امام رضا عليه السلام و مناظره غديرى[۱]

در اولين مراحل از مسير فرهنگى غدير در طول چهارده قرن و پس از زمان ننگين منع از نقل و تدوين حدیث، ائمه ‏عليهم السلام از هر فرصت مناسبى براى تبلیغ پيام غدير استفاده كرده و غدير را براى مردم بيان مى‏ كردند. تا آن جا امام رضا علیه السلام مناظراتى در اين باره برقرار نمود.

حديث غدير و مناظره[۲]

از قرن چهارم تحقيق و بحث در متن و سند حدیث غدیر آغاز شده و قطعه اصلى خطبه غدیر كه جمله «من كنت مولاه فهذا على مولاه» است در مناظرات مطرح شده، و رجال اسناد و ناقلين حديث غدير نيز به دقت مورد بررسى قرار گرفته‏ اند. كتب شيخ صدوق و سيد مرتضى و شيخ مفيد بهترين شاهد بر اين مدعا هستند.

اين تحقيقات در قرن‏ هاى چهارم و پنجم و ششم اوج داشته و تا سال هزار همچنان پيش رفته، و آثار برجسته ‏اى از اين قرون در دست است.

مناظرات علما با غدير[۳]

همان گونه كه در موضوعات مختلف دينى مناظره و مباحثه صورت گرفته، در موضوع غدير نيز چندين مناظره رخ داده كه به سه مورد اشاره مى‏ شود:

مناظره شيخ مفيد با رمّانى و قاضى معتزلى

صاحب كتاب حديقة الشيعه گويد: روزى شيخ مفيد به مجلس على بن موسى رمّانى وارد شده بود.

اتفاقاً يک نفر از رمانى پرسيد: در حدیث غدیر و قصه غار چه مى‏ فرمايى؟ او گفت: خبر غار درايت است و خبر غدير روايت - يعنى آن يقينى است و اين ظنى است -  و از روايت حاصل نمى شود آن چه از درايت حاصل مى ‏شود.

وقتى حضار از مجلس بيرون رفتند، شيخ مفيد از رمانى پرسيد: چه مى‏ گويى در شأن كسى كه بر امام زمان خود خروج كند و با او جنگ نمايد؟

رمانى گفت: آن شخص كافر است، و بعد از آن گفت: نه، فاسق است. شيخ مفيد گفت: در شأن على بن ابى‏ طالب‏ عليه السلام چه مى‏ گويى؟ گفت: او امام عادل است.

شيخ گفت: راجع به طلحه و زبير و فتنه جمل چه مى‏ فرمايى؟ رمانى گفت: ايشان توبه كردند. شيخ فرمود: خبر جنگ درايت است و حديث توبه روايت.

رمانى گفت: مگر در آن وقت كه سؤال كردند حاضر بودى؟ گفت: بلى. گفت: قول تو وارد و مسلم است و او را به «مفيد» ملقب ساخت.

اين داستان به گونه ‏اى ديگر نقل شده و آن اين كه: روزى شيخ مفيد در مجلس قاضى عبدالجبار معتزلى حاضر شد، و اتفاقاً جمعى از علماى چهار مذهب حاضر بودند.

قاضى نام شيخ مفيد را شنيده بود، اما به خدمتش نرسيده بود. شيخ كه در صف نعال نشسته بود، بعد از اندكى گفت: اى حضرت قاضى، اگر رخصت باشد سؤال كنم؟ قاضی گفت: بپرس. شيخ گفت: خبر «من كنت مولاه فعلى مولاه» آيا صحت دارد يا علماى شيعى درهم بافته‏ اند؟ قاضى گفت: البته صحيح است.

شيخ گفت: مراد از مولی چه باشد؟ قاضى گفت: مولى به معناى اولى است (يعنى كسى كه بر مردم حق ولايت و رهبرى دارد) . پس اين همه خلاف خصومت در ميان چراست؟ قاضى گفت: اى برادر، آن خبر روايت است و خلافت ابوبکر درايت، و مردم عاقل ترک درایت از بهر روايت نكنند.

شيخ آن مسئله را واگذاشت و پرسيد: در آن خبر كه پيامبر صلى الله عليه و آله با على‏ عليه السلام گفته است:

«حَربُكَ يا عَلِيُّ حَربي ، وسِلمُكَ يا عَلِيُّ سِلمي» چه مى‏ فرمايى؟ قاضى گفت: حتما اين حديث است.

