شبهه اعراض صحابه از غدیر
شبهه اِعراضِ صحابه از حديث غدير[۱]
از جمله ايرادهايى كه اهل سنت در معنى و مفهوم حدیث غدیر مطرح مى كنند اين است كه:
اگر حديث غدیر خم به معناى نص صريح به امامت و خلافت باشد، آن هم در حضور جمع زيادى از اصحاب رسول خدا صلى الله عليه و آله، چگونه مى شود كه بزرگان صحابه كرام آن را ناديده گرفته و به آن عمل ننموده و يا بر خلاف اين دستور عمل كرده باشند؟!
جواب: غير از ادله متعدد بر فهم مقصود پيامبر صلى الله عليه و آله در حديث غدير و استدلال به آن كه فقط امامت و رهبرى جامعه اسلامى است و امر ديگرى مراد نيست، در اينجا نيز به نحو اشاره به اين ايراد پاسخ مى دهيم:
۱. امیرالمؤمنین علیه السلام در قسمتى از خطبه شقشقيه مى فرمايد:«فَرَأَيْتُ أَنَّ الصَّبْرَ عَلَى هَاتَا أَحْجَى، فَصَبَرْتُ وَفِي الْعَيْنِ قَذًى، وَفِي الْحَلْقِ شَجاً، أَرَى تُرَاثِي نَهْباً...فَصَبَرْتُ عَلَى طُولِ الْمُدَّةِ، وَشِدَّةِ الِْمحْنَةِ».[۲]:
صبر كردم در حالى كه در چشم خار و در گلو استخوانى گير كرده بود. مى بينم ارثم (حقم) را به تاراج مى برند.
مگر غير از خلافت حق ديگرى هم از امام على عليه السلام ضايع شده بود كه اين چنين شكايت دارد و آن را ارث و حق خود مى خواند[۳]؟! پس حضرت از ضايع شدن حق مسلم خود يعنى خلافت و امامت شكايت دارد نه مسئله ديگرى.
۲. تاریخ گواه بر اين امر است كه اگر ملاحظه كنيد خواهيد دانست كه از اين قبيل شواهد در تاريخ فراوان است.
مثلا در جريان فتنه قتل عثمان - كه همه بزرگان صحابه در مدینه حاضر بودند - عده اى او را محاصره نموده و عاقبت او را كشتند.
آيا از ديدگاهتان خليفه شما بر حق بوده است و كليه صحابه بر باطل؟ و يا بالعكس؟!
نمى دانم تک تک افراد خواننده چه خواهند گفت، اما هر چه بگويند به ما جواب مثبت خواهند داد؛ زيرا اگر بگويند خليفه سوم بر حق بوده و به او ظلم شده است، پس معلوم مى شود كه نسبت به امام على عليه السلام هم ظلم واقع شده، و يا حداقل ممكن است با وجود آن همه صحابه و يا آن همه سفارشات پيامبر صلى الله عليه و آله ظلم شده باشد و هيچ گونه استبعادى در كار نيست.
پس چگونه است كه به اصطلاح خودشان با وجود صحابه كرام درباره عثمان تصريح دارند كه ظلم شده و استبعاد نمى كنند، اما ظلم به امام على عليه السلام را غير ممكن مى دانند؟!
كسانى كه تصور مى كنند با وجود عموم صحابه ممكن نيست چنين ظلمى به امام على عليه السلام و يا به اهل بيت عليهم السلام نبوى واقع شود، اينجاست كه بايد در تصورات خود تجديد نظر نمايند، زيرا واقعيت و حقايق تاريخى را نمى توان منكر شد و يا ناديده گرفت.
چنانچه اگر برعكس فرض اول جواب دهند؛ يعنى بگويند كه خليفه عثمان بر حق نبوده، باز هم معلوم مى شود كه امام على عليه السلام مظلوم بوده است، زيرا با وجود امام على عليه السلام خلافت به عثمان رسيده و او به عنوان خليفه مسلمين چنين وضعى را به بارآورده كه منجر به فتنه و فساد شده است.
۳. اگر در جريان جنگ هايى كه از سوى عده اى از سرشناسان صحابه عليه امام على عليه السلام در دوران خلافت ايشان بر پا شده بود دقت كنيد جواب را به خوبى خواهيد يافت، زيرا با وجود اينكه پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله مى فرمايد:
«أَنَا حَرْبٌ لِمَنْ حَارَبَكُمْ»[۴]: من در جنگ هستم با كسى كه با شما در جنگ باشد.
«أَنَا حَرْبٌ لِمَنْ حَارَبْتُمْ»[۵]: من در جنگ هستم با كسى كه شما با او در جنگ باشيد.
«أَنَا حَرْبٌ لِمَنْ حَارَبَهُم»[۶]: من در جنگ هستم با كسى كه با آنان در جنگ باشد.
با وجود بيان صريح پيامبر صلى الله عليه و آله كه فرمود: هر كس با على و اهل بيت عليهم السلام جنگ كند و يا على و اهل بيت عليهم السلام با او جنگ كنند، با پيامبر جنگ كرده است.
و عبارات فراوان ديگرى كه به همين مضمون آمده است.
مى بينم كه يک عده - به نام بزرگان صحابه - با كمال بى توجهى به فرمايشات پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله، رسماً و علناً با اميرالمؤمنين عليه السلام وارد جنگ شدند، تا جايى كه امام حسن و امام حسین علیهما السلام نيز در آن جنگ ها مورد حمله قرار گرفتند؛ چون روزى عبدالله بن عمرو در ميان جمعى گفته بود: حسين محبوب ترين انسان در آسمان هاست، اما بعد از جنگ صفين حتى يک كلمه هم با من سخن نگفته است.
براى عذرخواهى با وساطت ابوسعيد خدرى به محضر امام حسين عليه السلام رسيدند. آن حضرت به عبدالله بن عمرو بن عاص فرمود: اگر راست مى گويى پس چرا در جنگ صفین با من و پدرم جنگيدى؟
او چنين عذرى آورد كه پيامبر صلى الله عليه و آله روزى به من فرمود: از پدر خود اطاعت كن. و من به دستور پدرم در صفين شركت كردم. اما نه شمشيرى زدم و نه نيزه اى.[۷]
بنابراين، اگر توجه كنيد مى بينيد كه امام حسين عليه السلام حتى سياهى لشكر را هم جنگ عليه خود مى داند. پس معلوم شد كه آن جنگ ها جنگ با كل اهل بيت عليهم السلام بوده است.
آيا كسى كه با اهل بيت عليهم السلام جنگ كند، طبق اين حديث با پيامبر صلى الله عليه و آله وارد جنگ نشده است؟! آيا سخنان پيامبر صلى الله عليه و آله را درباره اهل بيت عليهم السلام فراموش كردند و يا خود را به فراموشى زدند؟
از آن بدتر اينكه هنوز كسى از اهل سنت به طور صريح و همگانى ظالمان بر اهل بيت عليهم السلام را محكوم نكرده، بلكه به هر شكل ممكن از آنان دفاع مى كنند!
عمل آنان را توجيه كرده و مى گويند كه آنان مجتهد بودند و كسى حق اعتراض بر آنها را ندارد!
هزاران انسان كشته و هزاران خانه عزادار شدند، و فتنهاى كه آنها به پا كردند هنوز دود آن چشم مسلمين را آزار مى دهد، با اين حال همه آنها را ناديده گرفته و مى گويند: مجتهد بودند!!
آيا در اين مورد نيز مخالفت نص و دستور صريح پيامبر صلى الله عليه و آله نشده است كه فرمود:
«مَن سَبّ أهل بيتي فانّما يَرتَدُّ عن اللَّهِ والاسلام ومَن آذاني في عترتي فعليه لَعنةُ اللَّهِ ، ومن آذاني في عترتي فقد آذى اللَّهَ ، اِنَّ اللَّهَ حرّم الجنة على مَن ظَلَمَ أهل بيتي أو قاتلهم أو أعان عليهم أو سَبّهُم»[۸]:
هر كس به اهل بيت من دشنام گويد از خدا و اسلام رو برگردانده، و هر كس مرا درباره اهلبيتم آزار دهد بر او لعنت خدا باد، و هر كس مرا درباره اهل بيتم آزار دهد خدا را آزار داده است.
خداوند بهشت را حرام كرده بر ظالمان اهل بيتم، و كسانى را كه با آنها جنگ كردند، يا به هر شكلى به مخالفين آنان كمک كردند، يا به آنها ناسزا گفتند.
ابن حجر مى گويد: در اين جريان حق با على عليه السلام بود، هر چند در زمان گذشته بين اهل سنت اختلاف نظر وجود داشت، اما اكنون الحمدللَّه متفقاً مى گويند: حق با على عليه السلام بود.[۹]
۴. اگر واقعه غدير را ناديده بگيريم، واقعه دلخراش عاشورا را نمى توان منكر شد. مقام و منزلت امام حسین علیه السلام را همه مى دانستند، و در کربلا بعضى از صحابه در لشكر امام حسين عليه السلام حاضر بودند؛ مانند انس بن الحرث كاهلى.
چنانكه وى (صحابى جليل القدر شهيد در كربلا انس بن الحرث) نقل مى كند:
«سَمِعتُ رَسولَ اللَّهِ صلى اللَّه عليه وآله يَقولُ : إنَّ ابني هذا يُقتَلُ بِأَرضِ العِراقِ ، فَمَن أدرَكَهُ مِنكُم فَليَنصُرهُ ، قالَ : فَقُتِلَ أنَسٌ مَعَ الحُسَينِ عليه السلام» .[۱۰]:
انس مى گويد: شنيدم رسول خدا صلى الله عليه و آله مى فرمود: اين فرزندم حسين عليه السلام در سرزمين كربلا كشته مى شود. هر كس آن زمان را درک كرد او را يارى كند.
لذا انس بن حرث به كربلا آمد و در ركاب امام حسين عليه السلام جنگ كرد تا شهيد شد.
اگر كسى در حق او بگويد: سعادتمندترين صحابى است مبالغه نكرده، زيرا در خدمت پيامبر صلى الله عليه و آله و امام على و امام حسن عليهما السلام و در محضر امام حسين عليه السلام زندگى خود را ختم به شهادت نموده است.
مگر سخن پيامبر صلى الله عليه و آله را كسى ديگر نشنيده بود؟
پس كجا بودند؟
همه حاضرين در کربلا يا صحابى بودند و يا تابعى. چگونه شد كه فرزند پيامبر صلى الله عليه و آله و اهل بيت و انصار او را با آن وضع فجيع و با لب تشنه شهيد نمودند، و بر بدن عزيز زهرا عليها السلام اسب تاختند، و خيمه آنان را آتش زدند، و لشكر يزيد براى اظهار شادمانى خود و شكرانه قتل امام حسين عليه السلام چهار مسجد در کوفه بنا كردند؟!
ابن اثير ابياتى را نقل مى كند. از جمله:
وَيُكَبِّرونَ بِأَن قُتِلتَ وَإِنَّما قَتَلوا بِكَ التَّكبيرَ وَالتَّهليلا[۱۱]
تكبير مى گويند كه كشته شدى، اما با كشتنت تكبير را نيز كشتند.
دختران رسول خدا صلى الله عليه و آله را به سان اسراى ترک و ديلم از کربلا به کوفه و در مجلس ابن زياد ملعون و تا شام ريسمان به گردن و با بازوان بسته به مجلس یزید بن معاویه لعين حاضر ساختند!
يزيدِ مغرور و از خدا بى خبر هم در حال مستى و غرور و اظهار شادى و تحقير اهل بيت عليهم السلام شعر ابن زبعرى را زمزمه مى كند:
لَيْتَ أشْياخي بِبَدْرٍ شَهِدوا وَقْعَةَ الْخَزْرَجِ مِنْ وَقْعِ الاسَلْ
قَدْ قَتَلْنا الْقَرْنَ مِنْ ساداتِهِمْ وَ عَدَلْنا قَتْلَ بَدْرٍ فَاعْتَدَلْ[۱۲]
اى كاش بزرگان طايفه من كه در بدر كشته شدند حاضر بودند و مى ديدند كه با ضربت شمشير ما صداى ناله آنان بلند است. كشتيم بزرگان آنها را، و با كشته هاى بدر مساوى كرديم.
و سپس يزيد اضافه كرده و مى گويد:
لَعِبَتْ هاشِمُ بِالْمُلْكِ فَلا خَبَرٌ جآءَ وَ لا وَحْيٌ نَزَلْ.
لَسْتُ مِنْ خِنْدِفَ إنْ لَمْ أنْتَقِمْ مِنْ بَني أحْمَدَ ما كانَ فَعَلْ.[۱۳]
بنى هاشم (رسول خدا صلى الله عليه و آله) حكومت را بازيچه خود قرار دادند، و الا نه خبرى آمد و نه وحى بر كسى (پيامبر صلى الله عليه و آله) نازل شد.
من از تبار خندف نيستم اگر از فرزندان احمد انتقام كارهاى او را نگيرم!
و يا در حالى كه به سرهاى بريده بر نيزه نظاره مى كند، از بيابان وارد دمشق شده و چنين مى گويد:
لَمَّا بَدَتْ تِلْكَ الْحُمُولُ وَ أَشْرَقَتْ تِلْكَ الشُّمُوسُ عَلى رُبى جِيروُنِ.
نَعِبَ الْغُرابُ فَقُلْتُ صِحْ اوْ لَا تَصِحْ فَلَقَدْ قَضَيْتُ مِنَ الْغَرِيمِ. أی: دُيُونِي[۱۴]
هنگامى كه محمل هاى اسرا نمايان شد و آن آفتاب ها از تپه هاى جيرون[۱۵]سر زد و تابيدن گرفت، كلاغى به صدا در آمد. گفتم اى كلاغ صدا كنى يا نكنى من طلب خود را از بدهكارم (پيامبر صلى الله عليه و آله) پس گرفتم.
آيا اينان امام حسين عليه السلام را نمى شناختند؟ آيا صحابه در كربلا و كوفه در مجلس ابن زياد و در شام در مجلس يزيد و نيز در مدینه حاضر نبودند؟!
آنها مگر اين كفريات را نشنيدند؟! پس چه كردند؟ مگر آنها با چشم خود نديده بودند كه پيامبر صلی الله علیه و آله با فرزندنش چگونه رفتارى داشت و چه سفارشاتى نموده بود؟!
آيا قول و فعل پيامبر صلى الله عليه و آله سنت نيست، و آيا نبايد از آن متابعت كرد؟
پس چگونه است كه اين همه ظلم و ستم به ذريه رسول خدا صلى الله عليه و آله روا داشتند و كسى هم اعتراض نكرد و مانع نشد؟!
با اين توضيحات، آيا جريان غدير خم كه يكبار رخ داده بود مشهورتر بود، يا محبت هاى پيامبر صلى الله عليه و آله به امام حسين عليه السلام؟ ديديد با امام حسين عليه السلام چه كردند، كه هنوز آن جنايت به عنوان لكه ننگى بر پيشانى تاریخ ظاهر است، و براى هميشه نيز خواهد ماند.
با اين همه تخلفات، آنچنانى از دستورات پيامبر صلى الله عليه و آله و ظلم بر اهل بيت عليهم السلام كه ذكر شد، ديگر اين اشكال و استبعاد كه چگونه ممكن است با وجود صحابه بر امام على عليه السلام ظلم شده باشد محلى ندارد.
شبهه اِعراض صحابه نسبت به حديث غدير را از اين گونه نيز مى توان پاسخ داد:
بعد از بحث هاى طولانى كه با برخى از اهل تسنن درباره شيعه و حقانيت و ولايت بلافصل اميرالمؤمنين عليه السلام مى شود، و بعد از آنكه ادله امامت و خلافت آن حضرت از جمله حديث غدير ملاحظه مى گردد و پى به صحت سند و قوت دلالت آن برده مى شود، آخرين سؤال يا اشكالى كه از طرف اهل سنت مطرح مى شود اين است:
چه شد كه با وجود اين هجم از آيات و روايات در شأن و امامت امام على عليه السلام، صحابه به آنها بى اعتنايى كرده و توجهى به آن نكردند؟
چرا على بن ابى طالب عليه السلام را رها كرده و به سراغ ديگران رفتند و آنها را به خلافت برگزيدند؟ آيا اعراض مردم و به خصوص صحابه سبب سست شدن روايات نمى شود؟
شيخ سليم البشرى بعد از بحث طولانى با مرحوم سيد شرف الدين عاملى و تصديق احاديث ولايت و امامت بلافصل اميرالمؤمنين عليه السلام مى گويد: من چه بگويم؟!
از طرفى به اين ادله نگاه مى كنم آنها را از حيث سند و دلالت تمام مى يابم. ولى از طرف ديگر مى بينيم كه اكثر صحابه از على عليه السلام اعراض نمودند، و اين بدان معنى است كه به اين روايات عمل نكرده اند. من با اين سياهى لشكر چه كنم؟[۱۶]
لذا جا دارد به اين سؤال پرداخته و موضوع را به طور واضح بيان كنيم تا حق روشن شود. علت اين مخالفت و ترک حقيقت از سوى صحابه را در چند عامل مى توانيم دنبال كنيم:
۱. عامل اول: وجود دو خط فكرى در ميان صحابه
هر كس كه مطالعه اى در رابطه با حيات صحابه در عصر رسول خدا صلى الله عليه و آله و بعد از آن داشته باشد پى مى برد كه دو خط فكرى در ميان آنها حاكم بوده است:
اول: خط فكرى اجتهاد در مقابل نص:
اين خط فكرى معتقد است كه لازم نيست به تمام آنچه پيامبر صلى الله عليه و آله به آن خبر و دستور داده ايمان آورده و تعبداً آن را قبول كنيم، بلكه مى توان در نصوص دينى مطابق با مصالحى كه درک مى كنيم اجتهاد كرده و در آن تصرف نماييم. اين خط فكرى از مبانى اساسى مدرسه خلفا بود و پيامبر صلى الله عليه و آله مصائب فراوانى را از اين نوع خط فكرى تحمل نمود.
