ابوالعباس عبدالله مأمون عباسی، فرزند هارون الرشید و هفتمین خلیفه عباسی، در سال ۱۷۰ قمری در بغداد به دنیا آمد. پس از درگیری و کشتن برادرش امین، در سال ۱۹۸ قمری به خلافت رسید و خراسان را مرکز حکومت خود قرار داد. او به معتزله گرایش داشت، امام رضا علیه السلام را به ولایتعهدی منصوب و سپس در سال ۲۰۰ قمری امام رضا علیه السلام را مسموم و به شهادت رساند. مأمون در سال ۲۱۸ قمری در بزندون درگذشت و در طرسوس دفن شد.

مأمون عباسی
اطلاعات فردی
نام کاملابوالعباس عبدالله مأمون
سرشناسیهفتمین خلیفه عباسی
تولدسال ۱۷۰ هجری قمری، بغداد
وفاتسال ۲۱۸ هجری قمری، مرز بین ترکیه و سوریه (بزندون)
نحوه درگذشتبیماری در هنگام لشکرکشی به روم (سال ۲۱۸ق)
محل دفنطرسوس
خویشان سرشناسپدر: هارون الرشید، برادر: امین عباسی، دختران: ام‌حبیب، ام‌فضل
اطلاعات علمی
استادانهشیم، عباد بن عوام، یوسف بن عطیه، ابومعاویه ضریر
شاگردانفضل بن مأمون، یحیی بن اکثم، عبدالله بن طاهر
تالیفات-
تحصیلاتفقه، حدیث، ادبیات، تاریخ
مذهباهل سنت (معتزله)
اطلاعات فرهنگی
زمینه فعالیتخلافت، سیاست
علت شهرتخلافت عباسی، ولایتعهدی امام رضا علیه السلام

زندگی‌نامه

ابوالعباس عبدالله بن هارون، معروف به مأمون عباسی، هفتمین خلیفه از خلفای عباسی و فرزند هارون الرشید بود. او در نیمهٔ ربیع‌الاول سال ۱۷۰ قمری در بغداد به دنیا آمد.[۱]مادرش کنیزی ایرانی به نام مَراجِل از اهالی بادغیس در خراسان بود.[۲]

مأمون از دوران خردسالی به تحصیل علوم دینی و ادبی و آموزش فقه، حدیث و تاریخ پرداخت و از استادانی چون هشیم، عباد بن عوام، یوسف بن عطیه و ابومعاویه ضریر بهره برد. از نسل شاگردان وی نیز نام‌هایی چون فرزندش فضل، یحیی بن اکثم، عبدالله بن طاهر و دعبل خزاعی در تاریخ علم و ادب اسلامی آمده است.[۳] هارون الرشید در زمان خلافت خود، لقب مأمون را بر پسرش نهاد و او را به ولایت خراسان گماشت تا از نزدیک با ادارهٔ امور آشنا شود.[۴]

پس از مرگ پدر، مأمون به تدبیر فضل بن سهل و حمایت سردار برجسته‌اش طاهر ذوالیمینین، با برادرش امین وارد جنگ شد. این کشمکش خونین سرانجام با کشته شدن امین پایان یافت و مأمون در سال ۱۹۵ قمری در مرو به عنوان خلیفه خوانده شد و سه سال بعد، در سراسر قلمرو اسلامی برایش بیعت عمومی انجام گرفت.[۵]

در سال ۲۰۰ قمری امام علی بن موسی الرضا علیه السلام را به خراسان فراخواند و به عنوان ولیعهد خود معرفی کرد. او برای تحکیم این پیوند، دخترانش ام‌حبیب و ام‌فضل را به ترتیب به ازدواج امام رضا علیه السلام و امام جواد علیه السلام درآورد.[۶] اما هنگام بازگشت به بغداد، امام رضا علیه السلام در طوس به دست مأمون مسموم شد و در همان‌جا به شهادت رسید.[۷]

مأمون از نظر فکری گرایش آشکاری به معتزله داشت و اندیشه‌های کلامی آنان را ترویج می‌کرد. در سال ۲۱۲ قمری، بر برتری امام علی علیه السلام بر دیگر صحابه تصریح نمود و همچنین نظریه مخلوق بودن قرآن را به عنوان عقیده رسمی دولت اعلام کرد.[۸]

در واپسین سال‌های حکومتش، مأمون برای جنگ با امپراتوری روم عازم شام شد. هنگام عبور از سرزمین بزندون دچار بیماری گردید و در ماه رجب سال ۲۱۸ قمری درگذشت. پیکرش را به شهر طرسوس بردند و در همان‌جا به خاک سپردند.[۹]

حدیث غدیر[۱۰]

از جمله دشمنان اهل بیت علیهم السلام که اقرار به حدیث غدیر کرده‌اند مأمون عباسی است:

۱. مأمون نامه ای برای بنی هاشم نوشت و در آن فضایل امیرالمؤمنین علیه السلام را برشمرد، و از جمله نوشت: «او بود صاحب ولایت در حدیث غدیر خم».[۱۱]

۲. مأمون عباسی در خراسان مجلسی تشکیل داد که در آن چهل نفر از بزرگان علمای اسلام را برای مناظره با خود دعوت کرد. از جمله مطالبی که در آن مجلس مطرح شد این بود که علی بن ابی طالب علیه السلام در خلافت بر دیگران مقدم است. وقتی اهل مجلس از این مطلب تعجب کردند، از یکی از آنان پرسید: آیا حدیث ولایت (غدیر) را روایت می‌کنی؟ آنان اقرار کردند، وآن را نقل کردند. مأمون گفت: این حدیث، خلافت علی بن ابی طالب علیه السلام را بر ابوبکر و عمر ثابت می‌کند و هیچ حقی برای آنان ثابت نمی‌کند.

یکی از آنان به نام اسحاق گفت: عده ای می‌گویند: این حدیث مربوط به مسئله ای است که بین علی بن ابی طالب علیه السلام و زید بن حارثه پیش آمده است!! مأمون گفت: زمان این حدیث کِی بوده؟ آیا هنگام بازگشت از حجةالوداع نبوده؟ گفت: آری. مأمون گفت: شهادت زید بن حارثه قبل از غدیر بوده است!! چطور خود را به چنین اشکالی قانع کرده‌ای؟![۱۲]

پانویس

  1. تاریخ الطبری، ج۸، ص۶۵۰.
  2. تاریخ الیعقوبی، ج۲، ص۴۴۴.
  3. تاریخ الاسلام، ج۱۵، ص۲۲۷
  4. تاریخ الطبری، ج۸، ص۲۶۹.
  5. تاریخ خلیفه، ص۳۸۴
  6. تاریخ الطبری، ج۸، ص۵۶۶
  7. مروج الذهب، ج۴، ص۲۴.
  8. تاریخ الطبری، ج۸، ص۶۱۹
  9. الاخبار الطوال، ص۴۰۱
  10. اسرار غدیر: ص ۳۰۳. چهارده قرن با غدیر: ص ۱۱۷، ۱۱۸.
  11. الغدیر: ج ۱ ص ۲۱۲.
  12. الغدیر: ج ۱ ص ۲۱۰.