۲۳٬۲۳۲
ویرایش
بدون خلاصۀ ویرایش |
بدون خلاصۀ ویرایش |
||
خط ۱: | خط ۱: | ||
== تهمت هذيان گويى حربه اى مقابل غدير<ref>واقعه قرآنى غدير: ص ۲۰۶. غدير در قرآن: ج ۱ ص ۲۹۱،۲۹۰.</ref> == | == تهمت هذيان گويى حربه اى مقابل غدير<ref>واقعه قرآنى غدير: ص ۲۰۶. غدير در قرآن: ج ۱ ص ۲۹۱،۲۹۰.</ref> == | ||
يكى از مهمترين فجايع [[تاریخ]] [[اسلام]] ماجراى كتف يا همان «[[قرطاس|حدیث قرطاس]]» است. جنايتى كه در روزهاى آخر پيامبرصلى الله عليه وآله اتفاق افتاد، و يكى از مهمترين اتفاقات و جبهه ها در مقابل غدير است. آن زمان كه پيامبرصلى الله عليه وآله قلم و كاغذ يا كتفى درخواست كرد تا بر روى آن چیزى بنويسد كه هرگز امت گمراه نشوند. عمر كه با هوادارانش در آنجا حاضر بود، در خانه حضرت و بين اصحابش گفت: دَعَوه، اِنَّ الرَّجُلَ لَيَهجُر، حَسبُنا كِتابُ اللَّهِ: واگذاريدش، اين مرد هذيان مى گويد، كتاب خدا ما را بس است. | يكى از مهمترين فجايع [[تاریخ]] [[اسلام]] ماجراى كتف يا همان «[[قرطاس|حدیث قرطاس]]» است. جنايتى كه در روزهاى آخر پيامبرصلى الله عليه وآله اتفاق افتاد، و يكى از مهمترين | ||
اتفاقات و جبهه ها در مقابل غدير است. | |||
آن زمان كه پيامبرصلى الله عليه وآله قلم و كاغذ يا كتفى درخواست كرد تا بر روى آن چیزى بنويسد كه هرگز امت گمراه نشوند. عمر كه با هوادارانش در آنجا حاضر | |||
بود، در خانه حضرت و بين اصحابش گفت: دَعَوه، اِنَّ الرَّجُلَ لَيَهجُر، حَسبُنا كِتابُ اللَّهِ: واگذاريدش، اين مرد هذيان مى گويد، كتاب خدا ما را بس است. | |||
و اما اصل ماجرا چنين است: | و اما اصل ماجرا چنين است: | ||
در روزهاى آخر عمر پيامبر صلى الله عليه و آله پس از مسموميت، پس از ماجراى تخلف [[منافقین]] از [[لشکر اسامه]] و فتنه نماز جماعت [[ابوبکر بن ابی قحافه|ابوبکر]] و آمدن پيامبرصلى الله عليه وآله به مسجد و بيان [[ثقلین(حدیث)|حدیث ثقلین]]، حضرت از [[منبر]] پايين آمد و به منزل رفت. | در روزهاى آخر عمر پيامبر صلى الله عليه و آله پس از مسموميت، پس از ماجراى تخلف [[منافقین]] از [[لشکر اسامه]] و فتنه نماز جماعت [[ابوبکر بن ابی قحافه|ابوبکر]] و آمدن پيامبرصلى الله عليه | ||
وآله به مسجد و بيان [[ثقلین(حدیث)|حدیث ثقلین]]، حضرت از [[منبر]] پايين آمد و به منزل رفت. | |||
[[ابوبکر بن ابی قحافه|ابوبکر]] و همراهانش هم ديگر به چشم مردم ديده نشدند تا در ساعات آخر عمر [[پیامبر صلی الله علیه و آله]] بار ديگر عمر و همدستانش در خانه عایشه كنار بستر | |||
پيامبرصلى الله عليه وآله خود را حاضر ساختند. در آن لحظات فتنه ديگرى از [[منافقین]] به وقوع پيوست و خير عظيمى را از دست همه مسلمانان گرفت. | |||
پيامبرصلى الله عليه وآله در خانه خود و بين [[اصحاب ائمه علیهم السلام|اصحاب]] و اهل بيتش فرمود: «كتفى بياوريد تا براى شما چيزى بنويسم كه بعد از من هرگز گمراه نشويد و اختلاف نكنيد» . | |||
عمر و همراهانش سر و صدا به راه انداختند و در اين ميان عمر گفت: «آوردن كتف را رها كنيد، پيامبر هذيان مى گويد»!! | |||
پيامبرصلى الله عليه وآله از اين سخن عمر غضب كرده فرمود: «مى بينم در حالى كه من زنده هستم با من مخالفت مى كنيد! پس بعد از مرگ من چه خواهيد كرد»؟! | |||