دوم: خط فكرى تسليم و تعبد كامل:
در مقابل اين اتّجاه و خط فكرى، خط فكرى ديگرى است كه معتقد است بايد در مقابل مجموعه دستورات دينى و شريعت تسليم بوده و تعبد كامل داشت. اين خط فكرى همان طريق و ممشاى اهل بيت عليهم السلام و به تعبير ديگر مدرسه اهل بيت عليهم السلام است. در مورد اين عامل لازم است به چند جهت اشاره شود:
الف. طريق اجتهاد
از آنجا كه اجتهاد در مقابل نصوص به جهت رعايت مصالح! امرى موافق با ميل و طبيعت انسان است، لذا گروهى از صحابه از همان زمان حيات پيامبرصلى الله عليه وآله دست به اين كار زده و عملاً با حضرت به مقابله پرداختند، كه عمر بن خطاب يكى از سردمداران اين خط فكرى است.
او كسى بود كه در صلح حديبيه شديداً با پيامبرصلى الله عليه وآله برخورد كرد.[۱۷]
همچنين او در اذان تصرف كرده و«حَىّ عَلَى خَيرِالعَمَل»[۱۸] را از آن ساقط نمود و به جاى آن:«اَلصَّلاةُ خَيرٌ مِّنَ النَّومِ»[۱۹] را در اذان صبح اضافه كرد!
او از متعة النساء منع كرده[۲۰] و حج تمتع را نيز تعطيل نمود.[۲۱]
همچنين در برخى از امور امثال تجهيز لشكر اسامه[۲۲]و احضار قلم و دوات براى پيامبرصلى الله عليه وآله به جهت نوشتن وصيتش مخالفت عملى نمود.[۲۳]
اينها همه دلالت بر وجود يک نوع خط فكرى خاص و البته منحرف در بين برخى از صحابه داشته است، كه به جهت آن برداشت و خط فكرى اين گونه با پيامبرصلى الله عليه وآله عمل مى كردند.
آنها پيامبرصلى الله عليه وآله را در غير وحى قرآنى يک فرد عادى بيش نمى دانستند! عمر بن خطاب در توجيه مخالفت با پيامبرصلى الله عليه وآله در نوشتن وصيتنامه خود مى گويد: من مى دانستم كه پيامبر چه چيزى قصد داشت بنويسد؛ او اراده نموده بود تا به اسم على تصريح كند، ولى من به جهت مهربانى و احتياط بر اسلام از آن جلوگيرى كردم.[۲۴]
ب. عذر مدرسه خلفا در مخالفت با امام على عليه السلام
با مراجعه به تاريخ و كلمات رؤساى مدرسه خلفا، پى مى بريم كه در عملكرد خود براى گرفتن حق خلافت اميرالمؤمنين عليه السلام به بهانه هايى تمسک جستند كه نه تنها عذرى شرعى و عقلانى براى عمل آنها نيست، بلكه خود دلالت بر بطلان افكار آنها مى باشد. اينک به برخى از اين توجيهات اشاره مى كنيم:
توجيه اول: كراهت قريش:
گاهى در توجيه عمل ناشايست خود به جمله اى تمسک مى كردند، كه امروز نيز عده اى اين شعار را بر زبان خود جارى ساخته و آن را دنبال مى كنند. آنان مى گفتند: قريش كراهت دارد كه نبوت و خلافت در يک خاندان قرار گيرد. اگر نبوت در خاندان بنى هاشم بوده، امامت و خلافت نبى صلى الله عليه وآله بايد در خاندانى ديگر قرار گيرد.[۲۵] و از آنجا كه بايد توسعه در حكومت اسلامى باشد، لذا به خاطر جلب نظر قريش، خلافت و امامت را از على عليه السلام -كه از بنى هاشم است -سلب مى كنيم.
بهترين پاسخ در رد اين استدلال را ابن عباس در آن زمان داده است. او در جواب آنها گفت:
اگر قريش خلافت را براى خود انتخاب كرد به جهت آنكه خواست و اراده خدا بود اشكالى ندارد، ولى حق، خلاف اين امر است؛ خداوند متعال گروهى را متّصف به كراهيت كرده و فرموده است: ذَٰلِكَ بِأَنَّهُمْ كَرِهُوا مَا أَنْزَلَ اللَّهُ فَأَحْبَطَ أَعْمَالَهُ [۲۶]: اين به خاطر آن است كه از آنچه خداوند نازل كرده كراهت داشتند از اين رو خدا اعمالشان را حبط و نابود كرد. خواست خداوند چنين بوده كه على و اهلبيتش عليهم السلام را بر ديگران برترى دهد، زيرا قلوب آنان از قلب رسول خداصلى الله عليه وآله است. آنان كسانى اند كه خداوند رجس و پليدى را از وجودشان دور كرده و قلبشان را پاک گردانيده است.[۲۷]
در حكومتى كه به اسم و دين بر پا شده، معنى ندارد كه به خاطر جلب توجه عده اى بى دين و بى تفاوت و دشمن اسلام و مسلمين به آنها امتياز داده، و حتى پست هاى كليدى را در اختيار آنان قرار داد، يا حاكم عادل اسلامى كه از جانب خداوند متعال براى رهبرى جامعه معين شده را عزل كرده و اشخاص ناقابلى را بر اين سمت گماشت.
آيا اين قريش كه بر آنها دل مى سوزاند، همان كسانى نبودند كه در مدت عمر پيامبرصلى الله عليه وآله چه در مكه و چه در مدينه، به اسلام و مسلمين و شخص پيامبرصلى الله عليه وآله ضربه هاى هولناكى زدند، و در آخر نيز به جهت ترس و خوف از مسلمين اسلام اختيار كردند؟
آيا به خاطر جلب توجه آنان بايد دست از حق و حقيقت شسته و صاحب حق را خانه نشين كرد و كسانى را به جاى او بر حكومت اسلامى نشاند كه از اسلام و دين چندان اطلاعى ندارند؟
توجيه دوم: عرب تحمل على عليه السلام را ندارد:
گاهى در توجيه غصب خلافت امام على عليه السلام اين گونه عذر مى آوردند: از آنجا كه على عليه السلام مظهر عدل و عدالت است، عرب تاب و توان عدالت او را ندارد. لذا صلاح نيست كه او خليفه مردم باشد.[۲۸]
و اما پاسخ اين مطلب:
اولاً: اين اجتهاد در مقابل نص است. كسانى كه بر فرض چنين نيتى داشتند، آيا مشاهده اين همه سفارشات رسول خداصلى الله عليه وآله و وصاياى او با تأكيدات فراوان در شأن اميرالمؤمنين عليه السلام را نكردند؟ آيا آنان پيامبرصلى الله عليه وآله را معصوم و خيرخواه و مصلحت انديش امت نمى دانند؟ آيا به خاطر عدم تحمل حق مى توان از حق گذشت و به باطل روى آورد؟ باطلى كه جز گمراهى چيز ديگرى در آن نيست. خداوند متعال مى فرمايد: فَمَاذَا بَعْدَ الْحَقِّ إِلَّا الضَّلَالُ [۲۹]: پس بعد از حق چه چيزى جز گمراهى وجود دارد.
اگر امر چنين است، چرا رسول خداصلى الله عليه وآله به جهت تأليف قلوب مشركين از مواضع اصولى خود هيچ قدمى عقب نشينى نكرد؟ حتى حاضر شد تمام مشكلات و گرفتارىها از قبيل هجرت از موطن اصلى خود و جنگ را بپذیرد، ولى قدمى از مواضع خود عقب نشينى نكند.
ثانياً: آيا عرب نسبت به اشخاص ديگر غير از على عليه السلام استقامت و رضايت داشتند كه با على عليه السلام نداشتند؟ مگر نه اين بود كه سعد بن عباده، رئيس قومى بزرگ با ابوبكر مخالفت كرد؟[۳۰]مگر نه اين است كه گروهى به طور كلى از دين رسول خداصلى الله عليه وآله خارج شده و مرتد گشتند؟ مگر نه اين است كه برخى قسم ياد كردند كه ما تا ابد با ابافصيل بيعت نمى كنيم؟[۳۱]مگر نبود كه انصار در سقيفه بر ابوبكر اعتراض كردند و غضب قريش را به اين جهت برانگيختند، تا كار به جايى رسيدكه بين آنان درگيرى شد وبه يكديگر فحش وناسزا گفتند؟[۳۲]
هرگز انصار قصدشان اين نبود كه على عليه السلام را از خلافت عزل كنند، زيرا اكثر آنان مى گفتند: ما با كسى غير از على عليه السلام بيعت نمى كنيم.[۳۳]هرگز قبائل عرب قصد تمرد بر امام على عليه السلام را در صورت به خلافت رسيدن نداشتند. آنان در بين خود كسى را غير از على عليه السلام اولى به مقام خلافت بعد از رسول صلى الله عليه وآله نمى دانستند.
آلوسى در توجيه اين قصه كه چرا رسول خداصلى الله عليه وآله ابوبكر را از تبليغ سوره برائت كنار زد و على بن ابى طالب عليه السلام را بر اين كار انتخاب كرد و فرمود: نبايد سوره را كسى غير از من يا كسى كه از سنخ خود من است ابلاغ كند، مى گويد: زيرا عادت عرب بر اين بود كه كسى متولى عهد ميثاق الهى و نقض آن نشود، مگر خود پيامبرصلى الله عليه وآله يا كسى كه از نزديكان او باشد، تا حجت برمردم تمام گردد.[۳۴]
از كلام آلوسى به خوبى استفاده مى شود كه مردم نماينده و شخص منتخب رسول خداصلى الله عليه وآله را به خوبى مى پذيرفتند، ولى چه كنيم كه عده اى با شيطنت و زيركى خاص عقول مردم را تخدير كرده و به انحراف كشيدند.
حق آن است كه كسى كه عرب يا قريش بر او استقامت نداشت و زير بار او نمى رفت على عليه السلام نبود، بلكه همان چند نفر از مهاجرين بودند كه ماهيتشان بر همه معلوم بود. و لذا براى پيش بردن آمال شوم و مطامع خود از هر راهى حتى تهديد و زور استفاده مى كردند.
ابى ابن الحديد مى گويد: اگر شلاق و تازيانه عمر نبود، خلافت ابوبكر پابرجا نمى شد.[۳۵]
آنان به جاى اينكه مردم را به حق و حقيقت و ولايت به حق اميرالمؤمنين عليه السلام دعوت كنند، مردم را از او دور كرده و عقول آنان را تخدير و آنان را فريب داده و خلافت را به نام خود تمام كردند! آنان - خصوصاً عمر - به همان اندازه كه براى تثبيت خلافت ابى بكر فعاليت كردند، اگر نيمى از آن را براى تثبيت خلافت على عليه السلام به كار مى گرفتند، هرگز كار به اينجا نمى كشيد.
مگر ابوسفيان، طلحه و زبير در آن زمان از سردمداران وطرفداران على عليه السلام نبودند؟ مگر ابوسفيان-رئيس قريش - پيشنهاد بيعت با على عليه السلام را بعد از وفات پيامبرصلى الله عليه وآله نداد. مگر گروهى از مهاجرين و انصار در خانه آن حضرت به جهت مخالفت با ابى بكر تحصّن نكردند، تا آنكه آنها را با زور و تهديد براى بيعت بردند؟ مگر زبير شمشير نكشيد و نگفت كه اين شمشير را غلاف نمى كنم تا با على عليه السلام بيعت شود؟[۳۶]
اينها كه حق را به بهانه هاى مختلف از على عليه السلام گرفتند، تنها به فكر حكومت و مطامع شخصى خود بودند و هيچ گاه به فكر ديگران و اسلام نبودند، ولى با اين بهانه ها عقول مردم را تخدير نمودند.
خضرى مى گويد: شكى نيست كه اگر خليفه از آل بيت نبوت عليهم السلام مى بود، به طور حتم مردم بيشتر به آن ميل پيدا كرده و با رغبت تمام با او بيعت مى كردند. همانگونه كه با رغبت و ميل با پيامبرصلى الله عليه وآله بيعت كرده و به او گرويدند، زيرا جنبه هاى دينى اثر محكمى در ميان مردم دارد. به همين جهت است كه در اوائل قرن دوم، عده اى به عنوان اهل بيت پيامبرعليهم السلام مردم را به خود دعوت كرده و به پيروزى رسيدند... .[۳۷]
توجيه سوم: كمىِ سنّ:
عمر بن خطاب در جواب اعتراض ابن عباس كه چرا حق اميرالمؤمنين عليه السلام را گرفتيد، مى گويد: من گمان نمى كنم كه علت منع على از خلافت غير از اين باشد كه قوم، او را كوچک به حساب مى آوردند. ابن عباس در جواب عذر عمر بن خطاب مى گويد: خداوند از آن جهت كه او را اختيار كرد على عليه السلام را كوچک نشمرد![۳۸]
مگر مقام و فضيلت به سن است؟ مگر نه اين است كه اسامة بن زيد جوانى نوزده يا بيست ساله بيش نبود؟ چرا پيامبرصلى الله عليه وآله اين قدر اصرار بر امارت او بر لشكر خود داشت؟ حتى با اصرار فراوان از جانب عمر و ابوبكر و ديگران كه او كم سن است و در ميان ما بزرگان و پيرمردان ورزيده جنگ وجود دارد، چرا او را بر اين امر انتخاب كرديد؟ حضرت به سخنان آنان گوش نداد و فرمود: اگر در امارت او ترديد مى كنيد، قبلاً در امارت پدرش نيز ترديد داشتيد. از اين عملكرد پيامبرصلى الله عليه وآله استفاده مى شود كه مقام و منصب به لياقت است نه به سنّ.
توجيه چهارم: خدا نخواست:
برخى نيز در توجيه عملكرد غلط خود به جبر متوسل مى شوند و مى گويند: اگر چنين شد، جهتش اين بود كه خدا نخواست تا على عليه السلام به خلافت برسد، گر چه رسول خداصلى الله عليه وآله بر اين امر اصرار مى ورزيد. و هنگام تعارض بين مراد خداوند و مراد رسول اوصلى الله عليه وآله، حق تقدم با خداست.[۳۹]و اما پاسخ اين شبهه:
اولاً: اين توجيه در حقيقت باز كردن باب جبرگرايى است! اگر اين مسئله به جريان افتد به همه امور، حتى گناهان بشر نيز تعميم داده مى شود! و در نتيجه، تمام مبانى عقلى و نقلى بر هم خواهد ريخت. خداوند هر فعلى را با اختيار از بشر درخواست كرده نه به جبر.
ثانياً: مگر درخواست ولايت على بن ابى طالب عليه السلام اختصاص به رسول خداصلى الله عليه وآله دارد تا با خواست خداوند متعال تعارض داشته باشد؟ مگر خداوند متعال در آيات متعدد همچون آيه ولايت، سخن از ولايت اميرالمؤمنين عليه السلام به ميان نياورده است؟
ثالثاً: مگر ممكن است كه رسول خداصلى الله عليه وآله اراده چيزى كند كه خلاف اراده و مراد خدا باشد؟ مگر قرآن نمى فرمايد: قُلْ إِنْ كُنْتُمْ تُحِبُّونَ اللَّهَ فَاتَّبِعُونِي يُحْبِبْكُمُ اللَّهُ [۴۰]: بگو اگر خدا را دوست داريد از من پيروى كنيد تا خدا شما را دوست بدارد. در جاى ديگر مى فرمايد: مَنْ يُطِعِ الرَّسُولَ فَقَدْ أَطَاعَ اللَّهَ وَمَنْ تَوَلَّى فَمَا أَرْسَلْنَاكَ عَلَيْهِمْ حَفِيظًا [۴۱]: كسى كه از پيامبرصلى الله عليه وآله اطاعت كند خدا را اطاعت كرده است.
نتيجه كلام اينكه در توجيه اول از اعراض صحابه از اميرالمؤمنين عليه السلام بعد از وفات رسول خداصلى الله عليه وآله گفتيم كه دو اتجاه و روش فكرى در ميان صحابه حاكم بوده است؛ برخى خود را صاحب نظر در مقابل شريعت دانسته و در مقابل آن مصلحت انديشى كرده و اجتهاد مى نمودند. اينان در مورد ادله خلافت و امامت على عليه السلام نيز چنين كردند و در صدد توجيه آن به انواع حيله ها برآمدند.
اين امر باعث شد تا امر براى گروهى ديگر از صحابه مشتبه شود، زيرا آنان صاحبان اين خط فكرى را از صحابه مى پنداشتند. كسانى كه با پيامبرصلى الله عليه وآله حشر و نشر داشتند، باور نمى كردند كه اينها شيطنت كرده و پا بر روى حق و حقيقت بگذارند.
گروهى ديگر به تعبير على عليه السلام«هَمَجٌ رُعَاعٌ»[۴۲] بوده و با هر بادى ميل پيدا مى كردند. خصوصاً آنكه داهيه و مصيبت وفات پيامبرصلى الله عليه وآله اثر سنگينى بر آنان گذاشته بود كه قدرت فكر كردن در امور را از آنان گرفته بود. و لذا رؤساى مدرسه خلفا، اين وقت را بهترين موقعيت براى اجراى نقشه هاى خود پنداشتند و سريع به سقيفه رفتند و مسئله خلافت را به نفع خود به پايان رساندند.
۲. عامل دوم: حقد و كينه
امام على عليه السلام كسى بود كه پدران و اجداد كافر و فاسق عده اى از همين افراد تازه مسلمان را در جنگها به قتل رسانده بود. و لذا كينه عجيبى در دل از اين جهت نسبت به آن حضرت داشتند.
