح و سالم مولى ابى حذيفه<ref>ابوعبيده در سال ۱۸ هجرى در شهر »حمص« شام با مرض «دبيله» از دنيا رفته، و سالم در سال ۱۲ هجرى در جنگ يمامه كشته شد.</ref> حضور داشته ملاقات كردم و گفتم: مگر سالم در روز جنگ يمامه كشته نشد؟ گفت: بلى، ولى او را از ميدان جنگ حمل كرديم در حالى كه هنوز رمقى برايش مانده بود. | |||
ابن غنم گفت: هر كدام از آن دو<ref>يعنى دو نفرى كه در مرگ ابوعبيده و سالم حضور داشته اند.</ref> مثل آن را عيناً براى من نقل كردند، نه زياد كردند و نه كم، كه ابوعبيده و سالم هم هنگام مرگ مانند معاذ سخن گفته اند. | |||
=== ۴. اقرار ابوبكر === | |||
ابان مى گويد: سليم گفت: اين سخنان ابن غنم را به طور كامل براى محمد بن ابى بكر نقل كردم. او گفت: سرّ مرا كتمان كن، من هم شهادت مى دهم كه پدرم هنگام مرگش مثل آنان سخن گفت. عايشه در آنجا گفت: پدرم هذيان مى گويد! | |||
محمد بن ابىبكر گفت: نزد اميرالمومنين عليه السلام آمدم و آنچه از پدرم شنيده بودم و آنچه پسر عمر از پدرش نقل كرد براى حضرت گفتم. | |||
اميرالمؤمنين عليه السلام فرمود: اين مطلب را از قول پدر او و پدر تو و از ابوعبيده و سالم و معاذ، كسى به من خبر داده است كه از تو و از پسر عمر راستگوتر است!<ref>كتاب سليم: حديث ۳۷.</ref> | |||
سليم | === ۵. اقرار عمر === | ||
سليم مى گويد: اميرالمؤمنين عليه السلام فرمود: چرا عمر هنگامى كه ما شش نفر اصحاب شورا را يكى يكى فراخواند به پسرش عبداللَّه گفت: - در اينجا حضرت اشاره به پسر عمر كه در مجلس حاضر بود فرمود: هان، او اينجاست - تو را به خدا قسم مى دهم كه بگويى وقتى ما خارج شديم پدرت به تو چه گفت؟ | |||
عبداللَّه بن عمر گفت: حال كه مرا قسم دادى، او گفت: اگر با اصلع<ref>در اينجا اشاره به اميرالمؤمنين عليه السلام است.</ref> بنى هاشم بيعت كنند آنان را به وسط جاده روشن خواهد كشانيد و طبق كتاب پروردگار و سنّت پيامبرشان بپا خواهد داشت! | |||
سپس حضرت فرمود: اى پسر عمر، در آنجا تو چه گفتى؟ پسر عمر گفت: من به او گفتم: اى پدر، چه مانعى دارى كه او را خليفه قرار دهى؟ حضرت فرمود: عمر چه جوابى به تو داد؟ پسر عمر گفت: مطلبى گفت كه آن را كتمان مى كنم! | |||
فرمود: پيامبر صلى الله عليه و آله آنچه او به تو گفته و تو به او گفته اى به من خبر داده است؟ پسر عمر پرسيد: چه موقع خبر داده است؟! فرمود: در زمان حياتش به من خبر داد، و سپس در آن شبى كه پدرت از دنيا رفت در خواب به من خبر داد، و هر كس پيامبر صلى الله عليه و آله را در خواب ببيند گويا در بيدارى ديده است. | |||
پسر عمر گفت: چه چيزى به تو خبر داده است؟ فرمود: اى پسر عمر، تو را به خدا قسم مى دهم كه اگر برايت نقل كردم گفتارم را تصديق كنى؟ پسر عمر گفت: اگر هم خواستم ساكت مى مانم! | |||
حضرت فرمود: وقتى به او گفتى: چه مانعى دارى كه او را خليفه قرار دهى؟ گفت: مانع من صحيفه و نوشته اى است كه در بين خود نوشته ايم و معاهده اى كه در كعبه در حجةالوداع بر سر آن هم پيمان شده ايم! | |||
پسر عمر در اينجا ساكت ماند و گفت: تو را به حق پيامبر قسم مى دهم كه دست از سر من بردارى! | |||
پسر عمر در اينجا ساكت ماند و گفت: تو را به حق پيامبر قسم | |||
سليم مى گويد: پسر عمر را در آن مجلس مى ديدم كه گريه راه گلويش را بسته بود و از چشمانش اشک جارى بود. | |||
همچنين محمد بن ابىبكر گفت: در زمان حكومت عثمان با عبداللَّه بن عمر ملاقات كردم، و آنچه پدرم هنگام مرگ گفته بود براى او نقل كردم و از او عهد و پيمان گرفتم كه سرّ مرا كتمان كند. | همچنين محمد بن ابىبكر گفت: در زمان حكومت عثمان با عبداللَّه بن عمر ملاقات كردم، و آنچه پدرم هنگام مرگ گفته بود براى او نقل كردم و از او عهد و پيمان گرفتم كه سرّ مرا كتمان كند. | ||
پسر عمر به من گفت: «تو هم سر مرا كتمان كن. به خدا قسم پدر من هم مثل سخن پدر تو را بدون كم و زياد گفت»! سپس عبداللَّه بن عمر سخن خود را ترميم كرد و ترسيد به على بن ابى طالب عليه السلام خبر دهم چرا كه محبت من نسبت به آن حضرت و ارتباط شديدم را مى دانست. لذا گفت: پدرم هذيان مى گفت.<ref>كتاب سليم: حديث ۳۷.</ref> | |||
پسر عمر به من گفت: | |||
== پانویس == | == پانویس == |