شيخ گفت: پس بنا بر قول شما، اصحاب جمل كافر بوده باشند. قاضى گفت: اى برادر، نشنيده‏ اى كه ايشان توبه كردند؟

شيخ گفت: ايها القاضى! خبر جنگ درايت است و حديث توبه روايت، و شما در حديث قبل فرموديد كه عقلاء درايت را به روايت از دست نمى دهند؟

قاضى ساعتى سر در پيش افكنده و بعد از آن سر برآورده پرسيد: شما چه كسى هستيد و نزد چه كسى درس مى ‏خوانيد؟ شيخ گفت: من محمد بن نعمان حارثى هستم.

قاضى برخاست و دست شيخ را گرفته و به جاى خود نشانيد و عذر خواست و گفت: انت المفيد حقا : افاده كننده در حقيقت تويى يا شيخ.

علماى مجلس در همهمه و سرگوشى افتادند و همگى از قاضى برنجيدند.

قاضی گفت: اى علماى دين، اين مرد مرا ملزم ساخت و من در جواب او فرو ماندم. اگر شما را جوابى هست بفرماييد تا برخيزد و به جاى خود رود.

وقتى خبر به سلطان عزّالدوله ديلمى رسيد و التماس قدوم شيخ نموده و ماجرا را از او بى ‏واسطه شنيد، مركب خاص با قلاده و سرافسار زرين و سراپا خلعت خاص و صد دينار زر خليفتى -  كه هر دينارى ده دينار باشد -  با غلامى و كنيزى انعام فرمود، و هر روز مقدارى از گوشت و برنج و نان مقرر داشت كه در مجلس او صرف شود، و از آن روز به لقب «مفيد» ملقب شد و اين قصه مشهور گشت.

وقتى حضرت صاحب ‏الزمان‏ عليه السلام شيخ مفيد را به اين لقب ملقّب ساخته بود، اين امر باعث آن شد كه شيخ در ميان خاصه و عامه به لقب «مفيد» شهرت پيدا كند.[۴]

داستان ابن ‏غاليه و فقيه حنبلى در زيارت عيد غدير

ابن ابی‏ الحدید در شرح «نهج البلاغه» مى گويد: يحيى بن سعيد بن على حنبلى كه معروف به ابن‏ غاليه است، و در قطیفا كه در جانب غرب بغداد است سكنى دارد.

از كثرت وثوق و اعتماد، او يكى از شهودى است كه شهادت او نزد قاضى محكمه مسموع است. وى براى من گفت:

من در نزد فخر اسماعيل بن على حنبلى فقيه معروف به غلام ابن المثنى حاضر بودم، و فخر اسماعيل از پيشوايان حنبلى‏ ها در بغداد بود و در فقه و مسائل خلاف يد طولايى داشت و تدريس علم منطق مى ‏كرد و مجلسى خوش و شيرين عبارت داشت. من او را ديده ‏ام و سخن او را شنيده ‏ام و در سنه ششصد و ده از دنيا رفت.

ابن‏ غاليه مى‏ گويد: ما روزى در نزد او به گفتگو مشغول بوديم كه يک نفر از حنبلى‏ ها وارد شد، و داستانى داشت به اين شرح:

بر عهده يكى از كوفيان طلبى داشت و رفته بود به كوفه تا دين خود را بگيرد. اتفاقاً رفتن او به كوفه مصادف شده بود با زيارت روز غدير، و اين مرد حنبلى در كوفه بود.

اين زيارت كه در روز هجدهم از ماه ذى‏ الحجه است، آن قدر از خلايق به مشهد و مرقد اميرالمؤمنين‏ عليه السلام گرد آمده بودند كه از حد شمارش بيرون بود.

ابن‏ غاليه مى‏ گويد:

فَخر اسماعيل شروع كرد از احوال آن مرد پرسيدن، كه آيا مال تو وصول شد؟ و آيا مقدارى از آن مال در نزد بدهكار تو باقى مانده است؟ و آن مرد حنبلى جواب فخر را مى ‏داد.

تا اين كه آن مرد به فخر گفت: يا سيدى! اگر تو در روز غدیر حضور داشتى، مشاهده مى ‏كردى آن چه را كه از فضايح و گفتار شنيع و سبّ صحابه علنى با صداهاى بلند بدون هيچ مراقبه و هيچ ترسى، در كنار قبر على بن ابى‏ طالب‏ عليه السلام به وقوع مى‏ پيوندد!