على بن حسن بن فضال از پدرش نقل مى كند كه: از امام ابوالحسن على بن موسى الرضاعليه السلام درباره اميرالمؤمنين عليه السلام سؤال كردم: چه شد كه مردم از او اعراض كرده و به ديگرى ميل پيدا كردند، در حالى كه فضيلت و سابقه او در اسلام و منزلت او را نزد رسولخداصلى الله عليه وآله مى دانستند؟ حضرت فرمودند: جهتش اين است كه امام على عليه السلام پدران و اجداد و برادران و عموها و دائی ها و نزديكان آنان را كه دشمن خدا و رسول اوصلى الله عليه وآله بودند تا حدّ زيادى به قتل رسانيده بودند.
لذا به اين جهت كينه حضرت را در دل گرفتند و نمى خواستند كه او متولى امورشان شود. ولى از غير على عليه السلام در دل كينه اى نداشتند آنگونه كه از على عليه السلام داشتند، زيرا كسى به مانند على عليه السلام در جهاد بر ضدّ مشركان شركت نكرده بود. به همين جهت بود كه از او اعراض كرده و به سراغ ديگرى رفتند.[۴۳]
همچنين عبداللَّه بن عمر بن على عليه السلام عرض كرد: چگونه قريش تو را دوست بدارد در حالى كه تو در روز بدر و احد هفتاد نفر از بزرگان آنان را به قتل رساندى.[۴۴]از امام زين العابدين عليه السلام و نيز ابن عباس سؤال شد: چرا قريش نسبت به على عليه السلام بغض داشت؟ امام عليه السلام فرمود: زيرا دسته اول آنان را به جهنم واصل كرده، و دسته آخر را نيز خوار و ذليل كرد.[۴۵]
ابوحفص مى گويد: حريز بن عثمان شديداً بر على عليه السلام حمله مى كرد و بر بالاى منابر او را دشنام مى داد و هميشه مى گفت: من او را به جهت اينكه پدرانم را به قتل رسانيد دوست ندارم.[۴۶]
لذا در تاريخ مشاهده مى كنيم كه يزيد بن معاويه بعد از به شهادت رساندن حسين بن على بن ابى طالب عليه السلام خطاب به سر مبارک كرده و اشعار ابن زبعرى را مى خواند، كه در آن اشاره به مقابله به مثل از كشته هاى بدر است:
لَيْتَ أشْياخي بِبَدْرٍ شَهِدوا وَقْعَةَ الْخَزْرَجِ مِنْ وَقْعِ الاسَل
لَأَهَلُّوا وَ اسْتَهَلُّوا فَرَحاً ثُمَّ قالُوا يايَزيدُ لاتَشَلْ
قَدْ قَتَلْنا الْقَرْنَ مِنْ ساداتِهِمْ وَ عَدَلْنا قَتْلَ بَدْرٍ فَاعْتَدَلْ
لَعِبَتْ هاشِمُ بِالْمُلْكِ فَلا خَبَرٌ جآءَ وَ لا وَحْيٌ نَزَلْ
لَسْتُ مِنْ خِنْدِفَ إنْ لَمْ أنْتَقِمْ مِنْ بَني أحْمَدَ ما كانَ فَعَلْ[۴۷]
۳. عامل سوم: امام على عليه السلام مرد عدالت
امام على عليه السلام كسى بود كه بدون جهات الهى و تقوايى كسى را بر ديگرى مقدم نمى داشت. او كسى بود كه همه را به يک ديد نگاه مى كرد، و از اين جهت خلافتش خوشايند عده اى نبود. آنان مى خواستند كسى به خلافت منصوب شود كه بين آنان تبعيض قرار داده و بهره بيشترى از بيت المال مسلمين به آنان برساند.
ابن ابى الحديد مى نويسد: مهمترين سبب در اعراض عرب از اميرالمؤمنين عليه السلام مسئله مالى بود، زيرا على عليه السلام شخصى نبود كه كسى را بى جهت بر ديگرى برترى دهد و عرب را بر عجم تفضيل بخشد، همانگونه كه پادشاهان چنين مى كردند. او كسى بود كه هرگز اجازه نمى داد تا شخصى به جهات خاص به او متمايل گردد... .[۴۸]
او نيز از هارون بن سعد نقل مى كند كه عبداللَّه بن جعفر بن ابى طالب به على عليه السلام عرض كرد: اى اميرالمؤمنين! از تو مى خواهم كه دستور دهى به من كمكى شود. به خدا سوگند كه هيچ نفقه اى ندارم جز اينكه مركب خود را بفروشم تا با آن امور معاش خود را بگذرانم.
حضرت فرمود: نه به خدا سوگند، من چيزى را براى تو نمى يابم، جز آن كه تو عموميت را امر كنى تا سرقت كرده و از آن به تو چيزى بدهد.[۴۹]
همو مى گويد: از جمله منحرفين از على عليه السلام انس بن مالک است. كسى كه مناقب آن حضرت را كتمان كرده و به خاطر ميل به دنيا كمک به دشمنان آن حضرت نمود... .[۵۰]
۴.عامل چهارم: دشمنى با بنى هاشم
تاريخ گواهى مى دهد كه قريش زمان رسول خداصلى الله عليه وآله عداوت و دشمنى خاصى با بنى هاشم داشت. حتى هنگامى كه آن حضرت زنده بود از هيچ آزار و اذيتى فروگذار نكردند، زيرا بعد از ظهور اسلام و دعوت پيامبرصلى الله عليه وآله به دين جديد، مشاهده كردند كه با خسارت عظيمى از ناحيه او و دينش مواجه شده اند.
خصوصاً آنكه هدف اصلى اين دين بر قلع و قمع بت پرستى و اعتقادات آنان بر پا شده است. آنان مشاهده مى كردند كه روز به روز محمدصلى الله عليه وآله در قلوب مردم نفوذ كرده و مردم به او و دين و آئينش جذب مى شوند، و در مقابل آنها جبهه اى عظيم تشكيل داده اند. لذا كينه آن حضرت را به دل گرفته، در صدد جبهه گيرى با او بر آمده و شديداً به مقابله پرداختند.
عباس بن عبدالمطلب روزى در حالى كه غضبناک بود بر رسول خداصلى الله عليه وآله وارد شد. حضرت به او فرمود: چه چيز تو را به غضب در آورده است؟ عرض كرد: اى رسول خدا! ما چه كرده ايم با قريش كه هر گاه به خودشان مى رسند با روى باز همديگر را در آغوش مى گيرند، ولى هر گاه با ما ملاقات مى كنند طور ديگرى معامله مى كنند؟
راوى مى گويد: در اين هنگام بود كه رسول خداصلى الله عليه وآله به حدّى غضبناک شد كه صورتش قرمز گشت. آنگاه فرمود: قسم به كسى كه جانم به دست او است در قلب كسى ايمان داخل نمى شود تا اينكه شما را به خاطر خدا و رسولش دوست بدارد... .[۵۱]
رسول خداصلى الله عليه وآله از آنجا كه براى پيش برد اهداف الهى خود مجبور بود تا با آنان مقابله كند، لذا در اين راستا از على عليه السلام كمک هاى فراوان گرفت. برخى از آنان كه اقوام و افراد عشيره خود را در جنگها از دست داده بودند، كينه و خشم خود را بعد از وفات پيامبرصلى الله عليه وآله بر على بن ابى طالب عليه السلام ريخته و از او قصاص نمودند، و نگذاشتند تا به حقى كه خداوند براى او معين كرده بود برسد.
عمر بن خطاب در مناظره اى كه با ابن عباس دارد در آخر آن مى گويد: به خدا سوگند همانا على - پسر عمويت - از همه به خلافت سزاوارتر است، ولى قريش تحمل او را ندارد.[۵۲]
انس بن مالک مى گويد: با رسول خداصلى الله عليه وآله و على بن ابى طالب عليه السلام بوديم. گذرمان به باغى افتاد. على عليه السلام عرض كرد: اى رسول خدا! آيا نمى بينى اين باغ چقدر زيباست؟ پيامبرصلى الله عليه وآله فرمود: باغ تو در بهشت از اين بهتر است. انس مى گويد: ما بر هفت باغ گذر كرديم، و اين سؤال و جواب در آنها تكرار شد. رسول خداصلى الله عليه وآله ايستاد و ما نيز توقف نموديم.
آنگاه سر خود را بر دوش على عليه السلام گذاشت و شروع به گريه نمود. على عليه السلام عرض كرد: اى رسول خدا! چه چيز تو را به گريه در آورد؟ پيامبرصلى الله عليه وآله فرمود: كينه ها در سينه هاى قومى است كه آنها را بر تو آشكار نمى سازند تا من از دنيا بروم... .[۵۳]
پيامبرصلى الله عليه وآله در حديثى خطاب به على عليه السلام كرده و فرمود: همانا زود است كه بعد از من امت بر تو حيله كنند.[۵۴]
و نيز خطاب به على عليه السلام فرمود: آگاه باش، همانا زود است كه بعد از من مشكلاتى خواهى ديد. على عليه السلام عرض كرد: آيا در سلامت دينى هستم؟ پيامبرصلى الله عليه وآله فرمود: آرى، در سلامت دينى خواهى بود.[۵۵]
عثمان بن عفّان روزى خطاب به على عليه السلام كرده و گفت: چه كنم اگر قريش تو را دوست ندارد، زيرا تو كسى هستى كه از آنان در جنگ بدر هفتاد نفر را به قتل رساندى.[۵۶]
اميرالمؤمنين عليه السلام به خداوند عرضه مى دارند:
«بارخدايا! به تو از قريش شكايت مى كنم. آنان انواعى از شرّ و خدعه در سر داشتند، كه بعد از رسولت پيامبرصلى الله عليه وآله دور مرا گرفتند و نيت شوم خود را بر من جارى ساختند.
بار خدايا! حسن و حسين را حفظ گردان، و تا زنده ام آنها را از گزند قريش مصون دار، و هنگامى كه جانم را گرفتى تو بر آنان مراقب باش، و تو بر هر چيز شاهدى.[۵۷]
شخصى به امام على عليه السلام عرض كرد: خبر بده مرا، اگر پيامبرصلى الله عليه وآله فرزند پسرى داشت كه به حدّ بلوغ و رشد رسيده بود، آيا عرب امر خلافت را به او واگذار مى كرد؟ حضرت فرمود: هرگز، بلكه اگر آن تدبيرى كه من انجام دادم انجام نمى گرفت، عرب او را مى كشت. عرب نسبت به كار محمدصلى الله عليه وآله كراهت داشت و از آنچه خداوند به فضلش به او داده بود حسد مى ورزيد... .[۵۸]
شبهه در فهم کلمه «مولی»
اهل سنت براى تشكيک درحديث غدير سعى كرده اند در معناى«مولى»تشكيک كنند، و شبهاتى مطرح كرده اند:
یکی: عمل وفهم صحابه
آخرين دست آويز مخالفان ولايت علوى اين شبهه بى اساس است كه اگر پيامبر اسلام صلى الله عليه وآله در حضور ياران و اصحابش براى خود جانشين و خليفه برگزيده بود، همگى از آن با خبر مى شدند و آن شخص را مى شناختند، و پس از رحلتش او را به مسند خلافت می نشاندند، ولى چنين حادثه اى رخ نداد و مسلمانان ابوبكر را خليفه خواندند!
اگر حضرت خليفه اى انتخاب كرده باشد و اصحابش فرد ديگرى را به جاى او نشانده باشند، بايد يارانش همگى به گناه و سرپيچى متهم شوند، و اين امر هرگز شدنى نيست! هرگز اصحاب خطا نكردند و همگى عادل بودند!
براى آگاهى اين سطحى نگران، آياتى از قرآن حكيم و رويدادهاى مسلَّم تاريخى را بر مى شماريم كه سرپيچى ياران از فرمان هاى پيامبرصلى الله عليه وآله و طغيانگرى آنان و نيز وجود منافقان و دو چهرگان و بيماردلان را ثابت مى كند:
۱. خوددارى از حضور در جبهه جنگ با كافران به سبب دلدادگى دنيا كه هر دو از گناهان بزرگ است:
يَا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا مَا لَكُمْ إِذَا قِيلَ لَكُمُ انْفِرُوا فِي سَبِيلِ اللَّهِ اثَّاقَلْتُمْ إِلَى الْأَرْضِ أَرَضِيتُمْ بِالْحَيَاةِ الدُّنْيَا مِنَ الْآخِرَةِ فَمَا مَتَاعُ الْحَيَاةِ الدُّنْيَا فِي الْآخِرَةِ إِلَّا قَلِيلٌ .[۵۹]
لَوْ كَانَ عَرَضًا قَرِيبًا وَسَفَرًا قَاصِدًا لَاتَّبَعُوكَ وَلَكِنْ بَعُدَتْ عَلَيْهِمُ الشُّقَّةُ وَسَيَحْلِفُونَ بِاللَّهِ لَوِ اسْتَطَعْنَا لَخَرَجْنَا مَعَكُمْ يُهْلِكُونَ أَنْفُسَهُمْ وَاللَّهُ يَعْلَمُ إِنَّهُمْ لَكَاذِبُونَ .[۶۰]
فَرِحَ الْمُخَلَّفُونَ بِمَقْعَدِهِمْ خِلَافَ رَسُولِ اللَّهِ وَكَرِهُوا أَنْ يُجَاهِدُوا بِأَمْوَالِهِمْ وَأَنْفُسِهِمْ فِي سَبِيلِ اللَّهِ وَقَالُوا لَا تَنْفِرُوا فِي الْحَرِّ قُلْ نَارُ جَهَنَّمَ أَشَدُّ حَرًّا لَوْ كَانُوا يَفْقَهُونَ .[۶۱]
وَعَلَى الثَّلَاثَةِ الَّذِينَ خُلِّفُوا حَتَّى إِذَا ضَاقَتْ عَلَيْهِمُ الْأَرْضُ بِمَا رَحُبَتْ وَضَاقَتْ عَلَيْهِمْ أَنْفُسُهُمْ وَظَنُّوا أَنْ لَا مَلْجَأَ مِنَ اللَّهِ إِلَّا إِلَيْهِ ثُمَّ تَابَ عَلَيْهِمْ لِيَتُوبُوا إِنَّ اللَّهَ هُوَ التَّوَّابُ الرَّحِيمُ .[۶۲]
و گاه خداى بزرگ آنان را مكذّبان خود و رسولش و كافر ناميده است:
وَجَاءَ الْمُعَذِّرُونَ مِنَ الْأَعْرَابِ لِيُؤْذَنَ لَهُمْ وَقَعَدَ الَّذِينَ كَذَبُوا اللَّهَ وَرَسُولَهُ سَيُصِيبُ الَّذِينَ كَفَرُوا مِنْهُمْ عَذَابٌ أَلِيمٌ .[۶۳]
واقعاً چه كسانى فرمان پيامبرصلى الله عليه وآله را در همراهى با لشكر اسامة بن زيد براى جنگ با روميان ناديده گرفتند، و با وجود لعن متخلّفان از سوى آن حضرت در مدينه ماندند؟ شايد همان پيش گفتگانى باشند كه خداى عليم آنان را دروغگو و كافر نام نهاده است!
براى آشنايى با پرونده سياه اين گمراهان كه در برابر اراده نبوى به ستيز برخاستند و به ميل خود رفتار كردند:
وَمَا كَانَ لِمُؤْمِنٍ وَلَا مُؤْمِنَةٍ إِذَا قَضَى اللَّهُ وَرَسُولُهُ أَمْرًا أَنْ يَكُونَ لَهُمُ الْخِيَرَةُ مِنْ أَمْرِهِمْ وَمَنْ يَعْصِ اللَّهَ وَرَسُولَهُ فَقَدْ ضَلَّ ضَلَالًا مُبِينًا .[۶۴]
مى توانيد اين منابع عامى را بنگريد:جوامع روايى[۶۵]وكتابهاى تاريخى [۶۶]
اگر آنان به بهانه نگرانى از حال پيامبرصلى الله عليه وآله و شدت دلسوزى به او به جبهه نرفتند، پس چرا وقت جان دادن و پر كشيدن روح آن حضرت به ملكوت اعلا خانه او را رها كردند و به سقيفه بنى ساعده رفتند تا در گردهمايى انصار با موضوع:«چاره انديشى براى رهبر پس از پيامبرصلى الله عليه وآله»شركت كنند؟!
