۲۱٬۸۲۰
ویرایش
بدون خلاصۀ ویرایش |
بدون خلاصۀ ویرایش |
||
خط ۱۶۹: | خط ۱۶۹: | ||
پيامبر صلى الله عليه و آله در خطبه غدير و در حاشيه شناخت ائمه ضلال خبر دادند كه امامتِ امامان بر حق را گروهى غصب مى كنند و به عنوان رياست طلبى و پادشاهى بر اَريكه آن مى نشينند، و سپس غاصبانه و ظالمانه و ناحق بودن آنان را براى مردم روشن كردند. | پيامبر صلى الله عليه و آله در خطبه غدير و در حاشيه شناخت ائمه ضلال خبر دادند كه امامتِ امامان بر حق را گروهى غصب مى كنند و به عنوان رياست طلبى و پادشاهى بر اَريكه آن مى نشينند، و سپس غاصبانه و ظالمانه و ناحق بودن آنان را براى مردم روشن كردند. | ||
در نهايت براى آنكه سر رشتهاى از اين امامانِ ضلالت در دست مردم باشد با كنايه فرمودند: | در نهايت براى آنكه سر رشتهاى از اين امامانِ ضلالت در دست مردم باشد با كنايه فرمودند: «آنان اصحاب صحيفه اند»، چرا كه بنيان و پايه تمام امامت هاى ضلالت و گمراهى «صحيفه ملعونه»اى است كه در كعبه امضا شد. | ||
پيامبر صلى الله عليه و آله در فرازى از بخش ششم خطبه غدير و پس از ذكر امامان ضلالت بلافاصله فرمود: «آگاه باشيد كه آنان اصحاب صحيفه اند، پس هر يک از شما در صحيفه خويش نظر كند». | |||
اَلا اِنَّهُمْ اَصْحابُ الصَّحيفَةِ، فَلْيَنْظُرْ اَحَدُكُمْ فى صَحيفَتِهِ!! | |||
قالَ : فَذَهَبَ عَلَى النّاسِ اِلاّ شِرْذِمَةٌ مِنْهُمْ اَمْرَ الصَّحيفَةِ: | |||
بدانيد كه آنان «اصحاب صحيفه» هستند، پس هر يك از شما در صحيفه خود نظر كند. | |||
راوى مى گويد: وقتى پيامبر صلى الله عليه و آله نام «اصحاب صحيفه» را آورد اكثر مردم منظور حضرت از اين كلام را نفهميدند و برايشان سؤال انگيز شد، و فقط عده كمى مقصود حضرت را فهميدند. | |||
== اقرار اصحاب صحيفه<ref>اولين ميراث مكتوب درباره غدير: ص ۲۲، ۴۳ - ۴۵.</ref> == | |||
اصحاب صحيفه ملعونه اول در موارد متعددى خود به صحيفه اى كه نوشتند اقرار كرده اند: | |||
=== ۱. اقرار معاذ بن جبل === | |||
ابان مى گويد: از سليم بن قيس شنيدم كه مى گفت: از عبدالرحمان بن غنم ازدى ثمالى - پدر زن معاذ بن جبل كه دخترش همسر او بود - و فقيه ترين اهل شام و پرتلاش ترين ايشان بود، شنيدم كه گفت: | |||
معاذ بن جبل به مرض طاعون از دنيا رفت.××× 1 مرگ معاذ در سال 18 هجرى بوده است. ××× روزى كه مُرد نزد او حاضر بودم در حالى كه مردم به طاعون مشغول بودند. وقتى به حال احتضار افتاد در خانه كسى جز من نزد او نبود و اين در زمان حكومت عمر بن خطاب بود. از او شنيدم كه مىگفت: واى بر من! واى بر من! واى بر من! واى بر من! | |||
با خود گفتم: گرفتاران به مرض طاعون هذيان مىگويند و چنين حرف مىزنند و سخنان عجيب مىگويند! لذا به او گفتم: خدا تو را رحمت كند، هذيان مىگويى؟ گفت: نه! | |||
