صحیفه ملعونه اول: تفاوت میان نسخه‌ها

بدون خلاصۀ ویرایش
بدون خلاصۀ ویرایش
بدون خلاصۀ ویرایش
خط ۱۸۷: خط ۱۸۷:
ابان مى ‏گويد: از سليم بن قيس شنيدم كه مى ‏گفت: از عبدالرحمان بن غنم ازدى ثمالى -  پدر زن معاذ بن جبل كه دخترش همسر او بود -  و فقيه ‏ترين اهل شام و پرتلاش ‏ترين ايشان بود، شنيدم كه گفت:
ابان مى ‏گويد: از سليم بن قيس شنيدم كه مى ‏گفت: از عبدالرحمان بن غنم ازدى ثمالى -  پدر زن معاذ بن جبل كه دخترش همسر او بود -  و فقيه ‏ترين اهل شام و پرتلاش ‏ترين ايشان بود، شنيدم كه گفت:


معاذ بن جبل به مرض طاعون از دنيا رفت.××× 1 مرگ معاذ در سال 18 هجرى بوده است. ××× روزى كه مُرد نزد او حاضر بودم در حالى كه مردم به طاعون مشغول بودند. وقتى به حال احتضار افتاد در خانه كسى جز من نزد او نبود و اين در زمان حكومت عمر بن خطاب بود. از او شنيدم كه مى‏گفت: واى بر من! واى بر من! واى بر من! واى بر من!
معاذ بن جبل به مرض طاعون از دنيا رفت.<ref>مرگ معاذ در سال ۱۸ هجرى بوده است.</ref> روزى كه مُرد نزد او حاضر بودم در حالى كه مردم به طاعون مشغول بودند. وقتى به حال احتضار افتاد در خانه كسى جز من نزد او نبود و اين در زمان حكومت عمر بن خطاب بود. از او شنيدم كه مى‏ گفت: واى بر من! واى بر من! واى بر من! واى بر من!


با خود گفتم: گرفتاران به مرض طاعون هذيان مى ‏گويند و چنين حرف مى ‏زنند و سخنان عجيب مى‏ گويند! لذا به او گفتم: خدا تو را رحمت كند، هذيان مى‏ گويى؟ گفت: نه!


با خود گفتم: گرفتاران به مرض طاعون هذيان مى‏گويند و چنين حرف مى‏زنند و سخنان عجيب مى‏گويند! لذا به او گفتم: خدا تو را رحمت كند، هذيان مى‏گويى؟ گفت: نه!
گفتم: پس چرا صداى واى بر من بلند كرده‏ اى؟ گفت: به خاطر قبول ولايت دشمن خدا بر عليه ولى خدا ! گفتم: چه كسى؟ گفت: قبول ولايت دشمن خدا عتيق (ابوبكر) و عمر بر ضد خليفه و وصى پيامبر على بن ابى‏ طالب.


گفتم: هذيان مى‏ گويى؟! گفت: اى ابن‏غنم، به خدا قسم، هذيان نمى‏ گويم. اين پيامبر و على بن ابى‏ طالب هستند كه مى‏ گويند: اى معاذ بن جبل، بشارت باد به آتش! تو و اصحابت را كه گفتيد: «اگر پيامبر از دنيا رفت يا كشته شد خلافت را از على منع مى ‏كنيم كه هرگز به آن نرسد»، تو و عتيق و عمر و ابوعبيده و سالم.


گفتم: پس چرا صداى واى بر من بلند كرده‏اى؟ گفت: به خاطر قبول ولايت دشمن خدا بر عليه ولى خدا ! گفتم: چه كسى؟ گفت: قبول ولايت دشمن خدا عتيق )ابوبكر( و عمر بر ضد خليفه و وصى پيامبر على بن ابى‏طالب.
گفتم: اى معاذ، اين چه زمانى بود؟ گفت: در حجةالوداع، كه گفتيم: «بر ضد على يكديگر را كمک مى ‏كنيم كه تا مازنده ‏ايم به خلافت دست نيابد». وقتى پيامبر از دنيا رفت به آنان گفتم: من از جهت قوم خود انصار شما را كفايت مى ‏كنم، شما هم از جهت قريش مرا كفايت كنيد.


سپس در زمان پيامبر، بشير بن سعيد و اسيد بن حضير<ref>بشير بن سعيد رئيس «خزرج» و اسيد بن حضير رئيس «اوس» بود، و اوس و خزرج دو طايفه اصلى انصار بودند كه بقيه قبايل از شعب اين دو به شمار مى ‏آمدند. وقتى اصحاب صحيفه از سعد بن عباده كه رئيس كل انصار بود مأيوس شدند با اين دو نفر معاهده بستند كه هر كدام بر نيمى از انصار حاكم بودند.</ref> را به آنچه معاهده كرده بوديم دعوت كردم، و آن دو بر سر اين با من بيعت كردند.