۲.فتنه افكنى و تبليغات منفى عليه پيامبرصلى الله عليه وآله و ياران راستين او:
لَقَدِ ابْتَغَوُا الْفِتْنَةَ مِنْ قَبْلُ وَقَلَّبُوا لَكَ الْأُمُورَ حَتَّى جَاءَ الْحَقُّ وَظَهَرَ أَمْرُ اللَّهِ وَهُمْ كَارِهُونَ .[۶۷]
وَمِمَّنْ حَوْلَكُمْ مِنَ الْأَعْرَابِ مُنَافِقُونَ وَمِنْ أَهْلِ الْمَدِينَةِ مَرَدُوا عَلَى النِّفَاقِ لَا تَعْلَمُهُمْ نَحْنُ نَعْلَمُهُمْ سَنُعَذِّبُهُمْ مَرَّتَيْنِ ثُمَّ يُرَدُّونَ إِلَى عَذَابٍ عَظِيمٍ .[۶۸]
وَالَّذِينَ اتَّخَذُوا مَسْجِدًا ضِرَارًا وَكُفْرًا وَتَفْرِيقًا بَيْنَ الْمُؤْمِنِينَ وَإِرْصَادًا لِمَنْ حَارَبَ اللَّهَ وَرَسُولَهُ مِنْ قَبْلُ وَلَيَحْلِفُنَّ إِنْ أَرَدْنَا إِلَّا الْحُسْنَى وَاللَّهُ يَشْهَدُ إِنَّهُمْ لَكَاذِبُونَ .[۶۹]
هُمُ الَّذِينَ يَقُولُونَ لَا تُنْفِقُوا عَلَى مَنْ عِنْدَ رَسُولِ اللَّهِ حَتَّى يَنْفَضُّوا وَلِلَّهِ خَزَائِنُ السَّمَاوَاتِ وَالْأَرْضِ وَلَكِنَّ الْمُنَافِقِينَ لَا يَفْقَهُونَ .[۷۰]
در آشنايى با اين رفتارهاى نابخردانه برخى به ظاهر مسلمان كه خود را در ميان اصحاب جا زده بودند، افزون بر منابع تفسيرى، مى توانيد از اين آثار تاريخى نيز مدد بگيريد[۷۱]
۳. بى شک فرار از ميدان نبرد از گناهان بزرگ است و پرونده شمار فراوانى از اصحاب در جنگ احد و خيبر و حنين، بسيار سياه است كه برخى در جنگ احد سه روز از مدينه دور شدند:
وَلَقَدْ صَدَقَكُمُ اللَّهُ وَعْدَهُ إِذْ تَحُسُّونَهُمْ بِإِذْنِهِ حَتَّى إِذَا فَشِلْتُمْ وَتَنَازَعْتُمْ فِي الْأَمْرِ وَعَصَيْتُمْ مِنْ بَعْدِ مَا أَرَاكُمْ مَا تُحِبُّونَ مِنْكُمْ مَنْ يُرِيدُ الدُّنْيَا وَمِنْكُمْ مَنْ يُرِيدُ الْآخِرَةَ ثُمَّ صَرَفَكُمْ عَنْهُمْ لِيَبْتَلِيَكُمْ وَلَقَدْ عَفَا عَنْكُمْ وَاللَّهُ ذُو فَضْلٍ عَلَى الْمُؤْمِنِينَ .[۷۲]
لَقَدْ نَصَرَكُمُ اللَّهُ فِي مَوَاطِنَ كَثِيرَةٍ وَيَوْمَ حُنَيْنٍ إِذْ أَعْجَبَتْكُمْ كَثْرَتُكُمْ فَلَمْ تُغْنِ عَنْكُمْ شَيْئًا وَضَاقَتْ عَلَيْكُمُ الْأَرْضُ بِمَا رَحُبَتْ ثُمَّ وَلَّيْتُمْ مُدْبِرِينَ .[۷۳]
عبدالحميد بن ابى الحديد معتزلى، نام خليفه دوم و سوم ... را در ميان فراريان مى شمارد[۷۴]
ديگران نيز با آوردن«فلان و فلان»از كنار اين رخداد زشت به سادگى گذشته اند.[۷۵]
فخر رازى نيز در تفسير آيه ۱۵۵ سوره مباركه آل عمران در مسئله يكم به فرار آن دو و غيبت سه روزه عثمان بن عفان از مدينه اعتراف كرده، و در مسئله پنجم در آيه ۱۵۹ همين سوره، سرگردانى و درماندگى خودش را از درک حقيقت آشكار مى سازد و مى نويسد:
«به روايت ابن عباس، پيامبرصلى الله عليه وآله از سوى خدا فرمان مشورت با مردم را دريافت كرد كه ابوبكر و عمر از آنهاست. ولى اينجا اشكالى هست، چون همين افرادى كه رسول خداصلى الله عليه وآله مأموريت مشورت با آنان را دارد، همان فراريانى هستند كه در جاى ديگرى به رسولش امر كرده از آنان درگذرد و برايشان آمرزش بطلبد».
سپس مى افزايد:«فَهَب اَنَّ عُمَرَ كَانَ مِنَ المُنهَزِمِينَ، فَدَخَلَ تَحتَ الآيَة. إلَّا اَنَّ اَبَابَكرٍ مَا كَانَ مِنهُم، فَكَيفَ يَدخُلُ تَحتَ هَذِهِ الآيَة؟ وَاللَّهُ اَعلَمُ!»[۷۶]
گفتنى است كه جناب سيوطى درباره اين حديث ابن عباس:حاكم آن را روايت و به صحتش حكم كرده است، همچنين بيهقى در سنن خود و احمد در مسندش.[۷۷]
آرى، فخر رازى ميان دو راه درمانده است:او را از فراريان بنامد، يا با كنار زدن خبر صحيح فضيلت هم مشورتى با پيامبرصلى الله عليه وآله را براى او ثابت كند!
هر چند دست و پا زدن فخر براى اسناد پايدارى به خليفه اول نيز سودى ندارد، چون به گزارش عايشه او نيز از گريزندگان احد بوده.
زيرا هر گاه از نبرد احد سخن به ميان مى آمد، ابوبكر مى گريست و مى گفت: آن روز من نخستين فرارى بودم، و طلحه را ديدم كه پايدارى مى كرد. به خودم گفتم كه تو هم طلحه باش، ولى...![۷۸]
داستان گفتگوى انس بن نضر(عموى انس بن مالک)با عمر در حال فرار و برخى ديگر از صحابه! در كتابهاى تاريخى آمده است.[۷۹]
صحابه اى كه به دنبال امان نامه از ابوسفيان مى گشتند و به ياد عبداللَّه بن اُبىّ (سردسته منافقان مدينه) افتاده بودند تا او واسطه اين كار شود! وى آنان را از اين منكر نهى كرد و خود به سپاه دشمن زد تا به شهادت رسيد.
راستى چه كسانى از فرياد مبارزه خواهى عبدوَد ترسيدند و لرزيدند و سر به پايين افكندند، و با وجود وعده بهشت براى همآورد او از سوى پيامبرصلى الله عليه وآله كسى به ميدان نبرد پا نگذاشت؟ تا على بن ابى طالب عليه السلام به جنگ او رفت و مسلمانان را از شرّ او ايمن ساخت.[۸۰]ابن عساكر از بريده و طبرانى از ابن عباس و حاكم از جابر بن عبداللَّه انصارى روايت كرده اند كه پيامبرصلى الله عليه وآله عمر بن خطاب را در جنگ خيبر به فرماندهى سپاه اسلام گماشت، ولى او ناتوانانه بازگشت.[۸۱]
بخارى و مسلم نيز به گريختن وى در نبرد حنين اعتراف كرده اند.[۸۲]
۴.اعتراض به تقسيم غنايم در غزوه طائف و سرزنش پيامبرصلى الله عليه وآله
وَمِنْهُمْ مَنْ يَلْمِزُكَ فِي الصَّدَقَاتِ فَإِنْ أُعْطُوا مِنْهَا رَضُوا وَإِنْ لَمْ يُعْطَوْا مِنْهَا إِذَا هُمْ يَسْخَطُونَ .[۸۳]
۵. نافرمانى و آزار پيامبرصلى الله عليه وآله در حالى كه به شدت از آن دو نهى شده، و نيز نافرمانان و آزار دهندگان، گمراه و گرفتار عذاب دردناک و ملعون خدا و رسول و فرشتگان شمرده شده اند:
وَمَنْ يَعْصِ اللَّهَ وَرَسُولَهُ وَيَتَعَدَّ حُدُودَهُ يُدْخِلْهُ نَارًا خَالِدًا فِيهَا وَلَهُ عَذَابٌ مُهِينٌ .[۸۴]
وَمِنْهُمُ الَّذِينَ يُؤْذُونَ النَّبِيَّ وَيَقُولُونَ هُوَ أُذُنٌ قُلْ أُذُنُ خَيْرٍ لَكُمْ يُؤْمِنُ بِاللَّهِ وَيُؤْمِنُ لِلْمُؤْمِنِينَ وَرَحْمَةٌ لِلَّذِينَ آمَنُوا مِنْكُمْ وَالَّذِينَ يُؤْذُونَ رَسُولَ اللَّهِ لَهُمْ عَذَابٌ أَلِيمٌ .[۸۵]
وَمَا كَانَ لِمُؤْمِنٍ وَلَا مُؤْمِنَةٍ إِذَا قَضَى اللَّهُ وَرَسُولُهُ أَمْرًا أَنْ يَكُونَ لَهُمُ الْخِيَرَةُ مِنْ أَمْرِهِمْ وَمَنْ يَعْصِ اللَّهَ وَرَسُولَهُ فَقَدْ ضَلَّ ضَلَالًا مُبِينًا .[۸۶]
يَا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا لَاتَدْخُلُوا بُيُوتَ النَّبِيِّ إِلَّا أَنْ يُؤْذَنَ لَكُمْ إِلَى طَعَامٍ غَيْرَ نَاظِرِينَ إِنَاهُ وَلَكِنْ إِذَا دُعِيتُمْ فَادْخُلُوا فَإِذَا طَعِمْتُمْ فَانْتَشِرُوا وَلَا مُسْتَأْنِسِينَ لِحَدِيثٍ إِنَّ ذَلِكُمْ كَانَ يُؤْذِي النَّبِيَّ فَيَسْتَحْيِي مِنْكُمْ وَاللَّهُ لَايَسْتَحْيِي مِنَ الْحَقِّ وَإِذَاسَأَلْتُمُوهُنَّ مَتَاعًا فَاسْأَلُوهُنَّ مِنْ وَرَاءِ حِجَابٍ ذَلِكُمْ أَطْهَرُ لِقُلُوبِكُمْ وَقُلُوبِهِنَّ وَمَا كَانَ لَكُمْ أَنْ تُؤْذُوا رَسُولَ اللَّهِ وَلَا أَنْ تَنْكِحُوا أَزْوَاجَهُ مِنْ بَعْدِهِ أَبَدًا إِنَّ ذَلِكُمْ كَانَ عِنْدَ اللَّهِ عَظِيمًا .[۸۷]
إِنَّ الَّذِينَ يُؤْذُونَ اللَّهَ وَرَسُولَهُ لَعَنَهُمُ اللَّهُ فِي الدُّنْيَا وَالْآخِرَةِ وَأَعَدَّ لَهُمْ عَذَابًا مُهِينًا .[۸۸]
...وَمَنْ يَعْصِ اللَّهَ وَرَسُولَهُ فَإِنَّ لَهُ نَارَ جَهَنَّمَ خَالِدِينَ فِيهَا أَبَدًا .[۸۹]
در آشكارسازى گردن فرازى برخى اصحاب و نپذيرفتن حكم حرمت خمر و حج تمتع و خشمگين كردن پيامبرصلى الله عليه وآله، خواندن حديث عايشه از آن حضرت براى هر خردورزى بس است. [۹۰]
همچنين ايستادگى خليفه دوم در برابر فرمان پيامبرصلى الله عليه وآله در رخداد قرارداد حديبيه و اظهار ترس از رفتن به مكه براى گفتگو با سران كفر(به نمايندگى از حضرت) و پيش نهادن عثمان نيز، اقرارش به شک در ديانت و نبوت حضرت پس از امضاى پيمان حديبيه را چه كسى مى تواند انكار كند؟!
آرى، اين سه حديث را مورخان و محدثان ثبت كرده اند:
«إنِّي أَخَافُ قُرَيْشًا عَلَى نَفْسِي، وَلَيْسَ بِمَكَّةَ مِنْ بَنِي عَدِيِّ بْنِ كَعْبٍ أَحَدٌ يَمْنَعُنِي».
«وَاللَّهِ مَا شَكَكْتُ مُنْذُ أَسْلَمْتُ، إِلَّا يَوْمَئِذٍ».
«يَا عُمَر! تَرانِى رَضِيتَ وَ تَأبَى؟»[۹۱]
آرى، دانشمندان در جاى ديگر نيز از شک كردن او درباره پيامبرصلى الله عليه وآله پرده برداشته و اين خطاب عتاب آميز نبوى را درباره وى گزارش داده اند:«أَوَفِي شَكٍّ أَنْتَ يَا ابْنَ الْخَطَّابِ؟»[۹۲]
بر اين اساس، آيا او مى تواند مصداق اين آيه باشد: إِنَّمَا الْمُؤْمِنُونَ الَّذِينَ آمَنُوا بِاللَّهِ وَرَسُولِهِ ثُمَّ لَمْ يَرْتَابُوا وَجَاهَدُوا بِأَمْوَالِهِمْ وَأَنْفُسِهِمْ فِي سَبِيلِ اللَّهِ أُولَئِكَ هُمُ الصَّادِقُونَ؟!!! [۹۳]
۶.اتهام آلودگى به همسر پيامبرصلى الله عليه وآله، ماريه قبطيه امّ ابراهيم، كه خداى سبحان به شدت از او دفاع كرد و پاكى او را براى همگان و به ويژه توطئه گران حسود روشن ساخت:
إِنَّ الَّذِينَ جَاءُوا بِالْإِفْكِ عُصْبَةٌ مِنْكُمْ لَا تَحْسَبُوهُ شَرًّا لَكُمْ بَلْ هُوَ خَيْرٌ لَكُمْ لِكُلِّ امْرِئٍ مِنْهُمْ مَا اكْتَسَبَ مِنَ الْإِثْمِ وَالَّذِي تَوَلَّى كِبْرَهُ مِنْهُمْ لَهُ عَذَابٌ عَظِيمٌ .[۹۴]
بازرگانان حديث، توطئه«اِفك»-به معناى: وارونه، دروغ و تهمت-را درباره عايشه، و آيات آغازين سوره مباركه نور را نشان فضيلت او پنداشته اند!![۹۵] ولى در حقيقت ماجرا چيز ديگرى بود كه پيامبرصلى الله عليه وآله از راه وحى بدان آگاه شد، و طراح توطئه و تهمت زن به ماريه ،ديگر همسر حسود حضرت كه نازا و عقيم بود و همدستانش رسوا گشتند، و پاكى دامن امّ ابراهيم نيز ثابت شد.[۹۶]
۷.افشاى اسرار خانوادگى پيامبرصلى الله عليه وآله و همدستى و همداستانى عليه او:
وَإِذْ أَسَرَّ النَّبِيُّ إِلَىٰ بَعْضِ أَزْوَاجِهِ حَدِيثًا فَلَمَّا نَبَّأَتْ بِهِ وَأَظْهَرَهُ اللَّهُ عَلَيْهِ عَرَّفَ بَعْضَهُ وَأَعْرَضَ عَنْ بَعْضٍ ۖ فَلَمَّا نَبَّأَهَا بِهِ قَالَتْ مَنْ أَنْبَأَكَ هَٰذَا ۖ قَالَ نَبَّأَنِيَ الْعَلِيمُ الْخَبِيرُ ﴿٣﴾إِنْ تَتُوبَا إِلَى اللَّهِ فَقَدْ صَغَتْ قُلُوبُكُمَا ۖ وَإِنْ تَظَاهَرَا عَلَيْهِ فَإِنَّ اللَّهَ هُوَ مَوْلَاهُ وَجِبْرِيلُ وَصَالِـحُ الْمُؤْمِنِينَ ۖ وَالْمَلَائِكَةُ بَعْدَ ذَٰلِكَ ظَهِيرٌ ﴿٤﴾ [۹۷]
اين رفتار نابخردانه آن دو، تهديد تند خداوند را در پى داشت: عَسَى رَبُّهُ إِنْ طَلَّقَكُنَّ أَنْ يُبْدِلَهُ أَزْوَاجًا خَيْرًا مِنْكُنَّ مُسْلِمَاتٍ مُؤْمِنَاتٍ قَانِتَاتٍ تَائِبَاتٍ عَابِدَاتٍ سَائِحَاتٍ ثَيِّبَاتٍ وَأَبْكَارًا. [۹۸]
۸.سوگند و شهادت دروغ:
...وَسَيَحْلِفُونَ بِاللَّهِ لَوِ اسْتَطَعْنَا لَخَرَجْنَا مَعَكُمْ يُهْلِكُونَ أَنْفُسَهُمْ وَاللَّهُ يَعْلَمُ إِنَّهُمْ لَكَاذِبُونَ .[۹۹]
۹. مخالفت با فرمان آوردن كتاب و قلم براى نوشتن وصيتنامه رسمى، و نسبت آشفته گويى و هذيان به پيامبرصلى الله عليه وآله، و بر پا كردن آشوب و فتنه در خانه حضرت!
آيا اين جملات از چه كسى يا كسانى است: «انَّ الرَّجُلَ لَيَهجُرُ؛ قَد غُلِبَ عَلَيهِ الوَجَعُ؛ هَجَرَ رَسُولُ اللَّه ؛ مَا لَهُ أَهجَر؟!»
گويا اين گوينده يا گويندگان در آن زمان، حضرت را به رسالت الهى قبول نداشتند! شايد آيات آغازين سوره مباركه نجم را از ياد برده بودند كه او هيچ سخنى بر زبان نمى آورد، مگر آن كه وحيانى است: وَمَا يَنْطِقُ عَنِ الْهَوَىٰ ﴿٣﴾إِنْ هُوَ إِلَّا وَحْيٌ يُوحَىٰ ﴿٤﴾ [۱۰۰]
آيا براى رسيدن به هوسهاى خويش آيات بيانگر وجوب اطاعت از رسول صلى الله عليه وآله را زير پا نهادند، يا از اساس آنها را باور نداشتند: يَا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا أَطِيعُوا اللَّهَ وَأَطِيعُوا الرَّسُولَ وَلَا تُبْطِلُوا أَعْمَالَكُمْ؟ [۱۰۱] در اين زمينه هفده آيه در قرآن حكيم با فرمان أَطِيعُوا[۱۰۲] و دو مورد با دستور: اسْتَجِيبُوا [۱۰۳]،» و يک مورد در سوره حشر با فَخُذُوهُ[۱۰۴] آمده است!