گفتم: پس چرا صداى واى بر من بلند كردهاى؟ گفت: به خاطر قبول ولايت دشمن خدا بر عليه ولى خدا ! گفتم: چه كسى؟ گفت: قبول ولايت دشمن خدا عتيق )ابوبكر( و عمر بر ضد خليفه و وصى پيامبر على بن ابىطالب. | |||
گفتم: هذيان مىگويى؟! گفت: اى ابنغنم، به خدا قسم، هذيان نمىگويم. اين پيامبر و على بن ابىطالب هستند كه مىگويند: اى معاذ بن جبل، بشارت باد به آتش! تو و اصحابت را كه گفتيد: »اگر پيامبر از دنيا رفت يا كشته شد خلافت را از على منع مىكنيم كه هرگز به آن نرسد« ، تو و عتيق و عمر و ابوعبيده و سالم. | |||
گفتم: اى معاذ، اين چه زمانى بود؟ گفت: در حجةالوداع، كه گفتيم: »بر ضد على يكديگر را كمك مىكنيم كه تا مازندهايم به خلافت دست نيابد« . وقتى پيامبر از دنيا رفت به آنان گفتم: من از جهت قوم خود انصار شما را كفايت مىكنم، شما هم از جهت قريش مرا كفايت كنيد. | |||
سپس در زمان پيامبر، بشير بن سعيد و اسيد بن حضير××× 2 بشير بن سعيد رئيس »خزرج« و اسيد بن حضير رئيس »اوس« بود، و اوس و خزرج دو طايفه اصلى انصار بودند كه بقيه قبايل از شعب اين دو به شمار مىآمدند. وقتى اصحاب صحيفه از سعد بن عباده كه رئيس كل انصار بود مأيوس شدند با اين دو نفر معاهده بستند كه هر كدام بر نيمى از انصار حاكم بودند. ××× را به آنچه معاهده كرده بوديم دعوت كردم، و آن دو بر سر اين با من بيعت كردند. | |||
گفتم: اى معاذ، گويا هذيان مىگويى؟ گفت: صورتم را بر زمين بگذار. و همچنان صداى واى و ويل بلند كرده بود تا از دنيا رفت.××× 1 كتاب سليم: حديث 37. ××× | |||
2 و 3- اقرار ابوعبيده جراح و سالم | |||
سليم پس از نقل لحظات جان كندن معاذ از قول ابنغنم مىگويد: ابنغنم به من گفت: به خدا قسم اين حديث را قبل از تو هرگز براى كسى جز دو نفر نگفتهام، چرا كه از آنچه از معاذ شنيدم وحشت كردم. | |||
ابنغنم گفت: بعد به حج رفتم و با كسى كه در مرگ ابوعبيده جراح و سالم مولى ابىحذيفه××× 2 ابوعبيده در سال 18 هجرى در شهر »حمص« شام با مرض »دبيله« از دنيا رفته، و سالم در سال 12 هجرى در جنگ يمامه كشته شد. ××× حضور داشته ملاقات كردم و گفتم: مگر سالم در روز جنگ يمامه كشته نشد؟ گفت: بلى، ولى او را از ميدان جنگ حمل كرديم در حالى كه هنوز رمقى برايش مانده بود. | |||
ابنغنم گفت: هر كدام از آن دو××× 3 يعنى دو نفرى كه در مرگ ابوعبيده و سالم حضور داشتهاند. ××× مثل آن را عيناً براى من نقل كردند، نه زياد كردند و نه كم، كه ابوعبيده و سالم هم هنگام مرگ مانند معاذ سخن گفتهاند. | |||
4- اقرار ابوبكر | |||
ابان مىگويد: سليم گفت: اين سخنان ابنغنم را به طور كامل براى محمد بن ابىبكر نقل كردم. او گفت: سرّ مرا كتمان كن، من هم شهادت مىدهم كه پدرم هنگام مرگش مثل آنان سخن گفت. عايشه در آنجا گفت: پدرم هذيان مىگويد! | |||
محمد بن ابىبكر گفت: نزد اميرالمومنينعليه السلام آمدم و آنچه از پدرم شنيده بودم و آنچه پسر عمر از پدرش نقل كرد براى حضرت گفتم. | |||