گفتم: هذيان مى‏گويى؟! گفت: اى ابن‏غنم، به خدا قسم، هذيان نمى‏گويم. اين پيامبر و على بن ابى‏طالب هستند كه مى‏گويند: اى معاذ بن جبل، بشارت باد به آتش! تو و اصحابت را كه گفتيد: »اگر پيامبر از دنيا رفت يا كشته شد خلافت را از على منع مى‏كنيم كه هرگز به آن نرسد« ، تو و عتيق و عمر و ابوعبيده و سالم.
گفتم: اى معاذ، گويا هذيان مى‏ گويى؟ گفت: صورتم را بر زمين بگذار. و همچنان صداى واى و ويل بلند كرده بود تا از دنيا رفت.<ref>كتاب سليم: حديث ۳۷.</ref>


گفتم: اى معاذ، اين چه زمانى بود؟ گفت: در حجةالوداع، كه گفتيم: »بر ضد على يكديگر را كمك مى‏كنيم كه تا مازنده‏ايم به خلافت دست نيابد« . وقتى پيامبر از دنيا رفت به آنان گفتم: من از جهت قوم خود انصار شما را كفايت مى‏كنم، شما هم از جهت قريش مرا كفايت كنيد.
=== ۲ و ۳. اقرار ابوعبيده جراح و سالم ===
سليم پس از نقل لحظات جان كندن معاذ از قول ابن ‏غنم مى ‏گويد: ابن ‏غنم به من گفت: به خدا قسم اين حديث را قبل از تو هرگز براى كسى جز دو نفر نگفته ‏ام، چرا كه از آنچه از معاذ شنيدم وحشت كردم.


ابن ‏غنم گفت: بعد به حج رفتم و با كسى كه در مرگ ابوعبيده جراح و سالم مولى ابى ‏حذيفه<ref>ابوعبيده در سال ۱۸ هجرى در شهر »حمص« شام با مرض «دبيله» از دنيا رفته، و سالم در سال ۱۲ هجرى در جنگ يمامه كشته شد.</ref> حضور داشته ملاقات كردم و گفتم: مگر سالم در روز جنگ يمامه كشته نشد؟ گفت: بلى، ولى او را از ميدان جنگ حمل كرديم در حالى كه هنوز رمقى برايش مانده بود.


سپس در زمان پيامبر، بشير بن سعيد و اسيد بن حضير××× 2 بشير بن سعيد رئيس »خزرج« و اسيد بن حضير رئيس »اوس« بود، و اوس و خزرج دو طايفه اصلى انصار بودند كه بقيه قبايل از شعب اين دو به شمار مى‏آمدند. وقتى اصحاب صحيفه از سعد بن عباده كه رئيس كل انصار بود مأيوس شدند با اين دو نفر معاهده بستند كه هر كدام بر نيمى از انصار حاكم بودند. ××× را به آنچه معاهده كرده بوديم دعوت كردم، و آن دو بر سر اين با من بيعت كردند.
ابن ‏غنم گفت: هر كدام از آن دو<ref>يعنى دو نفرى كه در مرگ ابوعبيده و سالم حضور داشته ‏اند.</ref> مثل آن را عيناً براى من نقل كردند، نه زياد كردند و نه كم، كه ابوعبيده و سالم هم هنگام مرگ مانند معاذ سخن گفته ‏اند.


گفتم: اى معاذ، گويا هذيان مى‏گويى؟ گفت: صورتم را بر زمين بگذار. و همچنان صداى واى و ويل بلند كرده بود تا از دنيا رفت.××× 1 كتاب سليم: حديث 37. ×××
=== ۴. اقرار ابوبكر ===
ابان مى‏ گويد: سليم گفت: اين سخنان ابن‏ غنم را به طور كامل براى محمد بن ابى‏ بكر نقل كردم. او گفت: سرّ مرا كتمان كن، من هم شهادت مى‏ دهم كه پدرم هنگام مرگش مثل آنان سخن گفت. عايشه در آنجا گفت: پدرم هذيان مى‏ گويد!


محمد بن ابى‏بكر گفت: نزد اميرالمومنين ‏عليه السلام آمدم و آنچه از پدرم شنيده بودم و آنچه پسر عمر از پدرش نقل كرد براى حضرت گفتم.