آيا آنكه شعار «حَسبُنَا كِتَابَ اللَّه» سر داد، آيات پيش گفته را نخوانده بود، يا به قرآن ديگرى معتقد بود كه اجتهاد در برابر نصّ نبى را روا مى شمرد؟
آرى، اگر آن اجتهاد يا درستتر بگويم آن خودرأيى گستاخانه نبود، ابن تيميه و ابن حجر به خود اجازه نمى دادند كه در تطهير باغيان و ياغيان بر رسول صلى الله عليه وآله و خليفه بر حق او كاغذ سياه كنند، و شورشيان بر خليفه زمينى و آسمانى و قاتلان صحابى راستين و فرزند دو شهيد راه اسلام جناب عمار را مجتهدانى خطا رفته بخوانند! كه بر اين فتنه گرى و جنايت و خونريزى هيچ مؤاخذهاى نمى شوند، بلكه يک پاداش نيز دريافت مى كنند!!![۱۰۵]
كوس رسوايى نسبت دهندگان هذيان به ساحت قدس نبوى به گوش نووى و ابن حجر عسقلانى و ابن اثير و ابن ابى الحديد نيز رسيد و آنان در صدد آبرودارى بر آمدند. به توجيه نامه نووى دقت كنيد: «وَ اَمَا كَلَام عُمَر؛ فَقَد اتَّفَق العُلَمَاء المُتكَلِّمُونَ فِى شَرحِ الحَدِيثِ عَلَى اَنَّه مِن دَلَائِلِ فِقهِ عُمَر وَ فَضَائِلِه وَ دَقيقِ نَظَره، لِأَنَّه خَشِىَ اَن يَكتُبَ صَلَّى اللهُ عَليهِ وَآلِه اُمُوراً رُبَّمَا عَجَزُوا عَنهَا وَ استَحَقُّوا العُقُوبَة عَليهَا، لِأنَّها مَنصُوصَة لَا مَجَالَ لِلاجتِهَاد فِيهَا، فَقَالَ عُمَرُ: حَسبُنَا كِتَابَ اللَّهِ.»[۱۰۶]
بسيار شگفت انگيز و دردآور است كه پيامبر اعظم صلى الله عليه وآله براى پيشگيرى از فتنه و گمگشته گى امت و يارانش مى خواهد سندى مكتوب به يادگار بگذارد، و با آنكه به استناد وحى سخن مى گويد، گويا فقاهتش به آن اندازه نيست كه بفهمد شايد اين نص نبوى مايه اختلاف و دردسر گردد، ولى دقت نظر و فقاهت عمر از آن حضرت بيشتر است!
آفرين بر نووى و بر اين خداشناسى و پيامبرشناسى اش! آيا مردم دينشان را از اين ايادى شيطان بايد ياد بگيرند؟! آيا ايستادگى در برابر فرمان پيام آور الهى فضيلت است؟!
اين سخن نووى بر آمده از توجيه ابن اثير و قارى است. على بن سلطان محمد قارى نخست اين سخن ابن اثير را مى آورد كه همزه در «أَهَجَرَ» براى استفهام است نه بيانگر باب افعال! و اگر اخبارى باشد، فحش و هذيان است و به عمر چنين گمانى نمى رود!
سپس از قول خطابى اين گونه نقل مى كند: نمى شود سخن عمر را چنين معنى كنيم كه او خيال نسبت غلط گويى يا گمان آن را به پيامبرصلى الله عليه وآله داشت، ولى چون حال ناخوشايند حضرت را در آستانه رحلتش تماشا كرد، از آن ترسيد كه مانند بيمارانى كه درد و رنج بر ايشان چيره شده، سخنانى ناخواسته بر زبان بياورد و سوژه اى براى منافقان قرار گيرد! پيش از اين هم گاه چنين بود كه ياران رسول خداصلى الله عليه وآله را از نظرش بر مى گرداندند، قبل از آنكه تصميم جدّى بگيرد، مانند داستان قرار داد حديبيه ....[۱۰۷]
آرى، حديث سازان براى آبرودارى خليفه شان به اين توجيهات بى اساس دست زدند و آبروى خود و خليفه را به حراج گذاشتند، و براى درست نمايى توجيه خود جمله: اِستَفهَمُوه: از او بپرسيد، را به سخن نبوى افزودند! و مرد آسمانى را كه نه تنها چشم منافق بين، بلكه گوش منافق شناس نيز دارد وَلَوْ نَشَاءُ لَأَرَيْنَاكَهُمْ فَلَعَرَفْتَهُمْ بِسِيمَاهُمْ وَلَتَعْرِفَنَّهُمْ فِي لَحْنِ الْقَوْلِ وَاللَّهُ يَعْلَمُ أَعْمَالَكُمْ. [۱۰۸] به گفتن سخنانى متهم كردند كه مبادا سوژه منافقان عليه مسلمانان راستين باشد!
به گزارش خطيب بغدادى و ابن ابى الحديد معتزلى، خود عمر بن خطاب نيز در پاسخ ابن عباس از داستان پنجشنبه سياه چنين گفت: «و لقد اراد ان يصرّح باسمه، فمنعت عليه قريش ابداً! و لو وليها لانقضت عليه العرب من اقطارها! فعلم رسول اللَّه صلى الله عليه وآله انى علمت ما فى نفسه فامسك و ابى اللَّه الا امضاء ما حتم!»[۱۰۹]
در جاى ديگرى ابن ابى الحديد در دفاع از خليفه مجتهد خود! اعتراف او را چنين مى نويسد: «ان رسول اللَّه اراد ان يذكره للامر فى مرضه. فصددته عنه خوفاً من الفتنة و انتشار امر الاسلام.»[۱۱۰]
رسول خداصلى الله عليه وآله براى آينده امت اسلام نگران بود و با تدبيرى خاص مى خواست در لحظه هاى پايانى عمرش نام جانشين خودش را در سندى مكتوب به يادگار بگذارد، تا «لَا تَضِلُّوا بَعدِی اَبَداً» و«لَا يَختَلِفُ بَعدِى اثنَانِ»پيش نيايد. ولى اهل سنت مى گويند: عمر از آن حضرت به امتش دلسوزتر، و از پيدايش فتنه در صورت امارت على بن ابى طالب عليه السلام نگران بود!
آرى او در دل كينه علوى و غدير داشت و امامت او را بر نمى تابيد و پديدارى آشوب را بهانه اى براى هوس مدارى و خودكامگى اش قرار داد! ...إِنِ الْحُكْمُ إِلَّا لِلَّهِ يَقُصُّ الْحَقَّ وَهُوَ خَيْرُ الْفَاصِلِينَ. [۱۱۱]
براى آشنايى با منابع عامه درباره رويداد پنجشنبه سياه چند مورد را يادآور مى شويم:
جوامع روايى [۱۱۲]
آثار تاريخى [۱۱۳]
۱۰. آيا حديث حوض را عموم محدثان عامه در بابى ويژه به اين نام نياورده اند:
«يَرِدُ عَلَيَّ يَوْمَ القِيَامَةِ رَهْطٌ مِنْ أَصْحَابِي، فَيُحَلَّئُونَ عَنِ الحَوْضِ، فَأَقُولُ: يَا رَبِّ أَصْحَابِي، فَيَقُولُ: إِنَّكَ لاَ عِلْمَ لَكَ بِمَا أَحْدَثُوا بَعْدَكَ، إِنَّهُمُ ارْتَدُّوا عَلَى أَدْبَارِهِمْ القَهْقَرَى!»[۱۱۴]
«إِنِّي فَرَطٌ لَكُمْ، وَأَنَا شَهِيدٌ عَلَيْكُمْ، وَإِنِّي وَاللَّهِ لَأَنْظُرُ إِلَى حَوْضِي الآنَ، وَإِنِّي أُعْطِيتُ مَفَاتِيحَ خَزَائِنِ الأَرْضِ، أَوْ مَفَاتِيحَ الأَرْضِ، وَإِنِّي وَاللَّهِ مَا أَخَافُ عَلَيْكُمْ أَنْ تُشْرِكُوا بَعْدِي، وَلَكِنْ أَخَافُ عَلَيْكُمْ أَنْ تَنَافَسُوا فِيهَا!»[۱۱۵]
«وَإِنَّ أُنَاسًا مِنْ أَصْحَابِي يُؤْخَذُ بِهِمْ ذَاتَ الشِّمَالِ، فَأَقُولُ أَصْحَابِي أَصْحَابِي، فَيَقُولُ: إِنَّهُمْ لَمْ يَزَالُوا مُرْتَدِّينَ عَلَى أَعْقَابِهِمْ مُنْذُ فَارَقْتَهُمْ!»[۱۱۶]گفتنى است كه داستان حوض و آينده اختلاف آميز اصحاب در روايات گوناگونى با اندک اختلافى در منابع پيش گفته آمده، كه همگى مؤيد آگاهى پيامبرصلى الله عليه وآله از رويداد زشت و خطرناک ارتداد گروهى از ياران خويش و اختلاف آنان در خلافت آن حضرت بود!
۱۱. همچنين حديث ۷۳ فرقه كه راويان آن را نقل كرده اند:
«سَتَفتَرِقُ أُمَّتِي عَلَى ثَلَاثٍ وَسَبعِينَ فِرْقَهً؛ اَلنَّاجِيَةُ مِنهُم وَاحِدَةٌ، وَ البَاقُونَ هَلَكَى؛ كُلُّهَا فِي النَّار إِلَّا وَاحِدَة؛ وَاحِدَةٌ فِى الجَنَّة وَ ثِنتَانِ وَ سَبعُونَ فِى النَّار.»[۱۱۷]شمارى از اصحاب اين روايات را گزارش داده اند، مانند امام اميرالمؤمنين على بن ابى طالب عليه السلام و انس بن مالک و عبداللَّه بن عباس و عبداللَّه بن عمر و سعد بن ابى وقاص و عمرو بن عوف مزنى و عوف بن مالک اشجعى و عويمر بن مالک و معاوية بن ابى سفيان!
از سوى ديگر صحت اسناد و وثاقت روايتگران آنها نيز به امضاى بزرگان عامه رسيده است. براى نمونه در حاشیه به چند مورد اشاره می کنیم. [۱۱۸]
اكنون با توجه به احاديث پيش گفته و آگاهى پيامبر اعظم صلى الله عليه وآله از آينده خطرناک امت و اختلاف آنان در امر خلافت و امامت، بر مرد خردورز نه مسلمان معتقد به عصمت و دريافت وحى به وسيله پيامبرصلى الله عليه وآله مى سزد كه آن مرد بزرگ و رهبر فرزانه اى كه مردمان نادان و بت پرست را به سوى خداپرستى فراخوانده، و پس از سپرى كردن دوران سیزده ساله مظلوميت و مهجوريت بعثت با تلاش هاى توان فرسا حكومت دينى بر پا ساخته و نو مسلمانانى تربيت كرده، حال كه هنگامه شهادت او است هيچ تدبيرى براى فتنه سوزى و اختلاف زدايى نداشته باشد!!
پيامبرى كه در ترک چند ساعته يا چند روزه، مدينه را بدون جانشين رها نمى كرد و كسى را جاى خود مى گماشت. به عنوان مثال:
در حركت به سوى غزوه «بواط» سعد بن معاذ، و در غزوه «ذى العشيره» ابوسلمه مخزومى، ودرغزوه «بدركبرى»ابن مكتوم، و در غزوه «بنى قينقاع»و «سويق»ابولبابه انصارى، و در غزوه «قرقرة الكدر»و «فرّان»و «احد»و «حمراء الاسد»ابن مكتوم، و در غزوه «ذى امر»و «ذات الرقاع»عثمان بن عفان، و در غزوه «بنى نضير»ابن مكتوم، و در غزوه «بدر سوم»عبداللَّه بن رواحه، و در غزوه «دومة الجندل»و «خندق»ابن مكتوم، و در غزوه «بنى مصطلق»زيد بن حارثه و در غزوه «بنى لحيان»و «ذى قِرَد»ابن مكتوم، و در غزوه «خيبر»و «عمرة القضاء»سباع بن عرفطه، و در غزوه «تبوک»امام على عليه السلام را جانشين خود در مدينه برگزيد!
آيا با اين همه سيره پيوسته او در غيبت هاى كوتاه مدت، مى توان گفت كه براى نبود دراز مدتش پس از پرواز به ملكوت اعلا كسى را جانشين خود نخواند؟! آيا - معاذ اللَّه - ابوبكر و عمر و عثمان و معاويه از او داناتر و آگاهتر بودند كه براى پس از خود خليفه اى گماشتند؟! آيا رسول خداصلى الله عليه وآله به اندازه جناب عايشه هوش سياسى نداشت كه پس از ترور عمر به وى پيام فرستاد: مبادا امت پيامبرصلى الله عليه وآله را مانند گَلّه اى بدون چوپان رها كنى و بى شناساندن جايگزين از دنيا بروى؟![۱۱۹]
راستى آن همه كارشكنان و منافقان و بيماردلان و كوته نگران و ساده انديشان كه در مدينه مى زيستند و مايه مزاحمت براى پيامبرصلى الله عليه وآله و مسلمانان و هم مانع پيشرفت اسلام بودند، براى پس از رحلت حضرت خطرى شمرده نمى شدند؟ آيا نبايد رسول خداصلى الله عليه وآله در جهت ايمن سازى امت از شرارت آنان راه چاره اى مى انديشيد؟
شايد پيروان خلفاى كودتاگر بگويند كه همه آنان پس از شهادت جانسوز نبوى يكباره از لجاجت و دو چهره گى دست شستند، و چونان سلمان و ابوذر از مؤمنانِ ممتاز گشتند! ولى سوگمندانه بايد بگوييم كه واقعيت تلخ و انكار ناپذير جز اين است!
آنان با هم ديگر هم دست، هم داستان، هم فكر و هماهنگ شدند و ياران راستين پيامبرصلى الله عليه وآله را از صحنه اصلى اسلام بيرون راندند، و با مكرهاى فراوان خليفه نامبرده نبوى را خانه نشين ساختند!
اكنون جاى اين پرسش است: عدد۷۳ هفتاد و چند براى مبالغه و بيان كثرت تفرقه ميان مسلمانان باشد يا بيانگر حقيقت، آن تنها گروه نجات يافته كدام است؟ آيا پيروان مذاهب خودساخته مالک و احمد و ابوحنيفه و شافعى اند؟ آيا چهار را مى شود يک خواند؟
آرى، آنان كه امامت دوازده جانشين منصوص نبوى را بپذيرند، در صورت به جا آوردن وظايف بندگى مى توانند برابر بيرونى آن گروه راه يافته و نجات يافته باشند!
۱۲.آيا بخارى و مسلم و احمد بن حنبل و ابن اثير، سرپيچى اصحاب از دستور بيرون آمدن از احرام را در داستان مصالحه حديبيّه از امّ المومنين جناب ام سلمه نقل نكرده اند؟
كه به پيشنهاد وى حضرت شخصاً به قربانى كردن شتر و تراشيدن سرش پرداخت:«فلمّا رأوا ذلك قاموا فنحروا و جعل بعضهم يحلق بعضاً. حتى كاد بعضهم يقتل بعضاً غمّاً!»[۱۲۰]
۱۳. آيا جريان روز جمعه و دنيازدگى اصحاب و نكوهش آنان در قرآن نيامده است:
وَإِذَا رَأَوْا تِجَارَةً أَوْ لَهْوًا انْفَضُّوا إِلَيْهَا وَتَرَكُوكَ قَائِمًا ۚ قُلْ مَا عِنْدَ اللَّهِ خَيْرٌ مِنَ اللَّهْوِ وَمِنَ التِّجَارَةِ ۚ وَاللَّهُ خَيْرُ الرَّازِقِينَ. [۱۲۱]
افزون بر ديگر محدثان و مفسران، بيهقى مى نويسد: اين رويداد زشت سه بار رخ داد، زيرا در برخى روايات شمار ياران راستين حضرت كه در مسجد ماندند و به تماشاى جمعه بازار نرفتند هفت يا هشت يا دوازده آمده است.[۱۲۲]
۱۴.آيا توده محدثان و مورخان، نافرمانى اصحاب از فرمان رسول خداصلى الله عليه وآله را در حجة البلاغ و الوداع از جابر بن عبداللَّه و عايشه گزارش نداده اند؟
كه وى به پيامبرصلى الله عليه وآله گفت: «مَن اَغضَبَكَ اَغضَبَهُ اللَّه!» سپس حضرت در پاسخ عايشه فرمود: «مَا لِى لَا اَغضِبِ، وَ اَنَا آمِرٌ فَلَا اَتَّبِعُ»: چرا خشمگين نشوم كه به سخنم گوش نمی دهند.مسند احمد: [۱۲۳]
گفتنى است كه ابن قيّم و ابن حزم چهارده نفر از اصحاب را نام برده اند كه خبر فرمان عمره تمتع را از رسول خداصلى الله عليه وآله نقل كرده اند: عايشه و حفصه و على بن ابى طالب عليه السلام و فاطمه زهراعليها السلام و اسماء دختر ابوبكر و جابر بن عبداللَّه و براء بن عازب و ابوسعيد خدرى و عبداللَّه بن عمر و انس بن مالک و ابوموسى اشعرى و عبداللَّه بن عباس و سبرة بن معبد جهنى و سراقة بن مالک مدلجى.[۱۲۴]
با اين همه، زمام دار دوم مسلمانان از انجام دادن حج تمتع پيشگيرى و مخالفانش را به شكنجه تهديد كرد! چون او -به گفته قرطبى-هنگام صدور دستور نبوى نيز آن را بر نتافت و سخن زشتى بر زبان راند![۱۲۵]
نتيجه اينكه:
اين بود گزارشى كوتاه از عملكرد اصحاب پيامبرصلى الله عليه وآله، كه در حقيقت از دشمنان آن حضرت بودند. راستى اگر در ميان مسلمانان و ياران پيامبرصلى الله عليه وآله خيانت پيشگانى نبودند، آيا نهى از خيانتگرى به خدا و رسول او لغو و بى اثر و پوچ و بيهوده نمى نمود؟
يَا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا لَا تَخُونُوا اللَّهَ وَالرَّسُولَ وَتَخُونُوا أَمَانَاتِكُمْ وَأَنْتُمْ تَعْلَمُونَ [۱۲۶]
آرى، در خانه اگر كس است، يک حرف بس است! ابن ابى الحديد در گزارش گفتگوى مشروح عبداللَّه بن عباس با عمر بن خطاب و پرسش وى از عمر درباره وصيت نانوشته پيامبرصلى الله عليه وآله چنين آورده است:«ولقد اراد ان يصرّح باسمه فمنعت من ذلك»: رسول خداصلى الله عليه وآله خواست تا نام جانشين خودش را در سندى مكتوب آشكار و جاويدان سازد، كه من نگذاشتم![۱۲۷]
دو راه گريز ديگر!