حضرت نوشتن کتف را رها كرد و مردم و آن منافقين برخاسته از حضور پيامبرصلى الله عليه وآله رفتند و اميرالمؤمنين و حضرت زهرا و امام حسن و امام حسين عليهم السلام ماندند و به اشاره اميرالمؤمنين عليه السلام سلمان و ابوذر و [[مقداد بن عمرو کندی|مقداد]] نيز نرفتند. | حضرت نوشتن کتف را رها كرد و مردم و آن منافقين برخاسته از حضور پيامبرصلى الله عليه وآله رفتند و اميرالمؤمنين و حضرت زهرا و امام حسن و امام حسين عليهم السلام ماندند و به اشاره اميرالمؤمنين عليه السلام سلمان و ابوذر و [[مقداد بن عمرو کندی|مقداد]] نيز نرفتند. | ||
خط ۳۰: | خط ۴۴: | ||
به عنوان مثال [[محمد بن ابی بکر بن عبدالرحمن|محمد بن ابی بكر]] در ذكر جزئيات ماجراى مرگ پدرش مى گويد: هنگام مرگ او عبدالرحمن و عايشه و عمر حاضر بودند كه صداى واويلايش بلند شد. | به عنوان مثال [[محمد بن ابی بکر بن عبدالرحمن|محمد بن ابی بكر]] در ذكر جزئيات ماجراى مرگ پدرش مى گويد: هنگام مرگ او عبدالرحمن و عايشه و عمر حاضر بودند كه صداى واويلايش بلند شد. | ||
عمر گفت: اى خليفه رسول اللَّه! چرا واى و ويل مى گويى؟ گفت: اكنون اين رسول اللَّه همراه على بن ابى طالب است كه مرا به آتش بشارت مى دهند و نزد اوست صحيفه اى كه در كعبه بر سر آن پيمان بستيم و مى گويد: به پيمان خود وفا كردى و بر ضد ولى خدا قيام كردى. بشارت باد تو و رفيقت را به آتش در اسفل السافلین. | عمر گفت: اى خليفه رسول اللَّه! چرا واى و ويل مى گويى؟ گفت: اكنون اين رسول اللَّه همراه على بن ابى طالب است كه مرا به آتش بشارت مى دهند و نزد اوست | ||
صحيفه اى كه در كعبه بر سر آن پيمان بستيم و مى گويد: به پيمان خود وفا كردى و بر ضد ولى خدا قيام كردى. بشارت باد تو و رفيقت را به آتش در اسفل السافلین. | |||
عمر تا اين سخن را شنيد خواست خارج شود و مى گفت: او هذيان مى گويد. ابوبكر گفت: نه به خدا قسم هذيان نمى گويم، كجا مى روى؟! | |||
عمر گفت: چگونه هذيان نمى گويى در حالى كه تو دومى آن دو نفر هستى هنگامى كه در غار بوديد! | |||
ابوبكر گفت: هنوز هم اين را مى گويى؟! آيا من آن روزها برايت نقل نكردم كه محمد در [[غار]] به من گفت: | |||
«من كشتى جعفر و اصحابش را مى بينم كه در دريا شناور است» ، و من از او خواستم به من هم نشان دهد و او دستى بر صورت من كشيد و من او را ديدم، و همان موقع معتقد شدم كه او ساحر است!! و اين ماجرا را در [[مدینه]] براى تو بازگو كردم و نظر هر دومان بر اين قرار گرفت كه او ساحر است؟! | |||
محمد بن ابى بكر در ادامه ماجرا مى گويد: سپس گفتم: پدر، بگو: لا الهَ الاَّ اللَّه. گفت: نمى گويم و نمى توانم بگويم تا وارد آتش شوم و داخل [[تابوت جهنم|تابوت]] گردم. وقتى نام | |||
«تابوت» را آورد گمان كردم هذيان مى گويد. اين بود كه گفتم: كدام تابوت را مى گويى؟ گفت: تابوتى از آتش كه با قفلى از آتش قفل زده شده و در آن دوازده نفرند، | |||
از جمله من و اين رفيقم. | |||
گفتم: عمر؟ گفت: آرى، و ده نفر ديگر در چاهى از جهنم كه صخره اى روى آن است. هر گاه خدا بخواهد جهنم را شعله ور كند آن صخره را بر مى دارد. گفتم: گويا | |||
هذيان مى گويى! گفت: نه به خدا قسم هذيان نمى گويم. خدا پسر صهاک را لعنت كند. او بود كه مرا از ياد خدا گمراه كرد بعد از آنكه برايم آمد، و او چه بد رفيقى | |||
است! سپس بار ديگر صداى واى و ويل او بلند شد تا از دنيا رفت.<ref>بحار الانوار: ج ۳۰ ص ۱۲۷-۱۳۱. كتاب سليم: ص ۳۴۵-۳۵۰.</ref> | |||
براى توضيح بيشتر مراجعه شود به عنوان: [[سند مکتوب غدیر]]. | براى توضيح بيشتر مراجعه شود به عنوان: [[سند مکتوب غدیر]]. | ||
== پانویس == | == پانویس == |