2 و 3-  اقرار ابوعبيده جراح و سالم
اميرالمؤمنين‏ عليه السلام فرمود: اين مطلب را از قول پدر او و پدر تو و از ابوعبيده و سالم و معاذ، كسى به من خبر داده است كه از تو و از پسر عمر راستگوتر است!<ref>كتاب سليم: حديث ۳۷.</ref>


سليم پس از نقل لحظات جان كندن معاذ از قول ابن‏غنم مى‏گويد: ابن‏غنم به من گفت: به خدا قسم اين حديث را قبل از تو هرگز براى كسى جز دو نفر نگفته‏ام، چرا كه از آنچه از معاذ شنيدم وحشت كردم.
=== ۵. اقرار عمر ===
سليم مى‏ گويد: اميرالمؤمنين ‏عليه السلام فرمود: چرا عمر هنگامى كه ما شش نفر اصحاب شورا را يكى يكى فراخواند به پسرش عبداللَّه گفت: -  در اينجا حضرت اشاره به پسر عمر كه در مجلس حاضر بود فرمود: هان، او اينجاست -  تو را به خدا قسم مى دهم كه بگويى وقتى ما خارج شديم پدرت به تو چه گفت؟


عبداللَّه بن عمر گفت: حال كه مرا قسم دادى، او گفت: اگر با اصلع<ref>در اينجا اشاره به اميرالمؤمنين‏ عليه السلام است.</ref> بنى‏ هاشم بيعت كنند آنان را به وسط جاده روشن خواهد كشانيد و طبق كتاب پروردگار و سنّت پيامبرشان بپا خواهد داشت!


ابن‏غنم گفت: بعد به حج رفتم و با كسى كه در مرگ ابوعبيده جراح و سالم مولى ابى‏حذيفه××× 2 ابوعبيده در سال 18 هجرى در شهر »حمص« شام با مرض »دبيله« از دنيا رفته، و سالم در سال 12 هجرى در جنگ يمامه كشته شد. ××× حضور داشته ملاقات كردم و گفتم: مگر سالم در روز جنگ يمامه كشته نشد؟ گفت: بلى، ولى او را از ميدان جنگ حمل كرديم در حالى كه هنوز رمقى برايش مانده بود.
سپس حضرت فرمود: اى پسر عمر، در آنجا تو چه گفتى؟ پسر عمر گفت: من به او گفتم: اى پدر، چه مانعى دارى كه او را خليفه قرار دهى؟ حضرت فرمود: عمر چه جوابى به تو داد؟ پسر عمر گفت: مطلبى گفت كه آن را كتمان مى ‏كنم!


فرمود: پيامبر صلى الله عليه و آله آنچه او به تو گفته و تو به او گفته ‏اى به من خبر داده است؟ پسر عمر پرسيد: چه موقع خبر داده است؟! فرمود: در زمان حياتش به من خبر داد، و سپس در آن شبى كه پدرت از دنيا رفت در خواب به من خبر داد، و هر كس پيامبر صلى الله عليه و آله را در خواب ببيند گويا در بيدارى ديده است.


ابن‏غنم گفت: هر كدام از آن دو××× 3 يعنى دو نفرى كه در مرگ ابوعبيده و سالم حضور داشته‏اند. ××× مثل آن را عيناً براى من نقل كردند، نه زياد كردند و نه كم، كه ابوعبيده و سالم هم هنگام مرگ مانند معاذ سخن گفته‏اند.
پسر عمر گفت: چه چيزى به تو خبر داده است؟ فرمود: اى پسر عمر، تو را به خدا قسم مى ‏دهم كه اگر برايت نقل كردم گفتارم را تصديق كنى؟ پسر عمر گفت: اگر هم خواستم ساكت مى ‏مانم!


حضرت فرمود: وقتى به او گفتى: چه مانعى دارى كه او را خليفه قرار دهى؟ گفت: مانع من صحيفه و نوشته ‏اى است كه در بين خود نوشته ‏ايم و معاهده‏ اى كه در كعبه در حجةالوداع بر سر آن هم پيمان شده ‏ايم!


4-  اقرار ابوبكر
پسر عمر در اينجا ساكت ماند و گفت: تو را به حق پيامبر قسم مى ‏دهم كه دست از سر من بردارى!
 
ابان مى‏گويد: سليم گفت: اين سخنان ابن‏غنم را به طور كامل براى محمد بن ابى‏بكر نقل كردم. او گفت: سرّ مرا كتمان كن، من هم شهادت مى‏دهم كه پدرم هنگام مرگش مثل آنان سخن گفت. عايشه در آنجا گفت: پدرم هذيان مى‏گويد!
 
 
محمد بن ابى‏بكر گفت: نزد اميرالمومنين‏عليه السلام آمدم و آنچه از پدرم شنيده بودم و آنچه پسر عمر از پدرش نقل كرد براى حضرت گفتم.
 