الف. آلوسى بغدادى وقتى از همه جا درمانده شد و توانايى انكار دلالت روايت متواتر غدير بر امامت و خلافت امام على عليه السلام را از دست داد و ناگزير آن را پذيرفت، به اين دستآويز سست شيطان پناهنده شد كه ما سنت گرايان امامت او را مى پذيريم اما در نوبت چهارم و حديث غدير نيز بيانگر همين مطلب است و علت تصريح به نام او، آگاهى پيامبرصلى الله عليه وآله از شورش ها و جنگهاى سه گانه در دوران خلافت او بود:«لأن اهل السنة قائلون بذلك حين امامته».[۱۲۸]
در پاسخ اين مفسر متعصب، چند نكته تأمل برانگيز را پيش مى نهيم:
اول: اصولاً بر رهبرى فرزانه و امامى حكيم چون پيامبر اعظم صلى الله عليه وآله برازنده است كه براى پس از رحلت خويش جانشينى برنگزيند و امت پرمشكل را به حال خود رها سازد؟! با آنكه از آينده مسلمانان به خوبى آگاه است.
دوم: آيا رسول خداصلى الله عليه وآله از كشته شدن عمر و شورش مردم مدينه و كشتن عثمان با خبر نبود كه از آن دو نيز نام ببرد؟!
سوم: آيا اسم آوردن از خليفه چهارم بدون نام بردن از سه جانشين پيشين كارى خردمندانه و عاقلانه است؟!
آرى، فقط بايد گفت: «الغريق يتشبّث بكل حشيش»!
چهارم: در سخنان ابن ابى الحديد آمده است كه خواست خدا نبود كه على بن ابى طالب عليه السلام نخستين خليفه پيامبرصلى الله عليه وآله باشد، هر چند رسول خداصلى الله عليه وآله بر آن پاى فشرد! و هنگام تعارض ميان مراد خدا و رسول حق تقدم با خداى والا است![۱۲۹]
ب-سوگمندانه بايد بگوييم كه ستمگران يغماپيشه براى توجيه جنايات و غارتگرى هاى خودشان موضوع جبر تاريخ را پيش كشيدند، و متأسفانه برخى دانشمندان دينى هم آگاهانه و خواسته يا ناآگاهانه و ناخواسته در اين دام افتادند!
استدلال ياد شده شايسته مسلمانى متعارف نيست! تا چه رسد به اديبى چون ابن ابى الحديد!
به راستى اگر امامت و خلافت على بن ابى طالب عليه السلام خواست خداوند نبود، فرستادن آيه ولايت و اهداى انگشتر و نيز آيه ابلاغ رسالت و اكمال دين و اتمام نعمت در سوره مباركه مائده در روزهاى پايانى عمر شریف پيامبرصلى الله عليه وآله لغو و بيهوده نمى نمود؟!!!
آيا رسول خداصلى الله عليه وآله كه همه افعال و اقوال او برخواسته از وحى آسمانى است، اراده اى جز اراده خداى سبحان داشت؟!!
آيا ابن ابى الحديد اين آيه را نخوانده بود؟!
مَنْ يُطِعِ الرَّسُولَ فَقَدْ أَطَاعَ اللَّهَ ۖ وَمَنْ تَوَلَّىٰ فَمَا أَرْسَلْنَاكَ عَلَيْهِمْ حَفِيظًا [۱۳۰]
آيا خداى بزرگ مدعيان محبت خود را به پيروى از رسولش فرانخوانده بود؟
قُلْ إِنْ كُنْتُمْ تُحِبُّونَ اللَّهَ فَاتَّبِعُونِي يُحْبِبْكُمُ اللَّهُ وَيَغْفِرْ لَكُمْ ذُنُوبَكُمْ ۗ وَاللَّهُ غَفُورٌ رَحِيمٌ [۱۳۱]
با اين همه، آيا ابن ابى الحديد چنين مى پندارد كه ميان اراده خدا و رسولش تعارض افتاد، و خدا پيروز شد و پيامبرصلى الله عليه وآله شكست خورد؟!
دوم:فراموشی واعراض صحابه
رويكردى ديگر در شبهه اعراض صحابه از حديث غدير:
يكى از شبهاتى كه به خيال اهل سنت از مهمترين شبهات در حديث غدير و معنى و مفهوم كلمه مولى است اين است كه: چگونه ممكن است صد هزار نفر از مسلمانان كه در ميان آنها بسيارى از نخبگان اصحاب وجود داشتند واقعه غدير خم را فراموش كنند و از امام على عليه السلام اعراض كنند؟!
و اما پاسخ اين شبهه:
۱-بسيارى از آنان كه در غدير حضور داشتند اهل مدينه نبودند، بلكه حداكثر سه الى چهار هزار نفر آنان در مدينه سكونت داشتند. در اين ميان بسيارى از آنان نيز بردگان و يا مستضعفينى بودند كه از مناطق مختلف بر پيامبرصلى الله عليه وآله وارد شده بودند و در مدينه قبيله و خويشاوندانى نداشتند، مانند اهل صفّه.
پس تنها نيمى از آنان باقى مى ماند كه بيش از دو هزار نفر نمى باشند، كه اينها هم معمولاً گوش به حرف رؤساى قبائل داده و در مقابل نظام عشايرى خاضع بودند، كه پيامبرصلى الله عليه وآله نيز به اين مطلب اشاره داشتند. لذا هر گاه گروهى بر حضرت وارد مى شدند، سرور و زعيمشان را بر آنان حق سرپرستى مى داد. از اين رو، در اسلام به آنان«اهل حلّ و عقد»مى گويند.
اگر به ماجراى سقيفه-كه فوراً پس از شهادت پيامبرصلى الله عليه وآله برگزار شد-بنگريم، مى بينيم افرادى كه ابوبكر را براى خلافت برگزيدند حداكثر به صد نفر بيشتر نمى رسند. زيرا از انصار-كه اهل مدينه بودند-كسى جز رهبران و بزرگانشان حضور نداشتند. همچنين از مهاجرين-كه اهل مكه بودند و همراه با پيامبرصلى الله عليه وآله هجرت كرده بودند-جز سه يا چهار نفر به عنوان«قريش»حضور نداشتند.
براى اثبات اين مدعى كافى است ما وسعت و گشايش سقيفه را در نظر بگيريم، تا معلوم شود كه وقتى ادعا مى كنيم صد نفر در آن حضور داشتند، تا اندازه اى مبالغه و گزاف نگفته ايم. چرا كه سقيفه بنى ساعده مانند سالن هاى بزرگ كنفرانس ها و كنگره هاى زمان معاصر نبوده است. وانگهى اغلب آن صدهزار نه تنها حاضر نبودند، كه حتى از جريان سقيفه مطلع هم نشدند مگر پس از مدتى طولانى كه از برگزاريش گذشته بود، چرا كه در آن زمان نه پست هوايى وجود داشت، و نه تلفن هاى بى سيم و نه ماهواره ها.
پس از اتفاق نظر آن شخصيت ها بر تعيين ابوبكر و علي رغم مخالفت بزرگ انصار سعد بن عباده و فرزندش قيس، اغلب افراد موجود در سقيفه عقد بيعت را محكم بسته و بر آن اتفاق كردند. هر چند در همان وقت بيشتر مسلمانان از سقيفه دور بودند، و برخى مشغول تجهيز و تكفين حضرت رسول صلى الله عليه وآله بودند، يا اينكه بهت زده خبر شهادت را دريافته بودند. از طرفى عمر بن خطاب نيز مردم را مورد تهديد و ارعاب قرار داده بود تا خبر شهادت پيامبرصلى الله عليه وآله را بازگو نكنند.[۱۳۲]
از اين كه بگذريم، بسيارى از اصحاب به دستور رسول خداصلى الله عليه وآله در سپاه اسامه بوده و در آن لحظه در پايگاه«جرف»اقامت داشتند و شهادت پيامبرصلى الله عليه وآله را دريافت نكرده و در سقيفه نيز حضور نيافتند.
بنابراين آيا باز هم عاقلانه است اگر افراد يک قبيله يا عشيره از سرپرست خود پيروى كنند در آنچه او تصويب كرده است. به ويژه اينكه در آنچه او صحه گذارده شرافتى بزرگ و فضيلتى همگانى است، كه هر قبيله تلاش در به دست آوردن آن دارد. كسى چه مى داند، شايد شرافت رياست بر تمام مسلمانان روزى هم نصيب آن قبيله گردد، زيرا اكنون ديگر حاكم واقعى و شرعى از منصبش رانده شده و مطلب به شورى گذاشته شده است. پس هر بار يكى را از ميان خودشان انتخاب و بر مردم تحميل مى كنند. پس چرا از اين امر خوششان نيايد و چگونه آن را تأييد نكنند؟
۲-اگر اهل حلّ و عقد از مردم مدينه مطلبى را تثبيت كردند، ديگر جايى براى دوردستان كه از گوشه و كنار جزيره مى آيند نمى ماند تا بخواهند به مخالفت برخيزند. ضمن اينكه آنها نمى دانند در غيابشان چه گذشته است، زيرا وسائل حمل و نقل و ارتباطات در آن دوران خيلى ابتدايى و عقب افتاده بود.
از سوى ديگر، آن مردم چنين تصورى از اهل مدينه داشتند كه اينان با پيامبرصلى الله عليه وآله مى زيسته اند، پس قطعاً دستيابى به احكام نوين-كه در هر ساعت و در هر روز با وحى پديد مى آمد-دارند.
از آن گذشته، براى رئيس يک قبيله كه از پايتخت دور است، فرقى ندارد كه چه كسى بر مسند خلافت باشد. پس براى او ابوبكر يا على عليه السلام يا هر شخص ديگرى يكى است، و آنچه براى او مهم است، اين است كه خود رياست عشيره اش را عهده دار باشد و كسى در اين امر با او مخالفت نكند.
چه بسا برخى از آنها مى خواست كه از حقيقت قضيه آگاه شود، ولى دستگاه حاكم او را يا با تشويق و يا با تهديد ساكت مى كرد. نمونه اش جناب مالک بن نويره كه از پرداخت زكات به ابوبكر خوددارى كرد، و آنگونه مظلومانه و ناجوانمردانه او را شهيد كردند.
به هر حال كسى كه دنبال آن حوادث است و مسئله نبرد با مانعين زكات را بررسى مى كند، به بسيارى از تناقضات بر مى خورد، و به آنچه تاريخ نگاران براى حفظ آبروى اصحاب و به ويژه دست اندركاران نگاشته اند، هرگز قانع نمى شود.
۳- ناگهانى بودن مسئله، نقش مهمى را بازى كرد و مردم را در برابر عمل انجام شده قرار داد. زيرا كنفرانس سقيفه، بى خبر از افرادى كه مشغول تجهيز و دفن پيامبرصلى الله عليه وآله بودند برگزار شد. كسانى مانند امام على عليه السلام، ابن عباس و ساير بنى هاشم، مقداد، سلمان، ابوذر، عمار، زبير و بسيارى ديگر از اصحاب.
در آن هنگام كه اهل سقيفه ابوبكر را به مسجد بردند و مردم را به بيعت طلبيدند و مردم گروه گروه-خواسته يا ناخواسته-براى بيعت با او به مسجد مى آمدند، على عليه السلام و يارانش هنوز از آن واجب مقدسى كه اخلاق والايشان بر آنان فرض كرده بود دست بر نداشته، و روا نبود كه پيامبرخداصلى الله عليه وآله را بى غسل و كفن رها كنند و به سوى سقيفه بشتابند و در امر خلافت نزاع كنند!
همين كه از آن واجب مقدس فارغ شدند، مطلب تمام شده بود و ابوبكر بر كرسى صدارت تكيه داده بود، و هر كس از بيعت سرباز مى زد جزو فتنه انگيزانى به شمار مى رفت كه مى بايست مسلمانان با او به نبرد برخيزند، و حتى اگر لازم شد او را به قتل برسانند!!
از اين رو مى بينيم عمر، سعد بن عباده را تهديد به قتل كرده و فرياد برآورده بود: او را بكشيد كه اهل فتنه است! چون او از بيعت با ابوبكر خوددارى كرده بود.
همچنين از آن پس، عمر تمام مخالفانى را كه در منزل على عليه السلام گرد آمده بودند تهديد به سوزاندن خانه و هر كس در خانه است نمود!
اگر ما به راستى نظر عمر بن خطاب را در مسئله بيعت متوجه شويم، بسيارى از آن معمّاها كه سرگردان مانده براى ما حل مى شود. زيرا عمر بر اين عقيده است كه براى صحت بيعت كافى است يک نفر مسلمان آن را تأييد كند. آن وقت بر بقيه مسلمين واجب مى شود از او پيروى كنند، و هر كس مخالفت و تمرّد كند از اسلام خارج شده و بايد او را كشت!
۴-حضرت على عليه السلام در مورد همه مسائل با آنها احتجاج كرد، ولى هيچ فايده اى نداشت. آيا ممكن است كه حضرت على عليه السلام براى بيعت گرفتن از مردم التماس و گدائى كند؟
همان مردمى كه از او روى برگرداندند و قلبشان به ديگرى علاقمند شد، يا از روى حسد؛ كه چرا خداوند اين همه فضيلت به او داده، و يا از روى كينه و دشمنى، زيرا على عليه السلام در گذشته قهرمانانشان را كشته و بزرگانشان را درهم كوبيده و بينى هايشان را به خاک ماليده و آنان را به خضوع واداشته بود، و خودخواهى و تكبرشان را با شمشير شجاعتش پايمال كرده بود، تا اسلام آوردند و تسليم شدند.
آن حضرت در هر حال سربلند و والا مقام بود، و همواره از پسرعمويش دفاع مى كرد، و در راه خدا از ملامت هيچ ملامت كننده اى نمى هراسيد، و هيچ يک از امور مادى دنيا تصميم او را بر هم نمى زد.
پيامبرصلى الله عليه وآله هم كاملاً به اين مسائل علم داشت و در هر مناسبتى كه پيش مى آمد فضيلت هاى برادرش و عموزاده اش را تكرار مى كرد، تا او را كاماً معرفى كرده باشد. مى فرمود:
«حُبُّ عَلِىٍّ اِيمَانٌ وَ بُغضُهُ نِفَاقٌ»[۱۳۳]: دوستى على عليه السلام ايمان و دشمنى اش نفاق است.
«عَلِىٌّ مِنِّى وَ اَنَا مِن عَلِيٍّ»[۱۳۴]: على عليه السلام از من است و من از على عليه السلام هستم.
«عَلِىٌّ وَلِىُّ كُلِّ مُؤمِنٍ بَعدِى»[۱۳۵]: على عليه السلام وَلىِّ هر مؤمنى پس از من است.
«عَلِىٌّ سَيِّدُ المُسلِمِينَ وَ اِمَامُ المُتَّقِينَ وَ قَائِدُ الغُرِّ المُحَجَّلِينَ»[۱۳۶]: على عليه السلام سرور مسلمانان و پيشواى تقواپيشگان و رهبر نورانى صورتان است.
ولى دريغا كه باز هم جز حسد و كينه نتيجه اى نداشت. براى همين بود كه حضرت رسول صلى الله عليه وآله پيش از شهادتش او را خواست و او را در آغوش گرفت و گريست و به او فرمود:«اى على! من مى دانم كه در سينه اين قوم نسبت به تو دشمنى هايى هست، كه پس از من آنها را ظاهر مى سازند. پس اگر با تو بيعت كردند بپذير، و گرنه شكيبا باش تا مرا در حال مظلوميت ملاقات كنى».
پس اگر اميرالمؤمنين عليه السلام بعد از اينكه براى ابوبكر بيعت گرفته شد صبر و تحمل كرد، طبق وصيت پيامبرصلى الله عليه وآله به او برده است، و بى گمان در اين كار حكمت هاى بسيار ديگر نيز نهفته است.
۵-اضافه بر آنچه گذشت، انسان مسلمان هرگاه قرآن را بخواند و در آياتش بينديشد، از داستانهاى قرآنى نتيجه مى گيرد كه در امتهاى گذشته نيز همين بلاها و مصيبتها بلكه بيشتر پيش آمده است.
كيست كه نداند قابيل از روى ظلم و ستم برادرش هابيل را به قتل مى رساند؟
همچنين حضرت نوح عليه السلام پس از قريب هزار سال جهاد پيگير، جز گروه اندكى از قومش كسى به او نگرويد، و حتى همسر و فرزندش نيز جزو كافران بودند.يا حضرت لوط عليه السلام كه در جوارش جز يک خانه از مؤمنين وجود نداشت.
در طول تاريخ، چقدر فرعون ها در زمين ظلم و ستم روا داشته و مردم را برده و بنده خود قرار دادند، و جز يک مؤمن كه ايمان خود را كتمان مى كرد ميان آنها نبود.
يا برادران يوسف و فرزندان يعقوب كه براى كشتن برادر كوچكشان حضرت يوسف عليه السلام با هم نقشه كشيده و توطئه كردند، بى آنكه يوسف عليه السلام گناهى مرتكب شده باشد. تنها گناهش همين بود كه پدر او را بيش از ديگر فرزندانش دوست مى داشت.