فخر اسماعيل گفت:

اين مردم كه سبّ مى ‏كنند چه گناهى دارند؟ سوگند به خدا، كسى آن ها را بر سبّ جرأت نداد و اين باب را به روى آنان نگشود مگر صاحب همين قبر.

آن مرد گفت: صاحب اين قبر كيست؟!

فخر گفت: على ابن ابى‏ طالب‏ عليه السلام.

آن مرد گفت: يا سيدى! او است آن كسى كه اين سبّ را براى اين مردم سنت كرد و به آن ها ياد داد و راه مردم را به آن گشود؟!

فخر گفت: آرى!

آن مرد گفت: يا سيدى! بنابراين اگر على ‏عليه السلام بر حق است پس چرا فلان و فلان را دوست داريم، و اگر باطل است پس چرا ما او را دوست داريم؟ در اين جا سزاوار اين است كه يا از او و يا از دو نفر ديگر تبری بجوييم و بيزار شويم.

ابن‏ غاليه مى‏ گويد:

آن چنان فقيه حنبلى فخر در جواب او درماند كه از مجلس به سرعت برخاست و نعل خود را پوشيد و گفت: خدا لعنت كند اسماعيل را (فاعل بن فاعل)اگر جواب اين مسئله را بداند. و رفت و در اندرونش داخل شد. ما نيز برخاستيم و منصرف شديم.[۵]

مناظره دكتر تيجانى و دانشمند تونسى

دكتر سماوى تيجانى مى ‏گويد: با يكى از دانشمندان اهل‏ تسنن در كشور تونس به گفتگو پرداختيم. در اين گفتگو و مناظره به او چنين گفتم:

آيا شما حديث غدير را قبول داريد؟ (كه پيامبر صلى الله عليه و آله در صحراى غدير در حضور بيش از صدها هزار نفر مسلمان فرمود: من كنت مولاه فهذا على مولاه؟

دانشمند تونسى: آرى قبول داريم. حدیث صحیح است. من در مورد قرآن تفسيرى نوشته ‏ام، اتفاقاً (به مناسبت آيه ۶۷ مائده) حدیث غدیر را مطرح كرده ‏ام، و به صحت آن اعتراف نموده ‏ام.

آن گاه تفسيرش را به من داد، و همان جا كه حديث غدير را ذكر كرده بود به نظر من رسانيد. ديدم در آن كتاب بعد از ذكر حديث غدير چنين نوشته است:

شيعيان معتقد اند كه اين حديث (غدير) به روشنى و صراحت بر صحت خلافت سيد ما على‏ عليه السلام به جاى پيامبر صلى الله عليه و آله دارد.

ولى اين عقیده (يعنى دلالت اين حديث بر خلافت على‏ عليه السلام) از نظر اهل‏ تسنن باطل است، زيرا با خلافت آقاى ما ابوبكر صديق و آقاى ما عمر فاروق و آقاى ما عثمان صاحب دو نور (دو همسر كه هر دو دختران پيامبر صلى الله عليه و آله بودند) منافات دارد.

پس لازم است از ظاهر صراحت حديث دست برداريم و آن را تأويل كنيم؛ و بگوييم منظور از «مولى» (رهبر نيست بلكه به معنى) دوست و ياور است.

چنان كه چنين لفظ در قرآن به معنى دوست و ياور آمده است، و خلفاى راشدين (ابوبكر و عمر و عثمان) و اصحاب بزرگ پيامبر صلى الله عليه و آله و سپس تابعین و علماى مسلمين نيز از اين لفظ(مولى)همين مطلب را پيروى نموده و پذيرفته‏ اند. بنابراين اعتبارى به عقيده شيعيان نيست... .

دكتر سماوى: آيا اصل ماجراى غدیر خم در تاريخ رخ داده است يا نه؟

دانشمند تونسى: آرى، اگر رخ نمى‏ داد علما و محدثان آن را نقل نمى كردند.