اميرالمؤمنين‏عليه السلام فرمود: اين مطلب را از قول پدر او و پدر تو و از ابوعبيده و سالم و معاذ، كسى به من خبر داده است كه از تو و از پسر عمر راستگوتر است!××× 1 كتاب سليم: حديث 37. ×××
 
 
5 -  اقرار عمر
 
سليم مى‏گويد: اميرالمؤمنين‏عليه السلام فرمود: چرا عمر هنگامى كه ما شش نفر اصحاب شورا را يكى يكى فراخواند به پسرش عبداللَّه گفت: -  در اينجا حضرت اشاره به پسر عمر كه در مجلس حاضر بود فرمود: هان، او اينجاست -  تو را به خدا قسم مى‏دهم كه بگويى وقتى ما خارج شديم پدرت به تو چه گفت؟
 
 
عبداللَّه بن عمر گفت: حال كه مرا قسم دادى، او گفت: اگر با اصلع××× 2 در اينجا اشاره به اميرالمؤمنين‏عليه السلام است. ××× بنى‏هاشم بيعت كنند آنان را به وسط جاده روشن خواهد كشانيد و طبق كتاب پروردگار و سنّت پيامبرشان بپا خواهد داشت!
 
 
سپس حضرت فرمود: اى پسر عمر، در آنجا تو چه گفتى؟ پسر عمر گفت: من به او گفتم: اى پدر، چه مانعى دارى كه او را خليفه قرار دهى؟ حضرت فرمود: عمر چه جوابى به تو داد؟ پسر عمر گفت: مطلبى گفت كه آن را كتمان مى‏كنم!
 
 
فرمود: پيامبرصلى الله عليه وآله آنچه او به تو گفته و تو به او گفته‏اى به من خبر داده است؟ پسر عمر پرسيد: چه موقع خبر داده است؟! فرمود: در زمان حياتش به من خبر داد، و سپس در آن شبى كه پدرت از دنيا رفت در خواب به من خبر داد، و هر كس پيامبرصلى الله عليه وآله را در خواب ببيند گويا در بيدارى ديده است.
 
 
پسر عمر گفت: چه چيزى به تو خبر داده است؟ فرمود: اى پسر عمر، تو را به خدا قسم مى‏دهم كه اگر برايت نقل كردم گفتارم را تصديق كنى؟ پسر عمر گفت: اگر هم خواستم ساكت مى‏مانم!
 
حضرت فرمود: وقتى به او گفتى: چه مانعى دارى كه او را خليفه قرار دهى؟ گفت: مانع من صحيفه و نوشته‏اى است كه در بين خود نوشته‏ايم و معاهده‏اى كه در كعبه در حجةالوداع بر سر آن هم پيمان شده‏ايم!
 
 
پسر عمر در اينجا ساكت ماند و گفت: تو را به حق پيامبر قسم مى‏دهم كه دست از سر من بردارى!
 
 
سليم مى‏گويد: پسر عمر را در آن مجلس مى‏ديدم كه گريه راه گلويش را بسته بود و از چشمانش اشك جارى بود.


سليم مى‏ گويد: پسر عمر را در آن مجلس مى ديدم كه گريه راه گلويش را بسته بود و از چشمانش اشک جارى بود.


همچنين محمد بن ابى‏بكر گفت: در زمان حكومت عثمان با عبداللَّه بن عمر ملاقات كردم، و آنچه پدرم هنگام مرگ گفته بود براى او نقل كردم و از او عهد و پيمان گرفتم كه سرّ مرا كتمان كند.
همچنين محمد بن ابى‏بكر گفت: در زمان حكومت عثمان با عبداللَّه بن عمر ملاقات كردم، و آنچه پدرم هنگام مرگ گفته بود براى او نقل كردم و از او عهد و پيمان گرفتم كه سرّ مرا كتمان كند.


 
پسر عمر به من گفت: «تو هم سر مرا كتمان كن. به خدا قسم پدر من هم مثل سخن پدر تو را بدون كم و زياد گفت»! سپس عبداللَّه بن عمر سخن خود را ترميم كرد و ترسيد به على بن ابى‏ طالب‏ عليه السلام خبر دهم چرا  كه محبت من نسبت به آن حضرت و ارتباط شديدم را مى ‏دانست. لذا گفت: پدرم هذيان مى ‏گفت.<ref>كتاب سليم: حديث ۳۷.</ref>
پسر عمر به من گفت: »تو هم سر مرا كتمان كن. به خدا قسم پدر من هم مثل سخن پدر تو را بدون كم و زياد گفت« ! سپس عبداللَّه بن عمر سخن خود را ترميم كرد و ترسيد به على بن ابى‏طالب‏عليه السلام خبر دهم چرا  كه محبت من نسبت به آن حضرت و ارتباط شديدم را مى‏دانست. لذا گفت: پدرم هذيان مى‏گفت.××× 1 كتاب سليم: حديث 37. ×××


== پانویس ==
== پانویس ==