يا بنى اسرائيل كه خداوند به خاطر حضرت موسى عليه السلام آنان را نجات داد و دريا را برايشان شكافت و دشمنانشان-فرعون و سپاهيانش-را غرق كرد، بى آنكه مشقت جنگيدن و ستيز داشته باشند. ولى تا از دريا بيرون آمدند، هنوز پاهايشان خشک نشده بود كه سرى به بتها زده و به موسى عليه السلام گفتند: اى موسى! براى ما نيز خدائى قرار بده، همچنان كه آنها خدايانى دارند. حضرت موسى عليه السلام در پاسخ فرمود: به راستى شما گروهى جاهل و نادان هستيد.
يا هنگامى كه موسى عليه السلام به ميقات پروردگارش روانه شده بود و برادرش هارون را بر آنان گماشت، عليه او توطئه كرده و مى خواستند او را به قتل برسانند. آنان به خدا كافر شده و گوساله را پرستيدند. پس از اينكه پيامبران الهى عليهم السلام را به قتل رساندند، خداى تعالى فرمود:
أَفَكُلَّمَا جَاءَكُمْ رَسُولٌ بِمَا لَا تَهْوَىٰ أَنْفُسُكُمُ اسْتَكْبَرْتُمْ فَفَرِيقًا كَذَّبْتُمْ وَفَرِيقًا تَقْتُلُونَ [۱۳۷]: »چگونه است كه هر گاه پيامبرى به سوى شما آمد و بر خلاف هواى نفس شما دستورى داد تكبر ورزيديد پس گروهى از پيامبران را تكذيب كرده و گروه ديگر را به قتل رسانديد.
همچنين حضرت يحيى عليه السلام فرزند زكريا عليه السلام كه پيامبر خدا و مردى پارسا و از شايستگان و صالحان بود. چه سان كشته شد؟ و سرش را به يكى از تبهكاران بنى اسرائيل هديه دادند!
یا يهود و نصارى كه عليه حضرت عيسى عليه السلام توطئه كردند و مى خواستند حضرتش را به قتل رسانده يا بر دار بياويزند.
و در آخر، اين هم امت محمدصلى الله عليه وآله است كه ارتشى سى هزار نفرى آماده كرده تا امام حسين عليه السلام را به قتل برساند! در حالى كه او بيش از هفتاد نفر از يارانش را همراه ندارد. همه را و حتى فرزند خردسالش را به قتل رساندند!
پس ديگر چه جاى شگفتى مى ماند؟
چرا از سخن پيامبرخداصلى الله عليه وآله تعجب كنيم كه به اصحابش فرمود: هان! شما سنت هاى گذشتگانتان را وجب به وجب و گام به گام دنبال مى كنيد؛ حتى اگر آنان در سوراخ سوسمارى رفته باشند، شما هم مى رويد. عرض كردند: آيا مقصودتان از امتهاى گذشته يهود و نصارى هستند؟ فرمود: پس چه كسانى؟![۱۳۸]
چه تعجبى دارد؟ در حالى كه ما در صحيح بخارى و صحيح مسلم سخن پيامبرصلى الله عليه وآله را مى بينيم كه فرمود: اصحاب مرا در روز رستاخيز به سوى چپ مى برند. مى پرسم: آنان را به كجا مى بريد؟ گفته مى شود: به خدا قسم به سوى جهنم. آنگاه مى گويم: پروردگارا! اينان اصحاب من هستند! جواب داده مى شود: تو نمى دانى كه پس از تو چه بدعتها در دين نهادند. من مى گويم: دور باد از رحمت خدا كسى كه پس از من تبديل در دين خدا كند. و مى بينم كه تنها به اندازه چند شتر سرخود كسى از آنان نجات نمى يابد.[۱۳۹]
آرى! آيا باز هم جاى تعجب است اگر پيامبرصلى الله عليه وآله بفرمايد: امت من هفتاد و سه فرقه مى شوند، كه تنها يک فرقه در بهشت و بقيه در دوزخ هستند.[۱۴۰]اين همان كلام پروردگار عزت و جلالت و خداى آگاه به رازهاى نهان است كه فرمود:
وَمَا أَكْثَرُ النَّاسِ وَلَوْ حَرَصْتَ بِمُؤْمِنِينَ [۱۴۱]: و بيشتر مردم مؤمنين نيستند هرچند تو اى پيامبر تلاش در ترغيب آنان كنى.
...بَلْ جَاءَهُمْ بِالْحَقِّ وَأَكْثَرُهُمْ لِلْحَقِّ كَارِهُونَ [۱۴۲] :پيامبرصلى الله عليه وآله به حق آنان را دعوت كرد ولى بسيارى از آنان از حق گريزان و روى گردانند.
لَقَدْ جِئْنَاكُمْ بِالْحَقِّ وَلَٰكِنَّ أَكْثَرَكُمْ لِلْحَقِّ كَارِهُونَ [۱۴۳]: ما براى شما حق را آورديم ولى بسيارى از شما مردم نسبت به حق تنفر داريد.
أَلَا إِنَّ وَعْدَ اللَّهِ حَقٌّ وَلَٰكِنَّ أَكْثَرَهُمْ لَا يَعْلَمُونَ [۱۴۴]: همانا وعده خدا حق است ولى بيشتر آنان نمى دانند.
يُرْضُونَكُمْ بِأَفْوَاهِهِمْ وَتَأْبَىٰ قُلُوبُهُمْ وَأَكْثَرُهُمْ فَاسِقُونَ [۱۴۵]: با زبان شما را راضى نگه مى دارند ولى در قلبهايشان با شما مخالف و دشمن هستند و بيشتر آنان فاسق و تبهكارانند.
إِنَّ اللَّهَ لَذُو فَضْلٍ عَلَى النَّاسِ وَلَٰكِنَّ أَكْثَرَهُمْ لَا يَشْكُرُونَ [۱۴۶]: همانا خداوند بدون شک بر مردم حق و فضل دارد ولى بسيارى از آنان شكرگزار نيستند.
يَعْرِفُونَ نِعْمَتَ اللَّهِ ثُمَّ يُنْكِرُونَهَا وَأَكْثَرُهُمُ الْكَافِرُونَ [۱۴۷]: نعمت خدا را مى شناسند و با اين حال آن را ناديده مى گيرند و بيشترشان كافر اند.[۱۴۸]
پانویس
- ↑ غدير خم و پاسخ به شبهات از كتب اهل سنت (انتصارى): ج ۲ ص ۹ - ۱۶. غديرشناسى و پاسخ به شبهات (رضوانى): ص ۲۰۹ - ۲۲۲. بر ساحل غدير: ص ۹۹ - ۱۴۲.
- ↑ نهج البلاغه (صبحى صالح): ص ۴۸، خطبه سوم. شرح نهج البلاغه (محمد عبده): ج ۱،ص ۸۵ . شرح نهج البلاغه (ابن ابى الحديد): ج ۱،ص ۱۵۱، خطبه سوم.
- ↑ اميرالمؤمنين عليه السلام حق خلافت خود را تراث (ارث) مى داند. چنانكه در قرآن كريم كتاب، زمين، بهشت و علم را ارث خوانده است. نه ارث به معناى اموال اعتبارى، بلكه به معناى ولايت و حق تعيين شده شرعى. آيات ذيل را ملاحظه كنيد: «و ورث سليمان داوود و قال يا ايها الناس علّمنا منطق الطير» نمل / ۱۶. «فخلف من بعدهم خلف ورثوا الكتاب» اعراف / ۱۶۹. «و لقد كتبنا فى الزبور من بعد الذكر ان الارض يرثها عبادى الصالحون» انبياء / ۱۰۵. «ثم اورثنا الكتاب الذين اصطفيناهم من عبادنا...» فاطر / ۳۲. «و لقد آتينا موسى الهدى و اورثنا بنى اسرائيل الكتاب» غافر / ۵۳ . در اين آيات مباركه علم و كتاب را ارث خوانده است.
- ↑ مسند احمد: ج ۲ ،ص ۴۴۲. تاريخ بغداد: ج ۷ ،ص ۱۳۷. ترجمه وليد بن سليمان المجاربى. المصنف (ابن ابى شيبه): ج ۷ ،ص ۵۱۲ . فضائل الحسن و الحسين عليهما السلام: حديث ۷. المعجم الكبير (طبرانى): ج ۳ ،ص ۴۰ ،ح ۲۶۲۱، بقية اخبار الحسن عليه السلام. كنز العمال: ج ۱۳ ،ص ۶۴۰ ،ح ۳۷۶۱۸.
- ↑ سنن ترمذى: ج ۵ ،ص ۶۹۹ ،ب ۶۱ فضل فاطمه عليها السلام ح ۳۸۷۰. سنن ابن ماجه: ج ۱ ،ص ۵۲ ،ح ۱۴۵ باب فضل الحسن و الحسين عليهما السلام. اسد الغابه: ج ۵ ،ص ۵۲۳ ، ترجمة فاطمة الزهراء عليها السلام. المعجم الكبير (طبرانى): ج ۳ ،ص۴۰ ،ح ۲۶۲۰، بقية اخبار الحسن عليه السلام. ينابيع الموده: ص ۱۹۴ ،ب ۵۶ .
- ↑ الاصابه: ج ۴ ،ص ۲۷۸، ترجمة فاطمة الزهراء عليها السلام. الرياض النضرة: ج ۳ ،ص ۱۵۴ الفصل السادس، بانه صلى الله عليه و آله حرب لمن حاربهم؛ جواهر العقدين، ج۲، ص ۱۹۴، ذكر الاول تفضيلهم بما انزل اللَّه.
- ↑ اسد الغابه: ص ۳۵۱، ترجمة عبداللَّه بن عمرو بن العاص. مجمع الزوائد: ج ۹ ،ص ۱۷۶، باب ما جاء فى الحسن عليه السلام. چنين حكاياتى را به امام حسن عليه السلام نسبت مى دهد، شايد هر دو بزرگوار به او چنين اعتراضى نمودند.
- ↑ الصواعق المحرقه: ص ۲۴۰، فى الخاتمه، باب التحذير من بغضهم.
- ↑ الاصابه: ج ۲ ،ص ۵۰۸ ، ترجمة الامام على عليه السلام.
- ↑ اسد الغابه: ج ۱ ،ص ۱۴۶، ترجمة انس. الاصابه: ج ۱ ،ص ۶۸ ، ترجمة انس. تاريخ ابن الوردى: ج ۱ ،ص ۱۶۵، اخبار يزيد.
- ↑ البداية و النهاية: ج ۶ ،ص ۲۳۳، الاخبار بمقتل الحسين عليه السلام.
- ↑ تذكرة الخواص: ص ۲۶۱، ذكر حمل الرأس الى يزيد. البداية و النهاية: ج ۸ ،ص ۱۹۲، حوادث سنه ۶۱ ، يک بيت ديگر را به اين مضمون ذكر كرده:فأهلّوا و استهلّوا فرحاً ثم قالوا لى هنيئاً لا تشل الاتحاف بحب الاشراف: ص ۵۶.
- ↑ تذكرة الخواص: ص ۲۶۱، ذكر حمل الرأس الى يزيد. در الاتحاف بحب الاشراف: ص ۵۷ ، مىگويد: فما ملك جاء و لا وحى نزل.
- ↑ تذكرة الخواص: ص ۲۶۱، ذكر حمل الرأس الى يزيد.
- ↑ «جيرون» نام قديمى دمشق است. جيرون را دمشق ناميدند به جهت دمشق بن نمرود. كنز المدفون: (سيوطى): ص ۴۱.
- ↑ المراجعات.
- ↑ صحيح مسلم: ج ۳، ص ۱۴۱۲، ح ۱۷۸۵، كتاب الجهاد و السير؛ باب ۳۴.
- ↑ السيرة الحلبية: ج ۲، ص ۹۸. نيل الاوطار: ج ۲، ص ۳۲.
- ↑ الموطأ: ص ۵۷ ،ح ۱۵۱.
- ↑ صحيح مسلم: ج ۴ ،ص ۱۳۱، باب نكاح المتعة.
- ↑ زاد المعاد: ج ۲ ،ص ۱۸۴. صحيح مسلم: ج ۴ ،ص ۴۸.
- ↑ طبقات ابن سعد: ج ۲ ،ص ۱۹۰. السيرة الحلبية: ج ۳ ،ص ۲۰۷.
- ↑ صحيح بخارى: ج ۷ ،ص ۹، كتاب المرضى.
- ↑ شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد: ج ۱۲ ،ص ۲۱.
- ↑ كامل ابن اثير: ج ۳ ،ص ۶۳ . تاريخ طبرى: ج ۴ ،ص ۲۲۳. شرح ابن ابى الحديد: ج ۳ ص ۱۰۷.
- ↑ محمدصلى الله عليه وآله / ۹.
- ↑ تاريخ الطبرى: ج ۴ ،ص ۲۲۴.
- ↑ الطبقات الكبرى: ج ۵ ،ص ۲۰. تاريخ اليعقوبى: ج ۲ ،ص ۱۵۸. قاموس الرجال: ج ۶ ،ص ۳۶.
- ↑ يونس عليه السلام /۳۲.
- ↑ تاريخ اليعقوبى: ج ۲ ،ص ۱۰۳.
- ↑ تاريخ طبرى: ج ۳ ،ص ۲۵۴.
- ↑ تاريخ يعقوبى: ج ۲ ،ص ۱۲۸.
- ↑ تاريخ طبرى: ج ۳ ،ص ۲۰۲. الكامل: ج ۲ ،ص ۳۲۵.
- ↑ روح المعانى: ج ۱۰ ،ص ۴۵.
- ↑ شرح نهج البلاغةابن ابى الحديد:خطبه سوم.
- ↑ العقد الفريد: ج ۴ ،ص ۸۵ .
- ↑ تاريخ الامم الاسلامية: ص ۴۹۷.
- ↑ شرح ابن ابى الحديد: ج ۶ ،ص ۴۵.
- ↑ شرح ابن ابى الحديد: ج ۱۲ ،ص ۷۸.
- ↑ آل عمران/۳۱.
- ↑ نساء/۸۰.
- ↑ نهج البلاغه:حکمت۱۴۷.
- ↑ علل الشرايع: ج ۱ ،ص ۱۴۶ ،ح ۳. عيون اخبار الرضاعليه السلام: ج ۲ ،ص ۸۱ ،ح ۱۵.
- ↑ المناقب: ج ۳ ،ص ۲۲۰.
- ↑ بحار الانوار: ج ۲۹ ،ص ۴۸۲. تاريخ دمشق: ج ۴۲ ،ص ۲۹۱، معرفة الصحابة ابى نعيم، مخطوط: ص ۲۲. شرح ابن ابى الحديد: ج ۲ ص ۲۳.
- ↑ مختصر تاريخ دمشق: ج ۶ ،ص ۲۷۶. تهذيب الكمال: ج ۵ ،ص ۵۹ . تهذيب التهذيب: ج ۲ ،ص ۲۱۰. المجروحين ابن حبّان: ج ۱، ص ۲۶۸. الأنساب سمعانى: ج ۳ ص ۵۰.
- ↑ البداية و النهاية: ج ۸ ،ص ۱۴۲. تذكرة الخواص: ص ۲۳۵. شرح ابن ابى الحديد: ج ۳ ص، ۲۸۳.
- ↑ شرح ابن ابى الحديد: ج ۲ ،ص ۱۹۷.
- ↑ شرح ابن ابى الحديد: ج ۲ ،ص ۲۰۰.
- ↑ شرح ابن ابى الحديد: ج ۴ ،ص ۱۷۴.
- ↑ ينابيع الموده: ج ۱ ،ص ۵۳ .
- ↑ تاريخ اليعقوبى: ج ۲ ،ص ۱۳۷. كامل ابن اثير: ج ۳ ص ۲۴.
- ↑ شرح ابن ابى الحديد: ج ۴ ،ص ۱۰۷.
- ↑ مستدرک حاكم: ج۳ ،ص ۱۵۰ ،ح ۴۶۷۶.
- ↑ مستدرک حاكم: ج ۳ ص ۱۵۱ ح ۴۶۷۷.
- ↑ شرح ابن ابى الحديد: ج ۹، ص ۲۳.
- ↑ شرح ابن ابى الحديد: ج ۲۰ ،ص ۲۹۸ ،ش ۴۱۳.
- ↑ شرح ابن ابى الحديد: ج ۲۰ ،ص ۲۹۸ ،ش ۴۱۴.
- ↑ توبه/۳۸.
- ↑ توبه/42.
- ↑ توبه/۸۱.
- ↑ توبه/۱۱۸.
- ↑ توبه/۹۰.
- ↑ احزاب/۳۶.
- ↑ صحيح بخارى: ج ۶ ،ص ۱۲، باب مرض النبى صلى الله عليه وآله. كنز العمّال: ج ۱۰ ،ص ۵۷۸-۵۷۰ ،ح۳۰۲۶۷ - ۳۰۲۶۴. شرح نهج البلاغه: ج ۱ ،ص ۱۶۰ ۱۵۹ و ج ۶ ،ص ۵۲ . المصنّف ابن ابى شيبه :ج ۶ ،ص ۳۹۵ ،ح ۳۲۲۹۵.
- ↑ صحيح بخارى: ج ۶ ،ص ۱۲، باب مرض النبى صلى الله عليه وآله. كنز العمّال: ج ۱۰ ،ص ۵۷۸-۵۷۰ ،ح۳۰۲۶۷ - ۳۰۲۶۴. شرح نهج البلاغه: ج ۱ ،ص ۱۶۰ ۱۵۹ و ج ۶ ،ص ۵۲ . المصنّف ابن ابى شيبه :ج ۶ ،ص ۳۹۵ ،ح ۳۲۲۹۵.