دكتر سماوى:

آيا شايسته است رسول خدا صلى الله عليه و آله بيش از صد هزار نفر از اصحاب خود را (پس از سفر حج) -  با اين كه در ميان آن ها زنان و سال خوردگان بودند -  در صحراى بسيار داغ در برابر تابش سوزان خورشيد نگه دارد و براى آن ها خطبه طولانى بخواند، فقط براى اين كه به آن ها بگويد:

على‏ عليه السلام دوست و ياور شماست؟ آيا چنين تأويل و توجيهى را براى دست برداشتن از ظاهر و صريح حدیث غدیر مى ‏پسنديد؟!

دانشمند تونسى:

بعضى از اصحاب از ناحيه حضرت على‏ عليه السلام (در جنگ‏ ها) صدمه ديده بودند، و بعضى كینه و عداوت على ‏عليه السلام را در دل داشتند. پيامبر صلى الله عليه و آله با مطرح كردن ماجراى غدير خواست كينه آن ها را نابود سازد و به آنان تفهيم كند كه على‏ عليه السلام دوست و ياور شماست، تا آن ها على‏ عليه السلام را دوست بدارند و با او دشمنى نكنند.

دكتر سماوى:

مطرح كردن مسئله دوستى على‏ عليه السلام اقتضا نمى‏ كند كه پيامبر صلى الله عليه و آله آن همه جمعيت را در بيابان سوزان نگه دارد و نماز جماعت بخواند و سپس خطبه طولانى ايراد نمايد، و در فرازهاى خطبه مطلبى بگويد كه مناسبت با مقام رهبری براى على‏ عليه السلام است، نه موضوع دوستى و ياورى على‏ عليه السلام.

مثلاً يكى از فرازهاى خطبه اين است كه پيامبر صلى الله عليه و آله در آغاز خطبه به حاضران رو كرد و فرمود: الست اولى بكم من انفسكم: آيا من از جان شما به شما اولويت ندارم؟ حاضران اقرار كردند: آرى، چنين اولويتى دارى. واژه «اولى» معنى واژه «مولى» را كه در حدیث غدیر آمده توضيح مى‏ دهد كه منظور مقام رهبرى است.

وانگهى، اگر آن چه شما مى‏ گوييد را ملاک قرار دهيم، براى پيامبر صلى الله عليه و آله ممكن بود كه دشمنان على‏ عليه السلام و آنان را كه كينه على‏ عليه السلام را در دل داشتند احضار كند و به آن ها بفرمايد: على ‏عليه السلام دوست و ياور شماست، و غائله تمام مى‏ شد. بى آن كه آن همه جمعيت را در بيابان سوزان، خسته و كوفته، مدتى طولانى نگه دارد! انسان خردمند هرگز نمى‏ پذيرد كه پيامبر صلى الله عليه و آله به خاطر اين كه على ‏عليه السلام دوست و ياور شماست بيش از صد هزار نفر را در بیابان خشک و سوزان نگه دارد.

از اين رو خود ابوبکر و عمر نيز از واژه «مولى» مسئله رهبرى امام على‏ عليه السلام را فهميدند، و در همان صحرای غدیر نزد على‏ عليه السلام آمده و به او چنين تبریک گفتند:

بَخٍّ بَخٍّ لَک یا عَلِی أَصْبَحْتَ مَوْلَای وَ مَوْلَی کلِّ مُؤْمِنٍ وَ مُؤْمِنَةٍ:

به به به تو اى پس ابوطالب، كه مولاى من و مولاى هر مرد و زن مسلمان شدى، كه به حدیث تبریک و تهنيت معروف است. اين حديث را دانشمندان بزرگ اهل‏ تسنن و شيعه همگى نقل كرده‏ اند.

اينک مى ‏پرسيم:

آيا يک دوستى ساده، جاى اين را دارد كه عمر و ابوبكر به على‏ عليه السلام با تعبير فوق تبریک بگويند؟ و يا پیامبر صلی الله علیه و آله بعد از خطبه اعلام كند: اى مسلمانان! بر على‏ عليه السلام به عنوان رئيس مومنان سلام كنيد؟

به علاوه، پيامبر صلى الله عليه و آله ماجراى غدير را بعد از نزول آيه ۶۷ سوره مائده عنوان كرد:

«يَا أَيُّهَا الرَّسُولُ بَلِّغْ مَا أُنْزِلَ إِلَيْكَ مِنْ رَبِّكَ ۖ وَإِنْ لَمْ تَفْعَلْ فَمَا بَلَّغْتَ رِسَالَتَهُ»:

اى‏ پيامبر! آن چه از طرف پروردگارت بر تو نازل شده است به مردم ابلاغ كن و اگر نكنى رسالت خدا را انجام نداده‏ اى. آيا مسئله دوستى آن قدر در سطح بالا بود كه اگر پيامبر صلى الله عليه و آله آن را مطرح نمى‏ كرد اصلاً رسالتش را ابلاغ ننموده بود؟!