اميرالمؤمنينعليه السلام فرمود: اين مطلب را از قول پدر او و پدر تو و از ابوعبيده و سالم و معاذ، كسى به من خبر داده است كه از تو و از پسر عمر راستگوتر است!××× 1 كتاب سليم: حديث 37. ××× | |||
5 - اقرار عمر | |||
سليم مىگويد: اميرالمؤمنينعليه السلام فرمود: چرا عمر هنگامى كه ما شش نفر اصحاب شورا را يكى يكى فراخواند به پسرش عبداللَّه گفت: - در اينجا حضرت اشاره به پسر عمر كه در مجلس حاضر بود فرمود: هان، او اينجاست - تو را به خدا قسم مىدهم كه بگويى وقتى ما خارج شديم پدرت به تو چه گفت؟ | |||
عبداللَّه بن عمر گفت: حال كه مرا قسم دادى، او گفت: اگر با اصلع××× 2 در اينجا اشاره به اميرالمؤمنينعليه السلام است. ××× بنىهاشم بيعت كنند آنان را به وسط جاده روشن خواهد كشانيد و طبق كتاب پروردگار و سنّت پيامبرشان بپا خواهد داشت! | |||
سپس حضرت فرمود: اى پسر عمر، در آنجا تو چه گفتى؟ پسر عمر گفت: من به او گفتم: اى پدر، چه مانعى دارى كه او را خليفه قرار دهى؟ حضرت فرمود: عمر چه جوابى به تو داد؟ پسر عمر گفت: مطلبى گفت كه آن را كتمان مىكنم! | |||
فرمود: پيامبرصلى الله عليه وآله آنچه او به تو گفته و تو به او گفتهاى به من خبر داده است؟ پسر عمر پرسيد: چه موقع خبر داده است؟! فرمود: در زمان حياتش به من خبر داد، و سپس در آن شبى كه پدرت از دنيا رفت در خواب به من خبر داد، و هر كس پيامبرصلى الله عليه وآله را در خواب ببيند گويا در بيدارى ديده است. | |||
پسر عمر گفت: چه چيزى به تو خبر داده است؟ فرمود: اى پسر عمر، تو را به خدا قسم مىدهم كه اگر برايت نقل كردم گفتارم را تصديق كنى؟ پسر عمر گفت: اگر هم خواستم ساكت مىمانم! | |||
حضرت فرمود: وقتى به او گفتى: چه مانعى دارى كه او را خليفه قرار دهى؟ گفت: مانع من صحيفه و نوشتهاى است كه در بين خود نوشتهايم و معاهدهاى كه در كعبه در حجةالوداع بر سر آن هم پيمان شدهايم! | |||
پسر عمر در اينجا ساكت ماند و گفت: تو را به حق پيامبر قسم مىدهم كه دست از سر من بردارى! | |||
سليم مىگويد: پسر عمر را در آن مجلس مىديدم كه گريه راه گلويش را بسته بود و از چشمانش اشك جارى بود. | |||
همچنين محمد بن ابىبكر گفت: در زمان حكومت عثمان با عبداللَّه بن عمر ملاقات كردم، و آنچه پدرم هنگام مرگ گفته بود براى او نقل كردم و از او عهد و پيمان گرفتم كه سرّ مرا كتمان كند. | |||
پسر عمر به من گفت: »تو هم سر مرا كتمان كن. به خدا قسم پدر من هم مثل سخن پدر تو را بدون كم و زياد گفت« ! سپس عبداللَّه بن عمر سخن خود را ترميم كرد و ترسيد به على بن ابىطالبعليه السلام خبر دهم چرا كه محبت من نسبت به آن حضرت و ارتباط شديدم را مىدانست. لذا گفت: پدرم هذيان مىگفت.××× 1 كتاب سليم: حديث 37. ××× | |||
== پانویس == | == پانویس == |