- ↑ توبه/۴۸.
- ↑ توبه/۱۰۱.
- ↑ توبه/۱۰۷.
- ↑ منافقون/۷.
- ↑ تاريخ طبرى:ج ۲ ،ص ۶۰ . الكامل فى التاريخ: ج ۱ ،ص ۵۴۹ . البداية و النهاية: ج ۴ ،ص ۱۵. المغازى: ج ۱ ،ص ۲۱۹. السيرة النبوية ابن هشام: ج ۳ ،ص ۶۸ .
- ↑ آل عمران/۱۵۲.
- ↑ توبه/۲۵.
- ↑ شرح نهج البلاغه: ج ۱۵ ،ص ۲۵-۲۴.
- ↑ السيرة الحلبية: ج ۲ ،ص ۲۲۷. تاريخ طبرى: ج ۲ ،ص ۶۷ . الدرّ المنثور: ج ۲ ،ص ۳۵۶-۳۵۵. المغازى: ج ۱ ،ص ۶۰۹.
- ↑ مفاتيح الغيب: ج ۹ ،ص ۶۷-۵۰ .
- ↑ الدرّ المنثور: ج ۲ ،ص ۳۵۹.
- ↑ شرح نهج البلاغه: ج ۱۵ ،ص ۳۳. كنز العمال: ج ۱۰ ،ص ۴۲۶ ۴۲۴. الطبقات الكبرى: ج ۲ ،ص ۱۹۶. المستدرک: ج ۳ ،ص ۲۶۶. سوگمندانه بايد گفت كه برخى محدثان به نام بعضى نامداران كه مى رسند، با كنايه و آوردن كلمه«فلان»رد مى شوند!
- ↑ تاريخ طبرى: ج ۲ ،ص ۶۸ -۶۶ . الكامل فى التاريخ: ج ۱ ،ص ۵۵۳ . المغازى: ج ۱ ،ص ۲۸۰.
- ↑ المغازى: ج ۱ ،ص ۴۷۱-۴۷۰. اين حقيقت چونان آفتاب در نيم روز روشن است كه آوردن نام منابع ديگر نيازى نيست.
- ↑ المستدرک: ج ۳ ،ص ۳۸-۳۷. مختصر تاريخ دمشق: ج ۱۷ ،ص ۳۲۸-۳۲۷. مجمع الزوائد: ج ۹ ،ص ۱۲۴.
- ↑ صحيح بخارى: ج ۳ ،ص ۱۵۶ ،ح ۴۳۲۲. كتاب المغازى. صحيح مسلم: ج ۱۲ ،ص ۳۰۳-۳۰۱ ،ح ۱۷۵۱، كتاب الجهاد.
- ↑ توبه/۵۸.
- ↑ نساء/۱۴.
- ↑ توبه/۶۱.
- ↑ احزاب/۳۶.
- ↑ احزاب/۵۳
- ↑ احزاب/۵۷.
- ↑ جنّ/۲۳.
- ↑ الجامع لاحكام القرآن: ج ۲،ص ۳۹۳. صحيح بخارى:ج۱،ص ۴۷۴ ،ح ۱۵۳۴. صحيح مسلم:ج۸،ص ۴۰۵،ح۱۳۰،ص ۴۱۷-۴۱۲،ح ۱۴۴-۱۴۳-۱۴۱. المعجم الکبیر:ج۷،ص۱۳۶-۱۳۱-۱۳۰-۱۲۸-۱۱۹-۱۰۹-۱۰۷،ح۶۶۰۴-۶۵۹۷-۶۵۹۴-۶۵۱۵-۶۵۱۳. حجةالوداع ابن حزم:ص۴۰۹-۴۰۳-۳۳۵-۱۶۳-۱۶۰-۱۵۹ ،ح ۴۷۲-۴۷۰-۴۵۹-۳۶۰-۸۰- ۷۳-۷۰. مسند احمد: ج ۴ ،ص ۲۸۶. مسند ابوعوانه: ج ۲ ،ص ۲۴۲ ،ح ۳۳۶۴ - ۳۳۶۳. مسند الطيالسى: ص ۲۱۶ ،ح ۱۵۴۰. صحيح ابن خزيمه: ج ۴ ،ص ۱۶۵ ،ح ۲۶۰۶. مجمع الزوائد: ج ۳ ،ص ۲۳۳.
- ↑ صحيح بخارى:ج ۲،ص ۳۲۸،ح ۲۷۳۲-۲۷۳۱وص۲۹۴،ح ۴۸۴۴.صحيح مسلم:ج۱۲،ص۳۸۲،ح ۱۷۸۵.مسند احمد:ج۴،ص ۳۲۸.المصنف ابن ابى شيبه:ج ۷،ص ۳۸۹-۳۸۴،ح ۳۶۸۴۴-۳۶۸۳۶.المصنف عبدالرزاق:ج۵،ص۳۳۰،ح ۹۷۲۰.السيرة النبوية ابن هشام: ج۳،ص۳۳۱-۳۲۹.السيرة الحلبية: ج۳،ص ۱۹-۱۶.الجامعة لاحكام القرآن:ج۱۶،ص ۲۷۷. الدرّ المنثور:ج۷،ص۵۲۷، ذيل آيات ۲۵-۲۴سوره فتح.سبل الهدى و الرشاد:ج۵،ص۵۳-۴۶.البداية و النهاية:ج۴،ص۲۰۰-۱۹۱.تاريخ ابى الفداء:ج۱،ص۱۹.الكنى ابوبشررازى دولابى،م۳۱۰ق:ج۲،ص ۶۹.
- ↑ الجامع الصحيح بخارى:ج ۲،ص۱۹۷ ،ح ۲۴۶۸ و ج ۳ ،ص ۳۸۵ ،ح ۵۱۹۱ . صحيح مسلم:ج ۲ ،ص ۸۹۸،ح ۳۴.سنن ترمذى:ج ۵ ،ص ۳۴۵ ،ح ۳۳۱۸. سنن بيهقى:ج۷ ،ص ۳۷. الدرّ المنثور: ج ۶ ،ص ۲۴۲. تفسير ابن كثير: ج ۴ ،ص ۴۱۴، ذيل آيه ۴ از سوره تحريم. البحر الزخّار: ج ۱ ،ص ۳۱۸ ،ح ۲۰۶. تحفة الاشراف: ج ۸ ،ص ۴۶ ،ح ۱۰۵۰۷. كنزالعمال: ج ۲ ،ص ۵۲۵ ،ح ۴۶۶۳. جامع الاصول: ج ۲ ،ص ۴۰۰ ،ح ۸۵۶ .
- ↑ حجرات/۱۵.
- ↑ نور/۱۱.
- ↑ اسد الغابه: ج ۵ ،ص ۵۰۴ .
- ↑ شرح نهج البلاغه: ج ۱۴ ،ص ۲۳. سيرة المصطفى صلى الله عليه وآله: ص ۴۸۱ - ۴۷۲. اعلام النساء: ج ۲ ،ص ۸۵۲ .
- ↑ تحریم/۳و۴.
- ↑ تحریم/۵.
- ↑ توبه/۴۲.
- ↑ نجم/۳و۴.
- ↑ محمدصلى الله عليه وآله /۳۳.
- ↑ سوره های:آل عمران/۳۲و۱۳۲.نساء/۵۹.مائده/۹۲.انفال/۱و۲۰و۴۶.طه/۹۰.نور/۵۴و۵۶.محمدصلی الله علیه وآله/۳۳.مجادله/۱۳.تغابن/۱۲و۱۶.(در بعضی آیات دو مرتبه این لفظ تکرار شده است.)
- ↑ سورهای: انفال/۲۴ و شورى/۴۷.
- ↑ حشر/۷.
- ↑ منهاج السنه: ج ۳ ،ص ۱۳۶-۱۳۴. تطهير الجنان: ص ۳۲. الصواعق المحرقه: ص ۱۶۱- ۱۵۴. وى در توجيه روايت نبوى در بزرگداشت شيعيان على بن ابى طالب عليه السلام كه در تفسير آيه هفتم سوره بينه فرمود، اهل سنت را شيعيان و خوارج را دشمنان او مى خواند!
- ↑ فتح البارى فى شرح صحيح البخارى: ج ۱ ،ص ۲۷۸. عسقلانى نيز مشابه اين را در شرح صحيح مسلم آورده است: ج ۱۱،ص ۹۹،ح ۱۱۴.
- ↑ مرقاة المفاتيح فى شرح مشكاة المصابيح: ج ۵ ،ص ۴۹۹-۴۹۸.
- ↑ محمد صلی الله علیه وآله/۳۰.
- ↑ شرح نهج البلاغه: ج ۱۲ ،ص ۲۱-۲۰.
- ↑ شرح نهج البلاغه: ج ۱۲ ،ص ۷۹-۷۸.
- ↑ انعام/۵۷.
- ↑ صحيح بخارى: ج ۱ ،ص ۵۷ ،ح ۱۱۴ و ج ۲ ،ص ۳۷۳ ،ح ۳۰۵۳ و ص ۴۱۰ ،ح ۳۱۶۸ و ج ۳ ،ص ۱۸۱ ،ح ۴۴۳۲-۴۴۳۱ و ج ۴ ،ص ۲۹ ،ح ۵۶۶۹ و ص ۳۷۵ ،ح ۷۳۶۶.صحيح مسلم: ج ۳ ،ص ۱۰۱۸ ،ح ۲۲. مسند احمد: ج ۱ ،ص ۳۵۵-۳۲۴. مسند ابى يعلى: ج ۳ ،ص ۳۹۳ ،ح ۱۸۷۱- ۱۸۶۹ و ج ۴ ،ص ۲۹۸ ،ح ۲۴۰۹. سنن نسائى: ج ۳ ،ص ۴۳۳ ،ح ۵۸۵۴-۵۸۵۲ و ح ۴ ،ص ۳۶۰ ،ح ۷۵۱۶. سنن بيهقى: ج ۲ ،ص ۲۰۷. سنن ابى داود: ج ۳ ،۱۶۵ ،ح ۳۰۲۹. جامع المسانيد و السنن: ج ۳۰ ،ص ۲۶۴ ،ح ۵۱۶ و ص ۲۸۱ ،ح ۵۵۰ . المعجم الكبير: ج ۱۱ ،ص ۳۰ ،ح ۱۰۹۶۲-۱۰۹۶۱ و ص ۳۵۲ ،ح ۱۲۲۶۱ و ج ۱۲ ،ص ۵۵ ،ح ۱۲۵۰۷. المعجم الاوسط: ج ۶ ،ص ۱۶۲ ،ح ۵۳۳۴ . مجمع الزوائد: ج ۴ ،ص ۲۱۴ و ج ۹ ،ص ۳۳. شرح نهج البلاغه: ج ۶ ،ص ۵۱ . مشكاة المصابيح: ج ۳ ،ص ۳۲۲ ،ح ۵۹۶۶ . مرقاة المفاتيح: ج ۵ ،ص ۴۹۸.
- ↑ تاريخ طبرى: ج ۲ ،۲۲۸. الكامل فى التاريخ: ج ۲ ،ص ۷. الطبقات: ج ۱ ،ص ۵۱۷ . السيرة الحلبية: ج ۳ ،ص ۳۴۴. سير اعلام النبلاء: ج ۲ ،ص ۴۵۸. سبل الهدى و الرشاد: ج ۱۲ ،ص ۲۴۷. انساب الاشراف: ج ۲ ،ص ۲۳۶. تذكرة الخواص: ص ۶۲ . حلية الاولياء: ج ۵ ،ص ۲۵. البداية و النهاية: ج ۵ ،ص ۲۴۷. جوامع السيرة النبوية ابن حزم: ص ۲۰۹. الوفاء باحوال المصطفى صلى الله عليه وآله ابن جوزى:ص ۷۹۴. المراجعات: ش ۸۶ . مرآة الاسلام طه حسين: ص ۱۲۴.
- ↑ صحيح بخارى: ج ۴ ،ص ۲۰۵ ،ح ۶۵۹۳ - ۶۵۶۷ ، كتاب الرقاق، باب الحوض. صحيح مسلم: ج ۱۵ ،ص ۶۹ - ۵۹ ،ح ۳۸ - ۲۶. سنن ابن ماجه: ج ۲ ،ص ۱۴۳۹، كتاب الزهد، باب ذكر الحوض. مسند احمد: ج ۲ ،ص ۳۰۰-۲۹۸. الدرّ المنثور: ج ۳ ،ص ۲۳۹.
- ↑ صحيح بخارى: ج ۴ ،ص ۱۷۶.
- ↑ صحيح بخارى: ج 4 ،ص 110.
- ↑ سنن ابن ماجه: ج ۲ ،ص ۱۳۲۱ ،ح ۳۹۹۱ به بعد، باب افتراق الامم. سنن ابى داود: ج ۴ ،ص ۱۹۷ ،ح ۴۵۶۶ به بعد(باب شرح السنة).سنن ترمذى: ج ۴ ،ص ۲۹۱ ،ح ۲۶۵۰ -۲۶۴۹. كنز العمال: ج ۱ ،ص ۳۸۱ -۳۷۶ -۲۱۱ -۲۰۹ ،ح ۱۶۵۹ -۱۶۳۷ -۱۰۶۱ -۱۰۵۲ و ج ۱۱ ،ص ۳۰۴ -۱۱۵ -۱۱۴ ،ح ۳۱۵۸۳ -۳۰۸۳۸ -۳۰۸۳۴. الملل و النحل: ج ۱ ،ص ۲۱. تاريخ بغداد: ج ۱۳ ،ص ۳۶ -۳۲. الجامع لاحكام القرآن: ج ۴ ،ص ۱۵۹. مشكاة المصابيح خطيب تبريزى: ج ۱ ،ص ۹۶ ،ح ۱۷۲ -۱۷۱. البحر الزخّار: ج ۴ ،ص ۳۷ ،۱۱۹۹. مسند ابويعلى: ج ۷ ،ص ۳۶ ،ح ۳۹۴۲. بحار الانوار: ج ۲۸ ،ص ۶ - ۳ ،ح ۸ - ۱.
- ↑ فيض القدير مناوى: ج ۲ ،ص ۲۱. المستدرک حاكم: ج ۴ ،ص ۴۳۰، كتاب الفتن و الملاحم. الاعتصام شاطبى: ج ۲ ،ص ۱۸۹. سلسلة الاحاديث الصحيحة البانى: ج ۱،ص ۳۵۹.
- ↑ الامامة و السياسة: ج ۱ ،ص ۳۲.
- ↑ صحيح بخارى: ج ۱ ،ص ۲۸۳ -۲۸۲ ،ح ۲۷۳۲ -۲۷۳۱. صحيح مسلم: ج ۱۲ ،ص ۳۸۲. المسند: ج ۴ ،ص ۳۳۰. البداية و النهاية: ج ۴ ،ص ۲۰۰. الكامل فى التاريخ: ج ۱ ،ص ۵۸۶.
- ↑ جمعه/۱۱.
- ↑ السنن الكبرى: ج ۳ ،ص ۱۹۷ (باب الخطبة القائمة) . الجامع لاحكام القرآن: ج ۱۸ ،ص ۱۱۱ - ۱۰۹.
- ↑ ج ۴ ،ص ۲۸۶. مسند ابويعلى: ج ۳ ،ص ۲۳۳. مجمع الزوائد: ج ۳ ،ص ۲۳۳، هيثمى در پايان مى گويد: رجاله رجال صحيح.
- ↑ زاد المعاد: ج ۲ ،ص ۱۶۵ - ۱۵۶. حجةالوداع: ص ۳۴۴.
- ↑ الجامع لاحكام القرآن: ج ۲ ،ص ۳۹۵-۳۹۳.
- ↑ انفال/۲۷.
- ↑ شرح نهج البلاغه: ج ۱۲ ،ص ۷۸- ۲۱.
- ↑ روح المعانى: ج ۳ ،ص ۱۸۶.
- ↑ شرح نهج البلاغه: ج ۶ ،ص ۴۵.
- ↑ نساء/۸۰.
- ↑ آل عمران/۳۱.
- ↑ صحيح بخارى: ج ۴ ،ص ۱۹۵.
- ↑ صحيح مسلم: ج ۱ ،ص ۸۶ ،ح ۱۳۱. مستدرک حاكم: ج ۳ ،ص ۱۲۶.
- ↑ صحيح بخارى: ج ۵ ،ص ۲۲. مسند احمد: ج ۴ ،ص ۱۶۴. مستدرک حاكم: ج ۳ ،ص ۱۱۱.
- ↑ مسند احمد: ج ۵ ،ص ۲۵. مستدرک حاكم: ج ۳ ،ص ۱۱۱.
- ↑ منتخب كنز العمال:چاپ در حاشيه مسند احمد:ج ۵ ،ص ۳۴. مطالب السؤول: ج ۲ ،ص ۴۴.
- ↑ بقره/۸۷.
- ↑ صحيح بخارى: ج ۴ ،ص ۱۴۴ و ج ۹ ،ص ۱۲۶.
- ↑ صحيح بخارى: ج ۷ ،ص ۲۰۹. صحيح مسلم: ج ۴ ،ص ۱۷۹۲ ،باب الحوض.
- ↑ سنن ابن ماجه: ج ۲ ،ح ۳۹۹۳، كتاب الفتن. مسند احمد: ج ۳ ،ص ۱۲۰. سنن ترمذى، كتاب الايمان.
- ↑ یوسف/۱۰۳.
- ↑ مؤمنون/۷۰.
- ↑ زخرف/۷۸.
- ↑ یونس/۵۵.
- ↑ توبه/۸.
- ↑ یونس/۶۰.
- ↑ نحل/۸۳.
- ↑ رجوع كنيد به: همراه با راستگويان (تيجانى، ترجمه مهرى):ص ۱۰۱- ۹۳.