دانشمند تونسى:

پس چرا بعد از رحلت پيامبر صلى الله عليه و آله مسلمانان و خلفا با على‏ عليه السلام بیعت نكردند؟ آيا گناه كردند و با فرمان رسول‏ خدا صلى الله عليه و آله مخالفت نمودند؟ استغفراللَّه از اين سخن!

دكتر سماوى: وقتى كه خود علماى اهل‏ تسنن در كتاب‏ هاى خود گواهى مى‏ دهند كه اصحاب رسول‏ خدا صلى الله عليه و آله چند دسته بودند.

بعضى با اوامر پيامبر صلى الله عليه و آله در عصر خودش مخالفت نمودند. بنابراين جاى تعجب نيست كه بعد از رحلت رسول‏ خدا صلى الله عليه و آله با آن حضرت مخالفت نموده باشند.

وقتى كه (مطابق نقل سنى و شيعه) اغلب مسلمين در مورد اين كه پيامبر صلى الله عليه و آله نوجوانى به نام «اسامة بن زيد» را فرمانده لشكر كرد، به خاطر اين كه سنّ كم داشت ايراد نمودند، با اين كه پيامبر صلى الله عليه و آله او را امير لشكر براى جنگ محدود براى مدت كوتاه نمود!

چگونه مقام رهبرى مطلق على ‏عليه السلام را كه سنّش از ديگران كمتر بود (حدود ۳۳ سال داشت) براى تمام مدت عمرش مى‏ پذيرند، و تو خود قبلاً اقرار كردى كه بعضى از اصحاب نسبت به على‏ عليه السلام كينه و عداوت داشتند (پس چنين نبود كه اصحاب قلب صاف داشته باشند).

دانشمند تونسى:

اگر على‏ عليه السلام مى‏ دانست كه پيامبر صلى الله عليه و آله او را خليفه خود قرار داده است،بعد از رسول‏ خدا صلى الله عليه و آله سكوت نمى‏ كرد،بلكه با آن شجاعت و صلابت بى ‏نظيرى كه داشت از حق خود دفاع مى ‏نمود.

دكتر سماوى: اين بحث، بحث ديگرى است كه نمى ‏خواهم وارد آن شوم. وقتى كه حديث صريح را تأويل مى‏ كنى، با بحث درباره سکوت امام على ‏عليه السلام چگونه قانع مى ‏شوى؟

دانشمند تونسى لبخندى زد و گفت: سوگند به خدا من از كسانى هستم كه علی‏ علیه السلام را برتر از ديگران مى‏ دانم. اگر كار در دست من بود هيچ كس را بر على‏ عليه السلام مقدم نمى ‏داشتم، زيرا او «مدينة العلم و اسداللَّه الغالب» (شهر علم نبوت و شير پيروز خدا) است، ولى خدا چنين خواسته كه بعضى را مقدم مى‏ دارد و بعضى را تأخير مى‏ اندازد.

درباره مشيّت (و قضا و قدر) الهى چه بگويم؟

من نيز لبخندى زدم و گفتم: بحث «قضا و قدر» نيز موضوع ديگرى است و ربطى‏ به بحث ما ندارد.

دانشمند تونسى: من بر عقيده خود باقى هستم و آن را تغيير نخواهم داد.

آرى،به اين ترتيب از موضوعى به موضوع ديگر مى پريد! با آن كه موضوع اول كامل شود، و اين خود دليل درماندگى او و آنان است كه در برابر استدلال طفره مى ‏روند... .[۶]

   هم چنين مراجعه شود به عنوان: اتمام حجت.

پانویس

  1. چهارده قرن با غدير: ص ۱۴۰ - ۱۴۳.
  2. چهارده قرن با غدير: ص ۱۴۰ - ۱۴۳.
  3. غدير بهترين روز خدا: ۶۹ - ۸۲.
  4. ميزان الحق: ص ۵۲۷ .
  5. غاية المرام: ص ۹۲.
  6. مع الصادقين: ص ۵۸ - ۶۱.